چم به معنای رود

چم به معنای رود

برای دوستِ خوبم، با همه نقص‌هام

«من فرزند فرهنگ مسموم‌تون نیستم، من پدرم قصه‌ست مادرم آوازه» یا «کیا با خدا موندن و نشتی دارن؟»

این که آدمی یک سبک زندگی مشخصی داشته باشد یا نداشته باشد، به نظرم خیلی جالبه.

معمولا وقتی آدمی مذهبی بزرگ می‌شه، بخش تعیین‌کننده‌ای از سبک زندگیش توسط دینش مشخص می‌شه، اما آدم‌هایی که مذهبی زاده نمی‌شوند چی؟ وقتی اون‌ها سعی می‌کنن سبک زندگی صحیح رو پیدا بکنن و بهش پایبند باشن، برام بسیار محترم و دوست‌داشتنیه.

وقتی که آدم‌ها از مذهبی بودن به سمت غیرمذهبی بودن حرکت می‌کنن، کم کم در مورد بخش‌هایی از سبک زندگیشون که بر پایه‌ی دستوراتِ دینی بوده تجدید نظر می‌کنن، که به نظرم فوق‌العاده جالب توجهه.

تا الان فلان کار رو می‌کردی نمی‌کردی، چون دین بهت گفته بود. حالا اگه بخوای دستور دینت رو در نظر نگیری، حالا چی؟ انجامش می‌دی؟ انجامش نمی‌دی؟ یا اصلا تصمیم می‌گیری که هیچ انتخابِ مشخصی در موردش نداشته باشی و حالا «هرچه پیش آید خوش آید»؟

افرادی که حتا بعد از کنار گذاشتنِ دین هم سعی می‌کنن سبک زندگی صحیح رو پیدا بکنن و بهش پایبند باشند، هرچند کمن، برام الهام‌بخش و بوس‌داشتنی‌اند.

 

پنگوئن‌های سبز جونیور، چهار

جونیور در عین حال که سعی می‌کرد فراموش نکند، تمام تلاشش را می‌کرد تا خیلی هم به این فکر نکند که چه چیزی باعث شد از دایره‌ی تنگ و امنش بپرد بیرون، توی آغوشِ تهران. تهرانی که به رغمِ «تاب تاب عباسی‌ای» که برایش خوانده بود، وقتی جونیور از روی تاپ پرید، جاخالی داده بود.

از مزایای سفر، اول: «پذیرشِ خود و اعتماد به خود»

یادمه اون اوایل که خوابگاهی شده بودم یه چیزی بود که همیشه متعجبم می‌کرد: این که بچه‌ها با دیدنِ تفاوت‌هایی که با هم داشتن به شدت شگفت‌زده می‌شدن. از  این گرفته که «وای شما به فسنجون شکر می‌زنین؟» تا این که «وای شما عروسیاتون مختلط نیست؟ یعنی مرد و زنا جدان؟ یعنی آهنگ و رقص هم ندارین؟»

مونیخ که بودم هم، این باز هم به چشم می‌اومد.

اندر بدی‌های مقایسه، اول

خیلی وقته که از «مقایسه‌ی آدم با آدم» خیلی بدم می‌آد، ولی امروز یهویی یه بدیِ جدید براش کشف کردم.

یعنی خب، برام بدیهیه که نباید خودت رو با دیگری مقایسه بکنی، یا نباید دیگری رو با دیگری مقایسه بکنی، اون قدر بدیهیه که با اصلِ موضوع کاری ندارم و ازش می‌گذرم، صرفا به یکی از معایبی می‌پردازم که تازگی کشف کردم.

عاشقِ دور

یک چیزی که قبلن نمی‌تونستم درک کنم این بود که «چطور ممکنه بعضی‌ها چنین احساساتِ شدیدی به خواننده یا بازیگر یا فلان شخصیت داشته باشند، بدونِ این که هیچ چیزِ دوطرفه‌ای بین‌شون وجود داشته باشه؟»

پنگوئن‌های سبز جونیور، دو

به رغمِ مخالفت خانواده و اطرافیان، جونیور موفق شد شغلی در تهران دست و پا کند و از دست مرغ‌ها، پنگوئن‌ها و بقیه‌ی حیوانات فرار کند.

مشکلاتِ ابدیِ یک ذهنِ آلوده

یه بینشی هستش که باعث شده تصمیماتم در مورد چندتا از مسائلِ اساسیِ زندگیم عوض بشه.

شما واقعا دلت می‌خواد فلان کار رو انجام بدی، دیر یا زود، مصر و مصممی. نمی‌خوای بمیری بدونِ این که انجامش داده باشی. اما یه مشکل جدی و موجه وجود داره که باعث می‌شه الان نتونی اون کار رو انجام بدی، پس فعلن بی‌خیالش می‌شی و موکولش می‌کنی به آینده، به یه روزی که اون مشکل حل شده باشه.

حالا نکته‌ی مهمی که وجود داره چیه؟ اینه که شما نگاه کنی ببینی آیا این مشکل و عذر قراره یه روز حل بشه؟ واقعا؟ کِی؟ اگه تا اون موقع حل نشد، اون وقت چی؟ نکنه از اون مشکلاییه که ممکنه تا آخر عمر باهات باشه؟

بازنشر: رنج‌های آشنا رو در آغوش نگیر

رنج‌های آشنا رو در آغوش نگیر

ریلیجس

یه چیزی هست که من رو در موردِ دین‌ها شگفت‌زده می‌کنه و باعث می‌شه نتونم یه خط قرمز دورشون بکشم.

به نظرم بخش زیادی از زندگی، در این خلاصه می‌شه که شما حواست باشه نه از این سرِ بوم بیفتی، نه از اون سرِ بوم، بلکه نقطه‌ی تعادل رو پیدا بکنی، که کارِ سخت و زمان‌بریه. روشِ من برای پیدا کردنِ نقطه‌ی تعادل، «تعقل و تجربه»ست. حالا هرچقدر عاقل‌تر می‌شم، وزنِ تجربهه کمتر می‌شه و وزنِ تعقل بیشتر.

گاهی در موردِ یه موضوعی کلی تعقل و مشورت می‌کنم و به نتایجِ دقیقی هم نمی‌رسم و بعد می‌رم نظر ادیان رو نگاه می‌کنم. بعضی وقتا دستوراتشون این قدر make sense می‌کنه، که واقعن دلم می‌خواد بی‌خیالِ سیستم «تعقل و تجربه» بشم و مستقیم برم و بچسبم به دستوراتِ دین.

بی‌فایده‌ی دانستنِ چیزی، معلولِ استفاده‌ی نادرست

گاهی وقت‌ها ما می‌گیم «فلان چیز به درد نمی‌خوره». شاید اون چیز واقعا به درد نخور باشه، ولی حواسمون باشه که شاید هم ما بلد نبودیم یا نتونستیم ازش درست استفاده بکنیم.

من باید ده کیلومتر رو بیپمایم. یه دوچرخه هم بهم می‌دن. من نادانم و نمی‌دانم دوچرخه چیه. شاید دوچرخهه هم یه ایرادی داره از قضا. حالا شما بیا به زور این دوچرخه رو بده به من، بگو «از این استفاده کن که راحت‌تر ۱۰ کیلومتر رو بری». خب آقاجان این جا این دوچرخه فقط کارِ من رو سخت‌تر می‌کنه، در عین حال که ابزارِ خیلی به درد بخوریه.

مثالِ دیگر، دانشگاهه. دلیلِ این که من و امثالِ من این قدر از دانشگاه بد می‌گیم، شاید همین باشه که دانشگاه‌مون خراب بود و ما هم نه تعمیر بلد بودیم و نه حتا دانشگاه‌سواری.

 

روشِ صحیحِ نصیحت کردن، یا «بهشون می‌رسیدم مثل بچه‌ام»

دیدنِ‌آدم‌هایی که درد مشابهی باهام دارند، حسِ غریبی داره برام.

گاهی وقت‌ها دردشون، شبیه به دردی به نظر می‌رسه که در گذشته داشتم. این طور مواقع سعی می‌کردم دستشون رو بگیرم و بکشمشون به سمتی که خودم رفتم، و نکته این‌جاست که الان به نظرم می‌رسه که رویکردِ اشتباهی بوده، هرچند که خیلی دلسوزانه و انسان‌دوستانه و مهربانانه به نظر می‌رسه.

هی جوون، نمی‌بینی وقتمون داره تموم می‌شه؟

یکی از تاثیرهایی که این تابستون روم گذاشت، خیلی برام جالب بود.

ببین من چند سال تهران زندگی کردم ولی این همه جای جالب و محله‌ست که هیچ وقت ندیده‌م. یه جاهایی هست که من فقط یک بار یه قراری مصاحبه‌ای چیزی داشتم و رفتم و سریع برگشتم و حتا یه سر و گوشی ننجنبوندم و یه نگاهی به چپ و راستِ محله ننداخته‌م. این همه شهر جالب هست توی ایران که تا حالا نرفته‌م.

مونیخ هم که بودم، خیلی از بچه‌ها رو می‌دیدم که چند سال بود که اروپا بودن ولی فقط چندتا دونه سفر رفته بودن، در حالی که من سعی می‌کردم هر آخرهفته یه تجربه‌ای بسازم.

خب، چرا؟

پذیرشِ درکِ محدود

آقا من یک بینشی پیدا کرده‌م جدیدن که به نظرم خیلی خیلی داره بهم کمک می‌کنه. شاید یکی از مهم‌ترین چیزاییه که تا الان درک کرده‌م.

