دیدنِآدمهایی که درد مشابهی باهام دارند، حسِ غریبی داره برام.
گاهی وقتها دردشون، شبیه به دردی به نظر میرسه که در گذشته داشتم. این طور مواقع سعی میکردم دستشون رو بگیرم و بکشمشون به سمتی که خودم رفتم، و نکته اینجاست که الان به نظرم میرسه که رویکردِ اشتباهی بوده، هرچند که خیلی دلسوزانه و انساندوستانه و مهربانانه به نظر میرسه.
اولین دلیلش اینه که معلوم نیست من طرف رو به مسیرِ صحیحی بکشم. قرار نیست اون طرف هم از همین مسیری رد بشه که من رد شدم، من متخصص هم نیستم که بتونم مسیرِ صحیح رو برای طرف تشخیص بدم. من به یه روش از افسردگیم گذر میکنم و دوستم از یک روشِ دیگه. قرار نیست روشِ من برای اون هم جواب بده. در این زمینه ارجاعتون میدم به پستِ «پذیرشِ درکِ محدود» که هرچقدر میرم جلوتر، از زوایای جدیدی درکش میکنم و بیشتر کمکم میکنه.
دومین دلیلش اینه که، «من نه قهرمانم نه از سنگم»، و البته نه تراپیستم و نه پدر مادرِ کسیام. حتا اگه بدونم مسیرِ درست چیه، احتمالن قدرتِ کافی رو ندارم که طرف رو بکشم توی این مسیر، از توانم خارجه که دست یکی رو بگیرم و مدت طولانیای بکشمش و بکشمش. یه جایی دیگه نمیتونم اون دست رو نگه دارم و ولش میکنم. به نظرم میرسه که در مجموع، کمک و لطفی به طرف نکردهم. شاید برای هردوتامون بهتر میبود که از اول هم دستش رو نگیرم.
سومین دلیلش هم اینه که، خیلی وقتا جای پام سفت نیستش، از یه درد و مشکل یا حتا بیماری عبور کردهم ولی خیلی راحت ممکنه دوباره بیفتم. خیلی وقتا شدتِ همدردی یا همدلیای که دارما باعث میشه که خودم هم دوباره داغون بشم.
نتیجهگیری اخلاقی نهاییمون این باشه که، احتمالن راه حل صحیح همین باشه که به آدمها بگی که You are there for them و تجربهات رو صرفن در اختیارشون قرار بدی، همین.
آره. دومین انگیزهی نوشتن توی وبلاگم هم همینه. اولین انگیزه اینه که، یه سری دیدم خیلی پیش میآد که تو چالههای تکراری بیفتم، از طرفی هم بابتِ هر اشتباهی کلی خودم رو سرزنش میکردم. به نظرم وقتی از اشتباهی درس گرفتی دیگه دلیلی نداره که بخوای دوباره خودت رو سرزنش بکنی، این شد که دارم سعی میکنم از هر اتفاقی یک چیزی بکشم بیرون و بنویسمش که یادم بمونه. دومین انگیزه هم، آره، حس کردم رویکردی که برای کمک کردن به دیگران دارم خیلی اشتباهه و بهتره صرفن بگم « I'm here for you و اگه دوست داشتی میتونی این تجربهی مشابهم رو مطالعه بکنی». :)))
آره. در راستای همین «اشتراکِ تجربه»ای که عرض کردم، بذار همین رو تعریف کنم که قبلن رویکردم برای کمککردن چطوری بودش و چطور آزارم میداد.
به نظرم تلاش کردن برای خوب کردنِ حال بعضیا و کمک کردن بهشون، مثل سیاهچالهایه که هرچقدر انرژی توش بذاری، معلوم نیست نتیجهای بده یا نه. حالا گاهی وقتا تو هم متقابلن همون قدر انرژی و تلاش میگیری از طرف مقابلت یا میبینی که تلاشت داره تاثیر مثبتی روی حالش میذاره، و خب همینا دلگرمت میکنه و باعث میشه خوشحال باشی از این که انرژیت رو برای این موضوع مصرف کردی، ولی خب حقیقتی که هست اینه که باید بپذیری که خیلی وقتها زحماتت کمککننده نبوده. به هرحال، احتمالن در ادامهی «نجاتدهندهی شما تو آینهست»، باید به این نکته هم اشاره بشه که «نجاتدهندهی بقیه هم تو آینهی خودشونه».
این نکته فقط در موردِ حال روحی دیگران نیستش، ما نه تنها تراپیستِ دیگری نیستیم بلکه مشاور کسب و کار یا مربی کسی هم نیستیم. به عنوانِ کسی که خیلی وقت میذاشته برای راهنمایی کردن و کمک کردن به دیگران، باید اعتراف کنم بخش زیادی از وقتی که پای این موضوع گذاشتم کاملن به هدر رفته و تقریبن بیفایده بوده. یه نمونه میگم و میگذرم چون اون قدر برام بدیهیه که به نظرم مثال لازم نداره. یه سری کلی وقت گذاشتم و واسه پسره توضیح دادم که چطوری باید رزومه بفرسته و مصاحبه بده و فلان، تهش طرف اصلن یک دونه رزومه هم نفرستاد و رفت ارشدمستقیم. بعد از اون، نشستم در مورد همهی این ماجراها یه سری یادداشت نوشتم و هرکس ازم مشورت میخواد، بهش میگم «ببین من یه سری یادداشت مفصل دارم، بذار اونا رو برات فروارد میکنم تو تلگرام. بعدش باز اگه سوالی داشتی تلگرام بفرست اولین فرصت بهت جواب میدم».
پس خوبه که یه لطفی به خودت و بقیه بکنی و یه حد و مرزی تعیین کنی برای هزینهای که برای کمک به دیگران میخوای صرف کنی.