پنگوئن‌های سبز جونیور، چهار :: چم به معنای رود

چم به معنای رود

برای دوستِ خوبم، با همه نقص‌هام

پنگوئن‌های سبز جونیور، چهار

جونیور در عین حال که سعی می‌کرد فراموش نکند، تمام تلاشش را می‌کرد تا خیلی هم به این فکر نکند که چه چیزی باعث شد از دایره‌ی تنگ و امنش بپرد بیرون، توی آغوشِ تهران. تهرانی که به رغمِ «تاب تاب عباسی‌ای» که برایش خوانده بود، وقتی جونیور از روی تاپ پرید، جاخالی داده بود.

بدیهی بود که مسیرِ داستان از جایی عوض شد که جونیور متوجه شد نه تنها پشت‌گرمی ندارد، بلکه زیر هردوتا پاهایش هم خالی‌ست. هرچند که از اولِ داستان این ماجرا برقرار بود، اما جونیور خوشحال از سیلیِ محکمی بود که این حقیقت را به او ثابت کرد بود.

داستان، داستانِ جدیدی نبود. خیلی وقت بود که والدینِ جونیور سرناسازگاری برداشته بودند و این وسط چند باری شده بود که برادرهایش را یک یا دور روز تبعید کنند به بیرون از خانه، اما جونیور که مثل یک خرِ بارکش به همه‌ی دستوراتِ آن‌ها چشم می‌گفت از این تبعیدها مستثنا بود.

یکی از روزهای تابستان بود، دومین تابستانی که در پاندمی کرونا می‌گذشت. جونیور صبح که بیدار شده بود قبل از هر کار سراغ چسب موشی رفته بود که روز گذشته زیر کابینت آشپزخانه جاساز کرده بود. شش موش به چسبِ موش چسبیده بودند که به نظر می‌رسید پنج‌تایشان تلف شده بودند اما یکی‌شان هنوز داشت جان می‌داد. صدایش شبیه صدای جیغ به نظر می‌رسید و هر از گاهی تکانی به خود می‌داد و بیش از قبل توی چسب فرو می‌رفت. جونیور به این فکر کرد که چطور می‌تواند موش‌ها را از چسب جدا کند و جلوی گربه بیندازد اما بعد با خودش فکر کرد موشِ چسبی باید برای دستگاه گوارشِ گربه‌ها مضر باشد، پس منصرف شد و چسب موش را درسته انداخت توی سطل زباله‌ی بزرگِ روستا و دوباره برگشت به خانه. کمی بعد نشست پای لپ‌تاپ. ساعت یازده و سی دقیقه یک آزمون مجازی داشت و شروع کرد به خواندنِ منابع امتحان.

یازده و بیست و چهار دقیقه بود که موبایل جونیور زنگ خورد. پدرش بود.

- سلام سلام. خوبین شما؟

- سلام یه وانت یونجه گرفتم گفتش الان می‌رسه روستا، آدرسِ دامداری مجتبا رو بهشون دادم، راننده وانته زنگ زد گفتش الان می‌رسه برو سریع خالیش کن.

- آخ من نمی‌تونم میان‌ترمم چند دیقه‌ی دیگه شروع می‌شه.

پدرش صدایی از خود درآورد که «عا» شنیده می‌شد و ترکیبی از شکایت، نارضایتی و تحکم به نظر می‌رسید.

- بدو برو سریع خالی کن بعدش برمی‌گردی امتحانت رو می‌دی. خیلی نیستش سریع تموم می‌شه. کس دیگه‌ای نیست که، خودت باید بری.

چاره‌ای غیر از پذیرش نداشت. خداحافظی کرد و رفت جلوی دامداری آقا مجتبا ایستاد. مدتی بود که پدرش اسب‌هایشان را توی دامداریِ آقا مجتبا گذاشته بود و نزدیک هفت ماه بود که والدینش دست دست می‌کردند که یک دامداری بخرند یا خانه‌ای در شهر و هنوز تصمیم نگرفته بودند.

جونیور ساعت و تلفن نیاورده بود اما احتمالا حوالی یازده و پنجاه دقیقه بود که بالاخره وانتِ یونجه‌ها رسید. هرچند که جونیور سعی کرده بود توی سایه بشیند و هر از چندی آبی به دست و رویش بزند، همین‌حالا هم آن قدری عرق کرده بود که در رنج باشد و برای تمیز شدن لحظه شماری کند. سعی کرد به سرعت هرچه تمام‌تر یونجه‌ها را خالی کند و تکه‌های یونجه که توی سر و تن و لباس و کفشش گیر می‌کرد، رنجِ زنده بودن را برایش دو چندان می‌کرد.

همه‌ی یونجه‌ها را که خالی کرد، دوان‌دوان برگشت خانه، به شستنِ دست‌هایش اکتفا کرد و در حالی پشت لپ‌تاپ نشست که ساعت دوازده و سی و چهار دقیقه شده بود. هنوز بیست و شش دقیقه برای امتحان وقت داشت. دفترش را جلویش باز کرده بود و سعی می‌کرد جوابِ سوال‌ها را کوتاه و مختصر بنویسد. پنج دقیقه به پایانِ امتحان مانده بود که بی‌خیالِ سوال‌های باقی‌مانده شد، یکی یکی از صفحه‌های دفترش عکس گرفت، موبایلش را به لپ‌تاپ متصل کرد، عکس‌ها را توی فوتوشاپ یکی یکی به همدیگر چسباند و خروجی گرفت. لحظه‌ای که عکس‌ها را توی سایت ‌آپلود کرد، ساعت سیزده و صفر دقیقه را نشان می‌داد، چند ثانیه گذشت، فایل‌ها آپلود شدند. دکمه‌ی ذخیره را بلافاصله فشار داد و با هشدارِ «زمان مجاز برای بارگزاری فایل به اتمام رسیده است» مواجه شد. فایل خروجی را برای استادِ درس ایمیل کرد، لپ‌تاپ را خاموش کرد و سعی کرد آن را بدونِ خشم ببندند و بعد رفت حمام. شیر آب را که باز کرد صدای باز شدنِ در را هم شنید و بعد هم صدای مادرش که داشت به پدرش فرمان می‌داد که ماشین را توی حیاط پارک کند.

شیر آب را باز کرد. آب طبق معمول ولرم بود. آب‌گرم‌کن درست کار نمی‌کرد اما اهمیتی هم نداشت. زمستان گاهی تا یک ساعت با آب‌‌گرم‌کن ور می‌رفت تا آب را گرم کند اما حالا که هوا گرم شده بود دیگر از خیر آن گذشته بود و با همان آبِ ولرمی که از شیر آب سرد می‌آمد خودش را می‌شست. سر و رویش را که آب می‌‌کشید، صدای آمدنِ پدر و مادرش توی خانه را می‌شنید و بعد که لیفِ بی‌صاحابی را با صابون مراغه کفی می‌کرد و به بدنش می‌کشید، صدای سفره انداختنشان را می‌شنید در حالی که در مورد باغ و دامداری‌ای که امروز دیده بودند صحبت می‌کردند. خودش را که آب می‌کشید دیگر صداهای خانه محور شدند و بعد که دوباره با سنگ پا به جانِ پاهایش افتاد، می‌شنید که در مورد یونجه‌ها چیزهایی می‌گفتند. یادش نمی‌آمد آخرین بار که کفِ پاهایش لطیف و سفید بود کِی بوده، خیلی وقت بود که پر از ترک‌های تیره شده بودند و این باعث می‌شد حتا بیشتر از قبل از خودش منزجر شود.

از حمام که بیرون آمد، طبق معمول سلام و علیکی گفتند و بعد پدرش گفت «یه دیقه برو سریع یه کم غذا جلوی اسبا بریز و آبشون رو چک بکن و بیا. یه نگاه هم به آب گاوای مجتبا بنداز اگه کم شده بود اونم پر بکن. حواست به نرده‌های الاغا هم باشه دیگه، اگه دیدی باز از نرده‌ها رد شده بودن و اومده بود پیش اسبا برشون گردون و نرده‌شون رو درست بکن.»

- بابا من الان از حموم برگشتم، دوباره برم تمام خیس عرق می‌شم دیوانه می‌شم.

- وا بهانه نیار. پاشو برو یه دیقه‌ست تنبلی نکن. زبون بسته‌ها الان گشنه و تشنه زیر آفتاب منتظرن.

