خودکشی - ۳ :: چم به معنای رود

چم به معنای رود

برای دوستِ خوبم، با همه نقص‌هام

خودکشی - ۳

من یه سری اقداماتی کردم که باعث شدن از تیر به این طرف، میزان سوییسایدال بودنم کمتر و کمتر بشه.

 

۱. صحبت کردن با تراپیست

یک چیزهایی رو به تراپیسته گفتم که تا به حال به هیچکس نگفته بودم، حتا خودم هم بهشون فکر نمی‌کردم. فکر می‌کنم این فرآینده یک بارِ سنگینی رو از روی دوشم برداشت. از وقتی که یادمه این بار روی دوشم بود و حتا متوجه نبودم که چه بار سنگینیه.

یک جایی آخرای جلسه تراپیسته گفتش به فلان چیز فکر بکن که جلسه‌ی بعدی در موردش حرف بزنیم. جلسه که تموم شد، شروع کردم به فکرکردن در موردش و یه کم بعد زدم زیر گریه قشنگ. :)))) این هم یه باری رو برداشتش از روی دوشم.

یه سری پیشنهادات و نظرات و نصایح مفیدی هم داشتش تراپیسته در کل.

خلاصه که در مجموع کمک کننده بودن این‌ها.

 

۲. تلاش برای پایان فعالیت‌های تراپیست‌گونه برای دوستان

به قولِ یکی از دوست‌هام من افسرده‌ربا دارم، که حالا ایرادی هم نداره به نظرم. ولی ولی ولی یک مشکلی داشتم من، این که بخش خیلی زیادی از زمانی که با دوست‌هام می‌گذروندم رو صرفِ این می‌کردیم که در مورد بدحالی و مشکلاتشون صحبت بکنیم و خیلی در نقشِ تراپیست فرو می‌رفتم. به جای این که دوستشون باشم، تراپیست یا پدرمادرشون می‌شدم. به قولِ یکی از دوستام «پسرِ ایده‌آل برای دخترایی که daddy issues دارن.» :))))

خیلی خوبه که بتونی یه باری از روی دوشِ دیگری برداری، اما این اصلن خوب نیست که اون بار رو بذاری روی دوشِ خودت و بعد کمرت بشکنه.

بعدتر متوجه شدم که چقدر این موضوع فرسوده‌ام می‌کنه و باعث می‌شه سوییسایدال بودنم بیشتر بهم فشار بیاره، و بعد، تغییر دادنش اوضاع رو بهتر کرد.

(اگه دوستمین، لطفن با خوندنِ این مطلب این طوری نشین که «ای وای پس دیگه نباید با چم در موردِ مشکلات و بدحالیم صحبت بکنم» چون که لازم نیست شما حواستون بهش بشه، من خودم باید حواسم بهش باشه، و هست. تذکرات و توضیحات لازمه رو در مواقع نیاز خواهم گفت بهتون حتما.)

 

۳. تغییر استراتژی

این تاثیرگذارترین مورده. دوتا موردِ قبلی هم نتیجه‌ی همین به حساب می‌آن.

من چند سال پیش به این نتیجه رسیده بودم که «خب، من همیشه ترجیح می‌دم مرده باشم و نه زنده، از طرفی تنها راهی که الان برای مردن دارم خودکشیه، اما نباید خودکشی بکنم چون به نظر می‌رسه گزینه‌ی پر ریسکیه و احتمال بالایی داره که شرایط رو بدتر بکنه، پس فعلن باید زنده بمونم. حالا که مجبورم زنده بمونم، پس بهتره به مردن فکر نکنم دیگه، پرونده‌اش رو ببندم.»

این باعث شده بود که من سوییسایدال بودنم رو هم یک جایی درونم دفن کنم. این استراتژی یک زمانی خیلی بهم کمک کرده بود، ولی در کنارش این عقیده هم درونم تثبیت شده بود: «من همیشه ترجیحم مرده بودنه، نه زنده بودن» و دیگه هیچ وقت درش تجدید نظر نکرده بودم.

خب الان شرایطم خیلی مساعدتر از چند سال پیش شده بود. بذارین مثال هم بزنم. ورزش و فعالیت بدنی منظمی داشتم، تغذیه‌ام خیلی بهتر شده بود، دوست‌های خوبی داشتم، بغل‌های بیشتری می‌گرفتم، کارای معنادارتری انجام می‌دادم، نگرانی‌های مالیم کمتر شده بود، دیگه توهمِ misfit بودن نداشتم، همه‌ی اینا کمک می‌کردن تا زنده بودن راحت و زیباتر بشه و علاقه‌ام به مرده بودن کمتر بشه.

یه نکته‌ی جالب هم وجود داره این وسط. باید از خودمون ممنون باشیم اگه سوییسایدالیم ولی با این حال برای چنین چیزهایی تلاش می‌کنم. درسته که هیچ کدوم به تنهایی نمی‌تونه بازی رو عوض بکنه، درسته که وقتی سوییسایدال باشی چنین چیزهایی پوچ و بی‌معنا به نظر می‌رسن و تلاش کردن براشون به شدت سخت می‌شه، ولی تجربه ثابت کرده که یکی یکی کنار همدیگه و توی طولانی‌مدت می‌تونن بازی رو عوض کنن.

خلاصه، می‌گفتم. یه روز به خودم گفتم «خب... الان وقتشه که این صندوقچه رو از زیر خاک در بیاریم» و دوباره به این فکر کردم که «دکمه رو می‌زدم یا نه؟» و خب کمی ناامیدکننده بود که بعد از چند دقیقه دیدم که هنوز تمایل دارم که دکمه رو فشار بدم.

