چم به معنای رود

چم به معنای رود

برای دوستِ خوبم، با همه نقص‌هام

بی‌فایده‌ی دانستنِ چیزی، معلولِ استفاده‌ی نادرست

گاهی وقت‌ها ما می‌گیم «فلان چیز به درد نمی‌خوره». شاید اون چیز واقعا به درد نخور باشه، ولی حواسمون باشه که شاید هم ما بلد نبودیم یا نتونستیم ازش درست استفاده بکنیم.

من باید ده کیلومتر رو بیپمایم. یه دوچرخه هم بهم می‌دن. من نادانم و نمی‌دانم دوچرخه چیه. شاید دوچرخهه هم یه ایرادی داره از قضا. حالا شما بیا به زور این دوچرخه رو بده به من، بگو «از این استفاده کن که راحت‌تر ۱۰ کیلومتر رو بری». خب آقاجان این جا این دوچرخه فقط کارِ من رو سخت‌تر می‌کنه، در عین حال که ابزارِ خیلی به درد بخوریه.

مثالِ دیگر، دانشگاهه. دلیلِ این که من و امثالِ من این قدر از دانشگاه بد می‌گیم، شاید همین باشه که دانشگاه‌مون خراب بود و ما هم نه تعمیر بلد بودیم و نه حتا دانشگاه‌سواری.

 

روشِ صحیحِ نصیحت کردن، یا «بهشون می‌رسیدم مثل بچه‌ام»

دیدنِ‌آدم‌هایی که درد مشابهی باهام دارند، حسِ غریبی داره برام.

گاهی وقت‌ها دردشون، شبیه به دردی به نظر می‌رسه که در گذشته داشتم. این طور مواقع سعی می‌کردم دستشون رو بگیرم و بکشمشون به سمتی که خودم رفتم، و نکته این‌جاست که الان به نظرم می‌رسه که رویکردِ اشتباهی بوده، هرچند که خیلی دلسوزانه و انسان‌دوستانه و مهربانانه به نظر می‌رسه.

 

اولین دلیلش اینه که معلوم نیست من طرف رو به مسیرِ صحیحی بکشم. قرار نیست اون طرف هم از همین مسیری رد بشه که من رد شدم، من متخصص هم نیستم که بتونم مسیرِ صحیح رو برای طرف تشخیص بدم. من به یه روش از افسردگیم گذر می‌کنم و دوستم از یک روشِ دیگه. قرار نیست روشِ من برای اون هم جواب بده. در این زمینه ارجاع‌تون می‌دم به پستِ «پذیرشِ درکِ محدود» که هرچقدر می‌رم جلوتر، از زوایای جدیدی درکش می‌کنم و بیشتر کمک‌م می‌کنه.

 

دومین دلیلش اینه که، «من نه قهرمانم نه از سنگم»، و البته نه تراپیستم و نه پدر مادرِ کسی‌ام. حتا اگه بدونم مسیرِ درست چیه، احتمالن قدرتِ کافی رو ندارم که طرف رو بکشم توی این مسیر، از توانم خارجه که دست یکی رو بگیرم و مدت طولانی‌ای بکشمش و بکشمش. یه جایی دیگه نمی‌تونم اون دست رو نگه دارم و ولش می‌کنم. به نظرم می‌رسه که در مجموع، کمک و لطفی به طرف نکرده‌م. شاید برای هردوتامون بهتر می‌بود که از اول هم دستش رو نگیرم.

 

سومین دلیلش هم اینه که، خیلی وقتا جای پام سفت نیستش، از یه درد و مشکل یا حتا بیماری عبور کرده‌م ولی خیلی راحت ممکنه دوباره بیفتم. خیلی وقتا شدتِ هم‌دردی یا همدلی‌ای که دارما باعث می‌شه که خودم هم دوباره داغون بشم.

 

نتیجه‌گیری اخلاقی نهایی‌مون این باشه که، احتمالن راه حل صحیح همین باشه که به آدم‌ها بگی که You are there for them و تجربه‌ات رو صرفن در اختیارشون قرار بدی، همین.