«همه چی رو نباید تجربه کرد» یا «زندگی اون که تو کتابه نیست»

یک بومی هست که باز باید حواسمون باشه که نه از این طرفش بیفتیم، نه از اون طرفش، و نقطه‌ی تعادل‌مون رو پیدا بکنیم.

این سرِ بوم، اینه که همیشه بگیم If you never try, you'll never know و همیشه با آغوش باز بریم سراغ تجربه‌های جدید.

اون سرِ بوم هم اینه که قبل از هر کاری کلی بالا پائین بکنیم و با هزار نفر مشورت بکنیم و هزارتا کتاب و مقاله و مطلب در موردِ ماجرا بخونیم و صد سال فکر و اندیشه بکنیم برای تصمیم‌گیری و بعدش که مطمئن شدیم عاقلانه‌ترین تصمیم ممکن رو گرفتیم، دست به عمل بزنیم.

مگه من ازت خواستم؟

گاهی آدم‌ها بدونِ این که ازشون خواسته شده باشه به دیگری خیری می‌رسونن و کمکش می‌کنن، و بعد انتظاراتی توشون به وجود می‌آد، و بعد به واسطه‌ی اون انتظارات چیزی رو از طرف مطالبه می‌کنن. طرف مقابل هم می‌گه «وا، چرا باید قبول کنم؟»، بهش می‌گن «خب من این همه خوبی کردم بهت!» و طرف هم جواب می‌ده که «مگه من ازت خواستم؟» و بعدش این آدم‌ها دپرس و مغموم یک گوشه می‌شینن.

بررسی عملکرد، ۲۵ تا ۳۰ شهریور

تا الان وبلاگم برای جای انتشارِ چیزهایی بودش که فکر می‌کردم خوندنش می‌تونه خوب باشه.

حالا می‌خوام یه استفاده‌ی شخصی هم به وبلاگم اضافه کنم. عنوان پست‌های مربوط بهش با «بررسی عملکرد» شروع می‌شه که مشخص باشن.

میوه‌ی ممنوعه

هشدار: این پست شامل ۱+ واژه‌ی نامناسب برای افراد زیر ۱۳ سال است.

مونیخ: هفته‌ی چهارم

سه‌شنبه

صبح می‌رم laundry، چون برام جدید بودش و نمی‌دونستم چطوریه، خیلی مقاومت می‌کردم و می‌پیچوندم و نمی‌رفتم، باید یکی دو هفته پیش می‌رفتم. تک‌تک مراحل رو با ترس پیش بردم ولی خب به رغم چالش‌های پیش رو، همه چیز درست پیش رفت نهایتا.

اندر یادگیریِ زبان‌های بی‌استفاده

رفتم یه رستوران ایتالیایی، نه من ایتالیایی یا فرانسوی بلد بودم، نه اوشون فارسی یا ترکی یا انگلیسی، ولی به هر مصیبتی که بود سفارشم رو دادم. هم سفارش‌ها رو می‌گرفت خودش، هم پیتزاها رو می‌پخت.

خیلی آدمِ دوست‌داشتنی‌ای بود. ای کاش به اندازه‌ی کافی پررو بودم و یه بغلی می‌کردمش.

رفتم و نشستم پای یه میز، منتظر. دورم پر از آدمایی بود که اکیپی یا دونفری اومده بودن. دو بار اومد سراغم و با پانتومیم و کلمه‌های دست و پاشکسته چند کلمه‌ای صحبت کردیم.

پیتزام رو که خوردم، رفتم با پانتومیم و یه Perfecto ازش تشکر کردم.

ده یازده شب بود و دیگه تو کوچه‌های پیچ در پیچ oldtown لیون از توریستا هم خبری نبود و قدم که می‌زدم، به این فکر کردم که اگه زبان ایتالیایی بلد بودم و تنها جایی که تو عمرم ازش استفاده می‌کردم، همین‌جا و تو همین مکالمه می‌بود و بس، وقتی که برای یادگیری ایتالیایی گذاشته بودم هدر نشده بوده.

برای منی که همیشه می‌گفتم «وای، برا چی وقت بذارم واسه یاد گرفتن فلان زبان؟ به چه دردی می‌خوره؟ از کجا معلوم بعدن بخوام اون‌جا زندگی کنم؟ یعنی چی؟»، فهمیدنش جالب بود.

خودکشی - ۲

قبلتر یه پست نوشته بودم که توش داشتم به خودم توضیح می‌دادم که چرا نباید خودکشی بکنم. این هم به نوعی در ادامه‌ی همونه.

اگه سوییسایدال نیستید، خوندنِ این پست‌ها رو اصلن بهتون توصیه نمی‌کنم.

۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷
Designed By Erfan Powered by Bayan