یادش نیست چه جوابی داد و چه جوابی شنید و چه مکالمه‌ای رد و بدل شد، فقط چند صدای فریاد را به خاطر می‌آورد و بعد هم برای اولین و احتمالن آخرین بار پس از نوزادی‌اش جلوی والدینش اشک ریخت و بعد هم پدرش چیزی گفت که جونیور امیدوار بود تا لحظه‌ی مرگ کلمه به کلمه‌ی آن را در خاطرش نگه دارد: «نمی‌خوام آقاجان من نمی‌خوام این بچه‌های مفت‌خور و به‌دردنخور رو. این همه سال بزرگت کردم شدی اندازه‌ی الاغ، دیگه خودت برو هر غلطی که دلت می‌خواد بکن، من نمی‌خوام بابات باشم.»

کمتر از سه دقیقه طول کشید تا کل زندگی‌اش را بچپاند توی کوله‌پشتی‌ای که از دایی مادرش هدیه گرفته بود، لباس بپوشد و از خانه بزند بیرون.

نمیدونم چطور میشه مرز دقیق تعیین کرد ولی مثلا فکرمیکنم اگر تو داستان جونیور پدرش درک میکرد که پسرش امتحان داره و واقعا الان واسش این نکته مهمه میتونستم بگم اوکیه. اینکه آدمها اولویتهای معقول همدیگه رو درک کنند از همون احترام و درک و توجه میاد

برعکسش هم باید باشه دیگه، نه؟ جونیور هم باید احترام بکنه و درک بکنه. پدرش بهش نیاز داره و به نظر می‌رسه راهِ دیگه‌ای نیست، پس جونیور باید درکش بکنه و بره برای کمک بهش اون کار رو انجام بده پس، نه؟

نه ببین بحث دو شاخه‌س. تو کامنتا هم‌ گفتم.‌یک قسمتش محبت و احترامه یک قسمتش مادیات. مادیات کف هرم، محبت و احترام مراحل بعد هرمه ولی لازمه

آها من یه چیزی رو قاطی کردم بودم، الان منظورت رو گرفتم.

خب خب. سوالی که مطرح بود، این بود که یک استانداردِ مشخص و دقیق برای وظیفه‌ی والدین تعریف بکنیم، آره؟
حالا چطوری یک مرز عینی و مشخص برای محبت و احترام تعیین بکنیم؟ اگه والدین با محبت و احترام از بچه‌شون بخوان که روزی چند ساعت براشون کار بکنه، اوکیه داستان؟ نمی‌دونم خودما.

نه کف هرم رو نه ولی مرحله ۴ هرم رو آره. انتظار فرد به خودیِ خود خیلی مشکل نداره. مسئله اینه وضعیت بچه و اولویت‌های معقولش رو هم درک کنه.

خب دیگه، ببین. شما گفتی:
از باب مادیات هم از والدین هم انتظار میره تلاش کنند حداقل کف هرم مازولو رو بی‌منت فراهم کنند چون در قبال فرزندشون مسئولن

ما باید یه مرزی مشخص بکنیم که «تا این جا وظیفه‌ی والدینه، بچه حق داره بابتش غر بزنه، ولی اگه والدین اینا رو برطرف کردش، دیکه بچه باید زبونش رو کوتاه کنه و راضی باشه».
شما گفتی این مرز می‌شه کف مازلو، ولی این مورد جونیور مرحله ۴ ئه، پس باید زبونش رو کتاه کنه و راضی باشه، هوم؟

باز اونم به نحوه‌ی برخورد برمیگرده. اینکه تو بچه‌ت رو از خونه بیرون کنی یا اینکه بگه فلان غذارو نمیخورم بهش گرسنگی بدی یا اینکه مدام سلامت روانش رو هدف بگیری که سر هر بحثی بگی دیگه بهت پول نمیدم، اینا یعنی مدل برخوردت با اون تامین چیزی نیست که باید. شایدم من خیلی ایده‌ئال گرایانه به داستان نگاه میکنم. من خودم تجربه‌ی این چنینی نداشتم ولی شاید ویدئو سارا رو ببینی منظورم رو بهتر بتونه برسونه.

اینایی که شما گفتی که بله، ولی مثالی که از داستانِ جونیور توی ذهنم بود، این بود که انتظار داشته باشی بچه‌ات چند ساعتی از روزش رو بذاره برای انجام دادنِ دستوراتت. این که ناقضِ مرحله‌ی اول مازلو نیستش؟

نه اصلا بحث جامعه و عرفش نیست. صحبت من درمورد نیازهای اولیه‌ی انسانه. چیزی که ذاتا دنبالشه. انسان ذاتا دنبال محبت و احترامه از باب عاطفی و معنوی. از باب مادیات هم از والدین هم انتظار میره تلاش کنند حداقل کف هرم مازولو رو بی‌منت فراهم کنند چون در قبال فرزندشون مسئولن

آها آفرین، این شد یه چیزی، در موردِ این می‌شه بحث کردش الان.

خب اوکیه، من می‌پذیرم که اگه پدر و مادر به بچه‌شون محبت زیاد بکنن و احترام بذارن، بچه بعدن که بزرگ شدش در این باره رضایت خواهد داشت و غر نخواهد زد. 
اما اما، کف هرم مازلو. این رو نمی‌دونم. این همه بچه که غر می‌زنن چون باباشون براشون گوشی یا کنسول بازی نخریده. این همه جوون که غر می‌زنن چون خانواده‌شون برای ولخرجی‌هاشون پشت‌شون نبوده. خودِ جونیور هم به نظرم می‌رسه بابت انتخاب‌های شخصیِ پدرش (که خیلی بالاتر از کف هرم مازلوئه) ازش شاکیه.

ببین نمیدونم ولی فکرمیکنم یک حداقلیاتی رو باید کمتر از متوسط نباشه تا بتونیم بگیم خانواده‌ی سمی نیستن

ببین خیلییی دوست دارم بتونیم به یه نتیجه‌گیریِ مشخص و عینی برسیم، ولی الان این چیزی که شما گفتی خیلی متغیر و انتزاعی و گنگه.

متوسط یعنی چی؟ یعنی میانگینِ جامعه؟ یعنی نیازهای شخصیِ ما و رضایت شخصیمون از روی میانگینِ جامعه معلوم می‌شه؟ بعدش یعنی اگه توی جوامعِ مختلفی باشیم، اون حداقل انتظاراتی که داریم قراره متفاوت باشه؟

وقتی اوضاع غیر قابل تحمل به نظر میرسه(هرچقدر این زمان‌ها زیاد باشه) سعی میکنم به این فک کنم که هیچی سیاه یا سفید کامل نیست. مجموعه ای از همه ی رنگها زندگی همه رو پوشش میده. درسته که موضوعاتی هست که کاملا سیاهه حتی نمیتونی بلند بلند راجع بهشون فک کنی اما همش همین نیست. بعضی موضوعات بعضی ابعاد روشنه اونقدر سفید که توی هیچ کس دیگه اینطوری نیست اما نیازه به خودت یادآوری کنی که اون سفیدی برات چقدر مهمه که خیلیا این روزا ندارنش و باز خداروشکر....

سیاهیا و خاکستری رو ولی اگه بخوای بشینی و غرق فکر کردن بهشون بشی اونقدر زورشون زیاده که بتونن پرتت کنن توی سیاهچال خشم و غصه و ناامیدی. پس فعلا ایگنور! میدونم هست ولی ندیده میگیرم تا زمانی که بتونم یا شرایط رو تغییر بدم یا مکان امن خودم رو ایجاد کنم و با افتخار برم.

رفتن از سر سرریز احساسات گرچه گاهی آدم رو خفگی نجات میده ولی در بلند مدت تصمیم خوبی نیست

منطقی به نظر می‌رسه و البته همون طور که خودتون هم اشاره کردید، غیرعملی.

خیلی عجیبه که من رو حتی اگه والدینم بخوان به‌زور‌ بیرون کنن هم باز از خونه نمی‌زنم بیرون تا برم یه جای دیگه و یه شهر دیگه

اصلا حاضر نیستم شرایط سمی رو ترک کنم

غم‌انگیز هم هست به نظرم.

یجایی سارا حقیقت تو اپیزود خانواده‌ی سمی ویدئوکستش درمورد این صحبت میکنه که دوست داشت خانواده‌ی نرمال‌تری داشت که واقعا و بخاطر خودش دوستش داشتند( منطقا شرایط الانش و کل مهاجرتش به لطف پول پدرشه و خیلی هم بدبخت نیست ولی خب اون خلاء عاطفی رو بطور جدی داره) .

خلاصه که آدمها گاهی به این فکرمیکنند چی میشد اگه خانواده‌ی نرمال‌تری داشتند.

هنوز نتونسته‌م بفهمم توی چیزهای کیفی مثل «رفتار مناسب والدین» آیا اهمیتی داره که دقیقن کجای طیف قرار داریم؟ یا نه؟
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan