۱.
ویژگیهای کمی هستن که باعث بشن که بخوام تعاملم با یه آدم رو به طور کامل پایان بدم، اما ویژگیهای بیشتری هستند که باعث میشن دلم نخواد با کسی دوست باشم، و ویژگیهای بسیار فراوانی هم وجود دارند که باعث میشن حاضر نباشم برای یه ارتباط کمترین هزینهای بکنم.
یه چیز جالبی که وجود داره اینه که، چند باری شده که توی ارتباطم با یه نفر حاضر شدهم هزینه بکنم (بدیهیه که هزینه معنایی بسیار گستردهتر از هزینهی مالی داره) و بعد با خودم گفتهم «ای بابا! این آدم واقعا ارزشش رو نداشت.» نکتهی جالبی که وجود داره، اینه که توی چندین تا از مواردش، غالبِ دوستهای این دوستمون، کسایی بودهن که من همیشه این طوری بودم که «همم، جدی؟ «اون»ها دوستاتن؟ همم اوکی، چه عجیب.» و بعدتر به این نتیجه رسیدهم که «ای بابا، من چرا فکر میکردم یارو یکی مثلِ «ما»ست؟ بابا یارو یکی مثلِ «اون» دوستاش بود.»
۲.
بعضی از مطالبِ مفید و جالب رو میخونم و بعدش میبینم ۵۰ درصد از انرژیِ گوینده هدر شده تا از یه سری قضاوتهای احمقانه پیشگیری بشه. در این لحظه اعصابم کمی خورده و برخلافِ معمول که معتقدم «حتا اگه بیشترِ ما آدمها احمق باشیم و بدیهیات رو نفهمیم، بالاخره همینه که هست، باید با همدیگه مهربون باشیم تا کمکم بتونیم بیشتر و بیشتر بفهمیم» ولی الان این طوریام که «داه! یعنی چی که آدما نمیفهمن فضیلتی در فلان نیست؟ یا اگر هم هست، بدیهی نیست و باید بپذیرن که خیلیا قبولش نداشته باشن. وااااا مگه اسکلی؟ مگه من گفتم فضیلتی در فلان هست؟ بابا این قضاوتهای احمقانه رو از کجا در میآری؟ بعدشم اوکی در بیار، ولی حداقل بیا در موردشون مکالمه بکنیم. اصلن به درک که دلت میخواد یه فکرِ احمقانه بکنی و بعدشم تو ذهنت دادگاهش رو ببندی.»
- يكشنبه ۳۰ دی ۰۳