به رغمِ مخالفت خانواده و اطرافیان، جونیور موفق شد شغلی در تهران دست و پا کند و از دست مرغها، پنگوئنها و بقیهی حیوانات فرار کند.
کل زندگیاش را چپاند توی کولهپشتی آبی قدیمیاش، یک پتو و دوتا ملافه هم از مادرش گرفت. یکی از فامیلهایشان قرار بود شنبه صبح برود تهران، پس جمعه شب رفت خانهی آنها خوابید تا او را هم برسانند. صبح قبل از حرکت یکهو یادش آمد که بالش برنداشته و یک بالش کوچک هم از فامیلشان امانت گرفت و راه افتادند به سمت تهران.
حوالیِ میدان آزادی پیادهاش کردند و حالا باید بیآرتی را پیدا میکرد. موبایلش قدیمی بود و خبری از گوگلمپز و جیپیاس یا تپسی و اسنپ نبود، به همین دلیل چند روز قبل نقشهی تهران و مترو و بیآرتیاش را دانلود کرده بود و ریخته بود روی موبایلش و با همانها پرسانپرسان میرفت تا ایستگاه را پیدا کند. کمی که رفت ناگهان زیپ کاور پلاستیکیِ پتو در رفت و کم مانده بود پتو پهن زمین شود. به زور تکهای از کاو را در مشتش چپاند تا درش را بسته نگه دارد و دوباره راه افتاد. خیلی زود دستش سر شد و مجبور بود هر چند قدم یکبار بایستد تا پتو و بالش را دست به دست کند.
تا جونیور به ایستگاه رسید، اتوبوس هم رسید. رفت تو و به زور خودش را به تنها صندلیِ خالی رساند و نشست و بلافاصله یک نفسِ راحت کشید.
به هر ایستگاه که میرسیدند، چشم میدواند که اسم ایستگاه را ببیند و با نقشهی توی موبایلش چک میکرد تا ایستگاه مقصد را جا نگذارد. حوالی چهارراه ولیعصر پیاده شد و وسط راه ده دقیقه مسیر را اشتباه رفت تا متوجه شود مسیر را اشتباه رفته، آخر هنوز نمیدانست در تهران باید با شمال و جنوب مسیریابی کنی، نه با راست و چپ.
به هر مصیبتی که بود خودش را به خوابگاه رساند و آنجا بود که نگهبان مسنی که کمی هم شش و بش میزد، جلویش را گرفت.
- تازه اومدی؟
- آره. همین الان رسیدم.
- نه. یعنی جدیدی؟ قبلن تو این خوابگاه نبودی؟
- نه نه نبودم. تازهام. یعنی الان اومدم.
- خیلی خب، گواهی واکسنت رو نشون بده ببینم.
جیب جلویی کیفش را باز کرد و کارت واکسن را درآورد که توی جلد طلقیای گذاشته شده بود.
- نه این که قبول نیست. اینترنتیش رو بیار ببینم.
اسکرینشات گواهی آنلاین واکسن را که از قبل داشت نشان داد.
- این که عکسه، قبول نیست. مشکوکیا. سایت رو بیار ببینم.
- گوشیم اینترنت نداره، یعنی خرابه اینترنتش، اذیت میکنه، خیلی سخته.
- ها میخوای من رو گول بزنی؟ برو بچه برو.
و قهقهی ریز و کشداری زد.
جونیور هم همان گوشهی حیاط خوابگاه روی زمین ولو شد و بیست دقیقهای با گوشیاش درگیر بود تا بعد از چند بار خاموش و روشن کردن و درآوردن و فوت کردن سیمکارت، بالاخره به اینترنت وصل شد و گواهی آنلاین واکسن را به نگهبانِ خوابگاه نشان داد و کلید گرفت.
اولین حقیقت ترسناکی که در اتاق با آن روبرو شد، این بود که تختها فلزی بودند و تشک نداشتند. شب که شد، شروع به آزمایشِ حالتهای مختلف کرد. اول پتو را روی تخت پهن کرد و لباسهای گرمش را پوشید و ملافهها را دور خودش کشید. کم و بیش سفتی فلزها را حس میکرد اما سرما بود که باعث شد بیخیال این گزینه شود. آخر سر ملافهها را روی زمین پهن کرد و مثل کرم توی پتو پیچید.
هفتهی اول به سرعت برق و باد گذشت. به دود و دمِ تهران عادت نداشت و هر شب با سردرد میخوابید و صبحها با سردرد بیدار میشد. قیمتها هم امانش را بریده بود و از چهارصد و شصت هزارتومانی که کل پسانداز زندگیاش بود، دویستهزارتومانی مانده بود. به انگشتشمارچیزهایی که در زندگی برای خودش خریده بود فکر میکرد و آرزو میکرد که کاش آنها را نخریده بود تا الان پساندازِ بیشتری داشته باشد.
آخرهای همان هفتهی اول بود که منابع انسانی شرکت از جونیور گواهی عدم سوپیشینه خواست.
با کمی دلهره و امید به این که هزینهاش کمتر از دویستهزارتومان شود، رفت پلیس به علاوهی ده. فکرش یکسره درگیر این بود که اگر آخر سر هزینهاش بیشتر از موجودیاش شد، باید چه کار کند؟ اول تصمیم گرفت به کسی زنگ بزند و کمی پول قرض کند، اما بعد از این که همهی فامیل و دوست و آشنا را در ذهنش لیست کرد و گزینهی امنی پیدا نکرد، بیخیال این گزینه شد.
نوبتش که شد، از خانوم پشت باجه پرسید «سلام صبحتون به خیر. من میخواستم گواهی عدم سوپیشینه بگیرم. کل هزینههاش چقدر میشه؟»
- صد و بیست هزار تومن.
نفسِ حبس شدهاش را رها کرد و بعد یک نفس راحت کشید.
یک فرم از خانوم پشت باجه گرفت و پر کرد و تحویلش که داد، خانوم پشت باجه پرسید «عکس گرفتی؟»
- آره آره عکس پرسنلی دارم، همراهمه.
قبل از آمدن به تهران، برادرش یک عکس ازش گرفته بود و بعد رفته بود بیست و چهارتا از همان را روی یک کاغذ گلاسهی آچار چاپ کرده بود، تک به تک بریده بود و حالا همهجا از همانها استفاده میکرد.
- نه اون نمیشه. عکس بیومتریک باید گرفته باشی همین جا، تو پلیس به علاوهی ده. باید همین جا بگیری. صبر کن اتاق عکس خالی بشه، الان صدات میکنم بری عکس بگیری.
دوباره نفسش حبش شد.
- ببخشید هزینهی عکس چقدر میشه؟
خانوم پشت باجه نگاهی به جونیور انداخت، گویا که متوجه نگرانی او بابتِ پول شده باشد. سری تکان داد و با کلافگی گفت «پونزدههزارتومن» و جونیور دوباره نفس حبسشدهاش را رها کرد و بعد یک نفس راحت کشید و به این فکر کرد که چند سال طول خواهد کشید تا آن نگاه خانوم پشت باجه و داغیِ شرم را فراموش کند.
کارش در پلیس به علاوهی ده که تمام شد، قدم زنان به سمت شرکت راه افتاد و تصمیم گرفت تا آخر ماه غیر از شارژ کارت بلیت برای هیچ چیز دیگری خرج نکند.
با خجالت از یکی از همکارهایش پرسیده بود که حقوقها کِی واریز میشوند و همکارش هم گفته بود «ببین معمولن تو هفتهی اول هر ماه حقوق ماه پیش رو میفرستن. البته گاهی یه کم دیرتر میشهها، ولی نگران نباش تا آخر هفتهی دوم واریز شده همیشه.»
شرکت بهشان صبحانه و ناهار میداد و برای شام هم معمولا تخم مرغی نان و مربایی شیری چیزی میخورد، اما تصمیم گرفت تا آخر ماه ناهارهایش را نصفه بخورد تا نصفهی باقی را برای شام نگه دارد.
این وسط همکار کنار دستیاش هم مدام میم و توییت نشانش میداد. جونیور با خودش فکر میکرد چند سال طول میکشید تا بعضیهایشان را فراموش کند، «وقتی خسته از سر کار برگشتی و چک برگشتی داری و دوستدخترت بهت میگه بگو میو» و «پسری که پول نداره رو مامانش هم دوست نداره».
سه روز بعد به همین منوال گذشتند. جونیور قبل از خواب به سناریوهای مختلفی فکر میکرد که در آنها ممکن بود نیاز به پول پیدا کند و سعی میکرد برای هر کدام راه حلی متصور شود، تا این که بعد از این سه روز، یک روز مدیرشان جونیور و دو همکار تازهواردش را صدا کرد و به بهانهی پرداخت بخشی از حقوق شماره کارتشان را گرفت. البته که خیلی زود فهمید مدیرشان آن پول را از جیب بهشان داده بود اما به هرحال از آن روز به بعد توانست راحتتر بخوابد.
از داستانِ «پنگوئنهای سبزِ جونیور»
- جمعه ۲۷ مهر ۰۳