آره. دومین انگیزه‌ی نوشتن توی وبلاگم هم همینه. اولین انگیزه اینه که، یه سری دیدم خیلی پیش می‌آد که تو چاله‌های تکراری بیفتم، از طرفی هم بابتِ هر اشتباهی کلی خودم رو سرزنش می‌کردم. به نظرم وقتی از اشتباهی درس گرفتی دیگه دلیلی نداره که بخوای دوباره خودت رو سرزنش بکنی، این شد که دارم سعی می‌کنم از هر اتفاقی یک چیزی بکشم بیرون و بنویسمش که یادم بمونه. دومین انگیزه هم، آره، حس کردم رویکردی که برای کمک کردن به دیگران دارم خیلی اشتباهه و بهتره صرفن بگم « I'm here for you و اگه دوست داشتی می‌تونی این تجربه‌ی مشابه‌م رو مطالعه بکنی». :)))

 

آره. در راستای همین «اشتراکِ تجربه»ای که عرض کردم، بذار همین رو تعریف کنم که قبلن رویکردم برای کمک‌کردن چطوری بودش و چطور آزارم می‌داد.

به نظرم تلاش کردن برای خوب کردنِ حال بعضیا و کمک کردن بهشون،‌ مثل سیاه‌چاله‌ایه که هرچقدر انرژی توش بذاری، معلوم نیست نتیجه‌ای بده یا نه. حالا گاهی وقتا تو هم متقابلن همون قدر انرژی و تلاش می‌گیری از طرف مقابلت یا می‌بینی که تلاشت داره تاثیر مثبتی روی حالش می‌ذاره، و خب همینا دلگرمت می‌کنه و باعث می‌شه خوشحال باشی از این که انرژیت رو برای این موضوع مصرف کردی، ولی خب حقیقتی که هست اینه که باید بپذیری که خیلی وقت‌ها زحماتت کمک‌کننده نبوده. به هرحال، احتمالن در ادامه‌ی «نجات‌دهنده‌ی شما تو آینه‌ست»، باید به این نکته هم اشاره بشه که «نجات‌دهنده‌ی بقیه هم تو آینه‌ی خودشونه».

این نکته فقط در موردِ حال روحی دیگران نیستش، ما نه تنها تراپیستِ دیگری نیستیم بلکه مشاور کسب و کار یا مربی کسی هم نیستیم. به عنوانِ کسی که خیلی وقت می‌ذاشته برای راهنمایی کردن و کمک کردن به دیگران، باید اعتراف کنم بخش زیادی از وقتی که پای این موضوع گذاشتم کاملن به هدر رفته و تقریبن بی‌فایده بوده. یه نمونه می‌گم و می‌گذرم چون اون قدر برام بدیهیه که به نظرم مثال لازم نداره. یه سری کلی وقت گذاشتم و واسه پسره توضیح دادم که چطوری باید رزومه بفرسته و مصاحبه بده و فلان، تهش طرف اصلن یک دونه رزومه هم نفرستاد و رفت ارشدمستقیم. بعد از اون، نشستم در مورد همه‌ی این ماجراها یه سری یادداشت نوشتم و هرکس ازم مشورت می‌خواد، بهش می‌گم «ببین من یه سری یادداشت مفصل دارم، بذار اونا رو برات فروارد می‌کنم تو تلگرام. بعدش باز اگه سوالی داشتی تلگرام بفرست اولین فرصت بهت جواب می‌دم».

پس خوبه که یه لطفی به خودت و بقیه بکنی و یه حد و مرزی تعیین کنی برای هزینه‌ای که برای کمک به دیگران می‌خوای صرف کنی.

هی جوون، نمی‌بینی وقتمون داره تموم می‌شه؟

یکی از تاثیرهایی که این تابستون روم گذاشت، خیلی برام جالب بود.

ببین من چند سال تهران زندگی کردم ولی این همه جای جالب و محله‌ست که هیچ وقت ندیده‌م. یه جاهایی هست که من فقط یک بار یه قراری مصاحبه‌ای چیزی داشتم و رفتم و سریع برگشتم و حتا یه سر و گوشی ننجنبوندم و یه نگاهی به چپ و راستِ محله ننداخته‌م. این همه شهر جالب هست توی ایران که تا حالا نرفته‌م.

مونیخ هم که بودم، خیلی از بچه‌ها رو می‌دیدم که چند سال بود که اروپا بودن ولی فقط چندتا دونه سفر رفته بودن، در حالی که من سعی می‌کردم هر آخرهفته یه تجربه‌ای بسازم.

خب، چرا؟

پذیرشِ درکِ محدود

آقا من یک بینشی پیدا کرده‌م جدیدن که به نظرم خیلی خیلی داره بهم کمک می‌کنه. شاید یکی از مهم‌ترین چیزاییه که تا الان درک کرده‌م.

«همه چی رو نباید تجربه کرد» یا «زندگی اون که تو کتابه نیست»

یک بومی هست که باز باید حواسمون باشه که نه از این طرفش بیفتیم، نه از اون طرفش، و نقطه‌ی تعادل‌مون رو پیدا بکنیم.

این سرِ بوم، اینه که همیشه بگیم If you never try, you'll never know و همیشه با آغوش باز بریم سراغ تجربه‌های جدید.

اون سرِ بوم هم اینه که قبل از هر کاری کلی بالا پائین بکنیم و با هزار نفر مشورت بکنیم و هزارتا کتاب و مقاله و مطلب در موردِ ماجرا بخونیم و صد سال فکر و اندیشه بکنیم برای تصمیم‌گیری و بعدش که مطمئن شدیم عاقلانه‌ترین تصمیم ممکن رو گرفتیم، دست به عمل بزنیم.

مگه من ازت خواستم؟

گاهی آدم‌ها بدونِ این که ازشون خواسته شده باشه به دیگری خیری می‌رسونن و کمکش می‌کنن، و بعد انتظاراتی توشون به وجود می‌آد، و بعد به واسطه‌ی اون انتظارات چیزی رو از طرف مطالبه می‌کنن. طرف مقابل هم می‌گه «وا، چرا باید قبول کنم؟»، بهش می‌گن «خب من این همه خوبی کردم بهت!» و طرف هم جواب می‌ده که «مگه من ازت خواستم؟» و بعدش این آدم‌ها دپرس و مغموم یک گوشه می‌شینن.

بررسی عملکرد، ۲۵ تا ۳۰ شهریور

تا الان وبلاگم برای جای انتشارِ چیزهایی بودش که فکر می‌کردم خوندنش می‌تونه خوب باشه.

حالا می‌خوام یه استفاده‌ی شخصی هم به وبلاگم اضافه کنم. عنوان پست‌های مربوط بهش با «بررسی عملکرد» شروع می‌شه که مشخص باشن.

میوه‌ی ممنوعه

هشدار: این پست شامل ۱+ واژه‌ی نامناسب برای افراد زیر ۱۳ سال است.

مونیخ: هفته‌ی چهارم

سه‌شنبه

صبح می‌رم laundry، چون برام جدید بودش و نمی‌دونستم چطوریه، خیلی مقاومت می‌کردم و می‌پیچوندم و نمی‌رفتم، باید یکی دو هفته پیش می‌رفتم. تک‌تک مراحل رو با ترس پیش بردم ولی خب به رغم چالش‌های پیش رو، همه چیز درست پیش رفت نهایتا.

اندر یادگیریِ زبان‌های بی‌استفاده

رفتم یه رستوران ایتالیایی، نه من ایتالیایی یا فرانسوی بلد بودم، نه اوشون فارسی یا ترکی یا انگلیسی، ولی به هر مصیبتی که بود سفارشم رو دادم. هم سفارش‌ها رو می‌گرفت خودش، هم پیتزاها رو می‌پخت.

خیلی آدمِ دوست‌داشتنی‌ای بود. ای کاش به اندازه‌ی کافی پررو بودم و یه بغلی می‌کردمش.

رفتم و نشستم پای یه میز، منتظر. دورم پر از آدمایی بود که اکیپی یا دونفری اومده بودن. دو بار اومد سراغم و با پانتومیم و کلمه‌های دست و پاشکسته چند کلمه‌ای صحبت کردیم.

پیتزام رو که خوردم، رفتم با پانتومیم و یه Perfecto ازش تشکر کردم.

ده یازده شب بود و دیگه تو کوچه‌های پیچ در پیچ oldtown لیون از توریستا هم خبری نبود و قدم که می‌زدم، به این فکر کردم که اگه زبان ایتالیایی بلد بودم و تنها جایی که تو عمرم ازش استفاده می‌کردم، همین‌جا و تو همین مکالمه می‌بود و بس، وقتی که برای یادگیری ایتالیایی گذاشته بودم هدر نشده بوده.

برای منی که همیشه می‌گفتم «وای، برا چی وقت بذارم واسه یاد گرفتن فلان زبان؟ به چه دردی می‌خوره؟ از کجا معلوم بعدن بخوام اون‌جا زندگی کنم؟ یعنی چی؟»، فهمیدنش جالب بود.

خودکشی - ۲

قبلتر یه پست نوشته بودم که توش داشتم به خودم توضیح می‌دادم که چرا نباید خودکشی بکنم. این هم به نوعی در ادامه‌ی همونه.

اگه سوییسایدال نیستید، خوندنِ این پست‌ها رو اصلن بهتون توصیه نمی‌کنم.

بر باد رفته

بوم اول:

طبق معمول یه پشت بوم داریم، این طرف بوم اینه که هِی همه‌ی آدم‌ها و سختی‌ها و مسائل رو تحمل کنیم و چیزی رو حذف نکنیم، اون طرف بوم هم اینه که تا دیدیم یه نفر تفاوتی باهامون داره بذاریمش کنار و هروقت دیدیم که چیزی مطلوب نیست، حذفش کنیم. طبق معمول، بهتره حواسمون باشه از بوم نیفتیم و ببینیم بهتره کجای بوم وایسیم.

مونیخ: هفته‌ی سوم، نیمه‌ی دوم

پنجشنبه

تا ظهر تو خونه پای کارام بودم و بعد رفتم دانشگاه. با سوپروایزم یه صحبتی کردم و بعدش یه کم اون‌جا نشستم پای کارهام. متاسفانه دفتری جایی نداریم تو دانشگاه. تو لابی دانشگاه پر از میز و صندلیه و می‌شه اون‌جا نشست، تو  راهروی دپارتمانمون هم یه سری میز و صندلی داریم که اون‌جا هم می‌شه نشست، ولی خب فضاهای عمومیه دیگه. صندلی هم صندلی پلاستیکیه، برای من که هرروز باید حداقل هشت نه ساعت پشت میز بشینم، اصلا مناسب نیست و می‌دونم کافیه یه هفته ازش استفاده کنم تا دوباره کمردرد و گردن‌درد بگیرم. دیگه میز شخصی و مانیتور و کشویی لاکری چیزی، پیش کش.

مونیخ: هفته‌ی سوم، نیمه‌ی اول

دوشنبه

یکی از بچه‌های ایرانی تو یه گروهی بهم «یوروریل‌پس» رو پیشنهاد می‌کنه برای حمل  و نقل. چک می‌کنم قیمتاش رو، به نظرم منطقی نیست و گرونه. دوباره چندتا سوال ازش می‌پرسم که مطمئن بشم که درست فکر می‌کنم، و طوری رفتار می‌کنه که انگار دعوا داریم یا مسابقه‌ست یا همچین چیزی. یه کم اعصابم به هم می‌ریزه.

مونیخ: هفته‌ی دوم

دوشنبه

پای کارم تا عصر و بعد یه سر می‌رم بیرون خرید. یه آبجو می‌بینم که روش نوشته Alkoholfrei ولی پشتش نوشته «الکل: کمتر از نیم‌درصد».

مونیخ: هفته‌ی اول

دوشنبه

هنوز عادت ندارم که دوشنبه روز اول هفته باشه.

مونیخ: هفته‌ی صفرم

چهارشنبه

چهارشنبه آخرین امتحانم بود و دیگه تابستون شروع می‌شد. می‌خواستم برای پنجشنبه بلیت ترکیه رو بگیرم، چند روزی ترکیه باشم و بعد برم مونیخ، ولی برای مجوز خروج از کشور خیلی اذیت شدم و مجوزم به موقع نرسید، در نتیجه نشستم منتظرِ شنبه تا دوباره برم پیگیر بشم. حدس می‌زدم یکشنبه یا دوشنبه دیگه مجوزم درست بشه، بعدش هم آقای پشت باجه‌ی نظام وظیفه بهم بگه «از فردا وارد سیستم می‌شه، از فردا می‌تونی از کشور خارج بشی»، واسه همین عجله‌ای نداشتم و آخرهفته رو ریلکس گذروندم.

هرزه‌ نگاری

می‌گفت که «وقتی شروع می‌کنی و از هدفا و برنامه‌هات می‌گی، لذت می‌بری. این لذت تو رو اقناع می‌کنه و بهش اکتفا می‌کنی. در نهایتا به جای این که زحمت بکشی و بری دنبال لذتِ موفقیت، دوباره می‌آی سراغِ همین لذتِ بی‌زحمت».

می‌دونی، از بچگیم همین «وصف العیش» رو خوراکمون کردن و به «نصف العیش» رضایت دادیم، این بود که عادت کردیم به جای جنگیدن، فیلمای جنگی نگاه کنیم. فیلم هم که... می‌دونی. اسمش روشه دیگه، «فیلم»ه. دیدی که، اصلا به یکی می‌خوای بگی «چاخان نگو»، می‌گی «فیلم بازی نکن». آره خلاصه، این طوری بود که فیلماشون چشممون رو پر کرد و دیگه زندگیای واقعی‌مون کافی نبود. دیگه دلامون سنگ شد، فاجعه جلوی چشممون بود ولی حتی کک‌مون هم نگزید، آخه آهنگ اینترستلار روش پخش نمی‌شد. با دروغ نشئه می‌شدیم و واقعیت نمی‌تونست خماری‌مون رو دوا کنه.

بهم بگو، این فیلم و آهنگای عاشقانه که می‌گی، چه فرقی با پورن دارن؟

لوح تقدیر

سر کلاس نشسته‌م. طبق معمول یه ورق باطله جلومه و سعی می‌کنم از حرفای استاد نمودار و نقاشی استخراج بکنم تا حواسم کمتر پرت شه.

شروع می‌کنم و روی ورق باطله می‌نویسم:

آخرین بار کِی بود که کسی بهم لوح تقدیر داد؟ یادم نیست.

آخرین بار کِی بود که آدم‌ها برام دست زدن؟ غیر از ارائه‌های روتینِ کلاسی که همیشه بچه‌ها آخرش دست می‌زنن، یادم نیست.

آیا از این بابت ناراحتم؟ خیر. نه. اصلا. اتفاقا به طورِ غیرمستقیم، خوشحال هم هستم.

آخه، می‌دونی کِی بهمون لوح تقدیر می‌دن و برامون دست می‌زنن؟ وقتی که داریم در راستای اهدافِ جامعه حرکت می‌کنیم، یعنی وقتی که هدف‌های خودمون رو گذاشتیم کنار. این در حالیه که حرکت در راستای اهدافِ خودمونه که قرار بوده خوشبخت و خوشحال بکندمون. تشویقِ بقیه، یه مخدرِ کوتاه‌مدته تا حواست پرت بشه که داری از خوشبختی و خوشحالی دور می‌شی.

اینترپرایزهای ادایی، استارت‌آپ‌های خاکی، و کارمندانِ هول

دوتا پیشنهاد شغلی هست. شغل اول، توی یه کافه‌ی خیلی شیک و لوکس تو بالا شهره. شما قراره چی کار کنی؟ آب پرتقال بگیری.

شغل دوم، تو یه آبمیوه‌فروشیه تو وسط شهر. جای خیلی تمیزی نیست ولی خب کثیف هم نیست. شما قراره چی کار کنی؟ آب پرتقال بگیری.

خب، یه سری پارامترها رو در مورد این دوتا شغل گفتیم. نکته‌ای که می‌خوام بگم، اینه که با این داده‌ها، نمی‌شه فرق خاصی بین این دوتا شغل قائل شدش. برای انتخاب لازمه ببینیم کدومشون پول و مزایای بیشتری می‌ده، آب‌میوه‌گیرهای بهتری داره، همکارا خوش‌فازترن و به خونه‌ات نزدیک‌تره.

متاسفانه گاهی آبمیوه‌گیری‌های وسط شهر رو ول می‌کنیم چون زرق و برقِ کافه‌های بالا شهر چشمِ ما رو گرفته و سگ دو می‌زنیم تا بتونیم با شرایطِ نامناسبی براشون کار کنیم.

 

۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶
Designed By Erfan Powered by Bayan