دیگه دلیلی نداشت که بخوام داستان رو کش بدم. تسلیم شدم دیگه، بهترین روش مردن رو انتخاب کرده بودم و شروع کردم به تیک زدنِ لیستِ کارهایی که باید قبل از خودکشی انجام می‌دادم. تا حالا «اسمش رو نبر» بود و حالا شده بودم «خودکشی»، شروع کردم و با دوست‌هام هم در موردش صحبت کردم، تراپی رو شروع کردم (مورد شماره‌ی یک)، و از طرفی دیگه اجازه داشتم هر وقت دلم می‌خواد به این فکر کنم که «آخ الان اصلن دلم نمی‌خواد زنده باشم... آخ چرا؟ چی شده مگه؟ آخ آخ آره دوباره دو ساعت داشتی زور می‌زدی که فلانی حالش بهتر بشه.» و این‌طوری چیزایی که زندگی رو سخت می‌کرد رو هم می‌تونستم شناسایی کنم، مثلن فهمیدم تلاشام برای کمک به دیگران یکی از عواملش بوده (مورد شماره‌ی دو) و با اصلاحش اوضاع خیلی بهتر شد.

خیلی نگذشته بود که یک روز صبح احساس کردم توی فشار دادنِ دکمه حسابی شک دارم و تقریبن یه ماه بعد بود که با خودم فکر کردم «می‌خوام آخرِ این داستان رو ببینم.»

 

جمع بندی

فکر می‌کنم که بیشتر از همه، این «تغییر استراتژی» بود که بهم کمک کرد، این که تصمیم گرفتم به جای سرکوب کردنش، اجازه بدم بیاد توی زندگیم و کارش رو بکنه، چون بقیه‌ی مواردِ کمک‌کننده هم نتیجه‌ی همین به حساب می‌آن.

نکته‌ی خیلی خیلی مهمی که وجود داره چیه؟ توی یکی دیگه از پست‌هایی که در مورد خودکشی نوشته بودم، یکی از راهکارهام این بود: «خط زدنِ گزینه‌ی خودکشی» و الان دارم می‌گم دقیقن برعکسش رو انجام دادم و اوضاع بهتر شد!

نتیجه‌گیری؟ می‌تونیم نتیجه بگیریم که نسخه‌ای که من یک سال پیش پیچیده بودم، الان دیگه نمی‌تونسته به خودم هم کمکی بکنه، دیگه چه تضمینی هست که بخواد برای دیگری کار بکنه؟ پس درس اخلاقیمون این باشه که یک تراپیستِ خوب گیر بیاریم و بریم سراغش، همچنین تلاش کنیم که زندگیمون رو بهتر کنیم، شاید خوشمون اومد.

چندتا جمله هستن که خیلی کلیشه‌ای به نظر می‌رسن ولی اگه خوب درکشون بکنیم، روی سبک زندگیمون تاثیر می‌ذارن. یکی اون که انیشتین می‌گه «بی‌خردی یعنی یه کار رو دوباره و دوباره تکرار بکنیم و انتظار داشته باشیم نتیجه‌ی متفاوتی بگیریم.» وقتی داشتم همون کارای قبلی رو می‌کردم با همون استراتژی قبلی و همون زندگی قبلی و همون آدمای قبلی و همون شرایط قبلی و همه چیز مثل قبل، چطور می‌تونستم انتظار داشته باشم چیزی بهتر بشه؟ مشکل رو پیدا کنیم و بپیچیم بهش.

خوب می‌نویسی پسر.

اتفاقاً تاپیک جالبی‌ه که آدم‌های زیادی درگیرش هستن و کم‌تر ازش حرفی زده می‌شه. انگار هرکس به تنهایی داره بارش رو به دوش می‌کشه، با این‌که صحبت ازش و فهپ جمعی‌بودن اون، فشارش رو کم‌تر می‌کنه.

ممنان.
آره، موافقم.

دمت گرم که نوشتی. 

تغییر استراتژی واقعاً چیز خیلی مهمیه به نظرم و یکی از مهم‌ترین کارهایی که تراپی می‌کنه کمک‌کردن برای باورکردن اینه که استراتژی‌های دیگه هست و اینکه احتمالات جایگزین رو تقویت کنه. 

ممنانم.
آره، موافقم. البته به تنهایی کافی نیستش دیگه. اگه استراتژی رو عوض می‌کردم ولی همچنان همون وضعیت و زندگیِ افتضاحِ سابق رو می‌داشتم، فکر می‌کنم تغییر معناداری رخ نمی‌داد.

انقدر حرف دارم که بزنم با خوندن این پست ها ولی خیلی خیلی زیادن واسه گفتن انقدر که گیر می کنن توی حلقم.

فقط میتونم بگم منم همینطور برادر منم همینطور :) واقعا خوشحالم که این قدم ها رو برای خودت برداشتی و کار کرد و الان در نقطه بهتری هستی.

"همچنین تلاش کنیم که زندگیمون رو بهتر کنیم، شاید خوشمون اومد." :)))))))))))))

خیلی بده که این چنین حرف‌هایی زده نمی‌شه. می‌دونم که سخته، ولی خب فکر می‌کنم ارزشِ سختیش رو داره و گفتشون می‌تونه خیلی کمک‌کننده باشه.

ممنانم، امیدوارم که به قدم‌های خوب ادامه بدهیم.

زیبا، مفید و جامع بود. با سپاس فراوان

خوشحالم که این طور فکر می‌کنی و گفتیش. D:
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan