چم به معنای رود

چم به معنای رود

می‌شه بریم یه جا، زندگی نمیره؟

نصیبِ من آواره

مشکل همینه، که انتخاب درست و انتخاب غلط، یک و صفر نیستن. آدم گاوگیجه می‌گیره.

توی موقعیتش که می‌افتی، نمی‌تونی بفهمی فرق «شجاعت» و «حماقت» چیه. نمی‌تونی بفهمی فرق «فرار» و «letting go» چیه. نمی‌تونی بفهمی فرق «دارم خودم رو گول می‌زنم» با «fake it till u make it» چیه.

داستانِ امشب

شبه، خسته‌ای و تنهایی. داری با لپ‌تاپ کار می‌کنی و کلی چیزمیز بازه. صدای آهنگ می‌آد. می‌گردی و نمی‌فهمی داره از کدوم تب پلی می‌شه. می‌گردی و می‌گردی، پیدا نمی‌کنی. یه کم آهنگ رو گوش می‌دی، جالبه. دوباره می‌گردی دنبالش تا ببینی چه آهنگیه، پیداش نمی‌کنی. صدای لپ‌تاپ رو قطع می‌کنی. هنوز داره پخش می‌شه.

چک

خدا رو شکر می‌کنم که توی زندگیم چند نفری هستن که هم به شدت عاقل و باتجربه می‌دونمشون، هم به اندازه‌ی کافی بهشون اعتماد دارم، هم آدم‌های رک و صریحی هستن. اگه جایی تصمیمِ احمقانه‌ای بگیرم، به قدری خشن و قاطع و بی‌تعارف بهم مشورت می‌دن که به راهِ  راست هدایت بشم.

یکی از دوست‌هام داره تصمیمی می‌گیره که به نظرم به شدت احمقانه‌ست و قراره هم career path و هم مسیر زندگیش رو کاملا تغییر بده، و گند بزنه بهشون، حتی خودش هم می‌گه که «می‌دونم این بهترین تصمیم نیست و تحت تاثیر ارزش‌های کاذبیه که جامعه برامون تعریف کرده». اما اما، نه به اندازه‌ی کافی باتجربه‌ام که صد در صد مطمئن باشم که تصمیمش احمقانه‌ست، نه طرف به اندازه‌ی کافی برام مهمه که بخوام بزنم تو گوشش. هرچقدر هم بهش می‌گم برو حداقل با یک نفر هم مشورت بکن که بالای ۵-۶ سال سابقه‌ی کارِ «واقعی» داره و قبولش داری، نمی‌ره. چرا؟ چون تصمیمِ احمقانه‌ش، تصمیمِ راحتیه و قراره چند سال دیگه هم توی منطقه‌ی امنش، کله‌اش توی برف بمونه و می‌تونه به جسارت نکردنش ادامه بده.

 

از طرفی دلم واقعا براش می‌سوزه، یاد همه‌ی آدم‌هایی می‌افتم که توی زندگیم دیدم و چنین تصمیمی گرفتن و پشیمون شدن. از طرفی هم، چی کار کنم خب؟ بیشتر از مشورت دادن، کاری ازم برنمی‌آد که.

 

یادِ اون توییتی افتادم که می‌گفت «اون بازه که لیسانست رو گرفتی تازه می‌فهمی که اصلا نمی‌دونی چی کار قراره با زندگیت بکنی» و یه نفر جواب داده بود «واسه همین می‌ری ارشد ثبت نام می‌کنی که دو سال بعدش نفهمی قراره چی کار کنی». :دی

انگیزه‌های تکه‌پاره

هرچند بیشترمون معتقدیم که نباید کسی بابت ویژگی‌های انتسابیش تشویق یا تنبیه بشه، اما یه ویژگی‌های انتسابی‌ای هستن که بابتشون خیلی تشویق و تحسین می‌شیم. مثلا استعداد داشتن توی چیزایی که جامعه دوست داره، مثل استعداد حفظیات یا ریاضیات. این استعدادا باعث می‌شه شاگرد اول بشیم و همه برامون به‌به و چه‌چه بکنن و فکر کنیم شاخ غول رو شکستیم.

فکر می‌کنم این تائید و تشویق‌ها، باعث می‌شه یه رضایتِ سطحی رو حس بکنیم. نتیجه؟ به جای تلاش برای کارایی و شکوفایی، قانع می‌شیم و می‌شینیم سرِ جامون.

 

یاد یه حرفی می‌افتم که مجتبی شکوری می‌زد، در موردِ این که از آرزوها و هدف‌هاتون زیاد حرف نزنین، چون که «وصف العیش، نصف العیش». همین حرف زدنه خودش لذت‌بخشه و باعث می‌شه یه لذتِ سطحی رو تجربه کنیم و راضی بشیم و بشینیم سرِ جامون.

 

نمی‌دونم، اما نهایتا سوالی که از خودم دارم اینه که «اگه مجبور یا معتاد نباشی، چقدر حاضری تلاش کنی؟ مطمئنی فضیلتی هست در این تلاش کردن؟»

انتظاراتِ احمقانه

به نظرم احمقانه‌ست که از آدم‌ها بابت احساساتشون گله‌مند باشیم یا ازشون بخوایم که طورِ دیگری احساس کنند.

برای مثال، گله‌مند باشی از این که به اندازه‌ی مطلوب دوستت نداره، بهت اعتماد نداره، دلش نمی‌خواد باهات وقت بگذرونه، باهات راحت نیست، و امثالهم.

آخه ارادی که نیستش، دلیه. شما خودت می‌تونی تصمیم بگیری که فلانی رو بیشتر دوست داشته باشی؟ خب نمی‌شه دیگه. نتیجه هزارتا چیزِ معلوم و نامعلومه، نتیجه‌ی چیزهاییه که ممکنه کاملا خارج از اراده‌ی ما و بقیه‌ی آدما باشن.

مزایا و کاربردهای «تفکیکِ دغدغه‌ها»

یه مدت پیش پست «تفکیکِ دغدغه‌ها» رو نوشتم و کلیتِ داستان رو توضیح دادم. حالا توی این پست می‌خوام یه مثال بزنم از کاربردِ این اصل توی زندگیامون.

بی‌فضیلت

خیلی خیلی پیش می‌آد که می‌بینم آدم‌ها دارن کلی تلاش می‌کنن تا اثبات یا تظاهر بکنن که فلان ویژگی رو دارن، در حالی که واقعا هیچ‌جوره هیچ فضیلتی در داشتنِ اون ویژگی نیست!

درسای ریاضی سخت‌تره،‌ رقابت تجربی وحشتناک‌تره. من برده‌ی بهتری‌ام توی نظام سرمایه‌داری، کارفرمای من خیلی خوب تونسته من رو خر بکنه و من مثل سگ دارم براش کار می‌کنم و دیگه دارم نابود می‌شم از بس که کار کردم. آدمِ تک‌بعدی‌ای هستم و دارم خودم رو با فلان‌چیز خفه می‌کنم و از بقیه‌ی ابعادم غافل موندم. دهه‌ای که ما توش به دنیا اومدیم فاجعه بوده و ما نسل سوخته هستیم، من بدبخت‌ترم.

تفکیک دغدغه‌ها

خیلی وقتا می‌شه اصول دنیای علوم کامپیوتر رو به زندگیمون بسط بدیم. مثلا اصل Seperation of Concerns یکی از اون اصول بنیادی توی دنیای نرم افزاره که اگه حواسمون بهش نباشه، زندگی واقعا سخت می‌شه. لپِ مطلب اینه که «مشکل‌هات رو از هم تفکیک بکن و بعدش برای هر کدوم یه راه حل مستقل ارائه بده».

از آرزوها، اول: بچه

یه روز توانایی و لیاقتِ این رو داشته باشم که یه بچه‌ی شیش ساله رو به سرپرستی بگیرم.

که یادم نره - ۱

اگه یه روز خوشحالیم رو با دیگران به اشتراک گذاشتم، براش دلیلِ مناسبی داشته باشم و این دلیل رو هم به صورت شفاف بهشون بگم. دلیلی مثلِ این که می‌خوام بهشون نشون بدم که اوضاع می‌تونه بهتر بشه یا چنین چیزی.

ما دیگه حسِ بازی کردن نداریم ولی واسه بچه‌ها عروسک هست

معمولا این رو با درد و غم از آدم‌ها می‌شنوی، حتی خودم هم چند باری گفتمش که «چیزی که دلت می‌خواست داشته باشی رو باید به وقتش می‌داشتی. وقتی دیر بهش می‌رسی، دیگه ارزش نداره. فلان عشق و حال رو وقتی بچه/جوون بودیم باید می‌داشتیم. الان دیگه حال نمی‌ده. این زندگی خیلی کثافته».

داشتم فکر می‌کردم می‌شه از این زاویه هم نگاش کرد که، اون چیزی که داشتن یا نداشتنش می‌تونه یه تغییر اساسی ایجاد بکنه، احتمالا حتی اگه دیر بهش برسی هم بازم تاثیرش رو می‌ذاره. اگه دیر بهش رسیدی و دیدی خیلی حال نمی‌ده، شاید معنیش اینه که اگه همون قبلتر هم بهش رسیده بودی، قرار نبوده اون قدرا حال بده‌هااا.

صرفا یه حدسه و خیلی مطمئن نیستم ازش.

جک موردعلاقه - ۲

- اگه تو دریا یه کوسه بیفته دنبالت، چی کار می‌کنی؟

- از درخت می‌رم بالا.

- مرد حسابی، مگه تو دریا درخت هستش؟

- مجبورم، می‌فهمی؟ مجبور.

جک موردعلاقه - ۱

قدیم‌ترا که دست‌شوییا همه آفتابه‌ای بودن، یکی داشته بدوبدو می‌رفته یه دست‌شوییِ عمومی‌ای.

از جلوی در دست‌شوییا، یه آفتابه برمی‌داره و تا می‌آد تندی بره دست‌شویی، یهویی:

- وایسا وایسا! اون یکی آفتابه رو بردار.

- وا، بذار برم بابا. چه فرقی داره؟

- هرجایی یه رئیسی داره دیگه. منم رئیس آفتابه‌ام.

نشونیِ ما، همون خنده‌های مرده‌ست

وقتی نشستم پای کاری که دوستش دارم و براش ساخته شدم، اصلا نمی‌فهمم زمان داره می‌گذره،‌ زیرم سنگه و هوا جهنمه و چشمام داره آتیش می‌گیره.

ولی امان از وقتی که داریم کاری رو می‌کنیم که، نمی‌خوایمش و براش ساخته نشدیم. دسشوییت می‌گیره. میز و صندلی استاندارد نیستش و روش راحت نیستم. دلم یه نوشیدنی می‌خواد با یه کیکِ خیلی خوشمزه. زمین کجه. خورشید پشتش به ماست.

 

به نظرم اینا همه‌شون نشونه‌ست، تا بفهمیم چی کار بکنیم و چی کار نکنیم.

فکر می‌کنم طوری ساخته شدیم و تکامل یافتیم، که وقتی داریم کاری رو می‌کنیم که باید بکنیم، نفهمیم شرایط چقدر افتضاحهه، تا بتونیم با قدرت ادامه بدیم. ولی ولی، نظامی که به دنیامون حاکمه خیلی قدرت گرفته و کاری که براش ساخته شدیم، به نفع این نظام نیست، نه؟ به نظرم نیست، واسه همین نظام طوری ساخته شده و تکامل یافته که مجبورمون بکنه کارایی رو بکنیم که «می‌خواد»، نه کارایی که «می‌خوایم». نتیجه می‌شه این که به جای این که زندگی و خوشبختی رو تجربه بکنیم، فقط داریم زور می‌زنیم که طاقت بیاریم و با درد خماری ادامه بدیم، به عشقِ نشئگی‌های گاه به گاه. زندگیمون رو پر بکنیم از کارای بی‌معنا و بی‌هدف و سعی کنیم الکی به خودمون انگیزه و قوت قلبای مصنوعی بدیم تا بتونیم به مسخره‌بازیامون ادامه بدیم.

 

پیوست: گنجیشککا - علی سورنا

بید مجنون

چشمم به جاده‌ست. دارم می‌رونم و می‌رونم.

- داریم کجا می‌ریم؟

نگاهت می‌کنم. بیدار شده‌ی. ذوق می‌کنم، می‌خندم، بازم می‌خندم.

تعجب می‌کنی. می‌پرسی «وا، چه‌ت شده بچه‌م؟ چرا می‌خندی؟»

زندگی سگی

سلام پسرم.

امیدوارم الان که داری این نامه رو می‌خونی، سرحال باشی.

خیلی سخته. نمی‌دونم از کجا شروع کنم و چی بگم. دیشب که قبل از خواب داشتم فکر می‌کردم، کلمه‌ها خیلی راحت پشتِ سرِ هم ردیف می‌شدن، ولی هربار که شروع می‌کنم تا برات بنویسم، دستم سنگین می‌شه.

بذار از مادرت شروع بکنم. می‌دونی، من هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم چرا آدما بچه می‌زائن وقتی که این همه بچه‌ی بی‌سرپرست هست، تا این که عاشق مادرت شدم. می‌دونی، چشماش غروبِ آسمون بود و موهاش، آخرین نخایی بود که من رو به این دنیا وصل می‌کرد. می‌دونی، عاشقش که شدم، برای اولین بار توی عمرم دلم خواست که بچه‌مون رو اون زاییده باشه، یه نسخه‌ی کوچولو از اون، که با همدیگه ساختیمش. به هرحال. آرزو بر جوانان عیب نیست، ولی می‌دونستیم که کارِ درست، چیزِ دیگه‌ایه، این طوری شد که تو رو به سرپرستی گرفتیم. اون قدر بزرگ شده بودی که بفهمی ما پدر و مادر واقعیت نیستیم، ولی اون قدر کوچولو بودی که مثل بچه‌ی واقعیمون عاشقت بشیم.

من همیشه از «کاش» متنفرم بودم.

تپه‌ی چمنی

نمی‌دونم اون موقع‌ها رو یادته یا نه. ابتدایی می‌خوندی. فکر کنم کلاس سوم یا چهارم بودی. کلاس چهارم بودی، نه؟

قرار بود پنجشنبه ببرنتون اردو. یادته کجا می‌خواستن ببرنتون؟ تو اون موقع‌ها کوچیک بودی، فکر می‌کردی یه جنگلیه واسه خودش، ولی اون جا فقط یه پارک بزرگ بود. بذار اسمش رو بذاریم پارک جنگی. می‌خواستن ببرنتون پارک جنگلی. قرار بود صبح برین و دو ساعته برگردین. آره خب، دو ساعت برای اردو کمه.

چهارشنبه بهتون گفتن که به خانواده‌ها بگین براتون رضایت‌نامه بنویسن. آقای ناظم سیبیلوتون اومد و براتون یه متنی رو خوند که همه یادداشت بکنین تو دفتراتون، بعدش گفت برین خونه بگین زیرش رو امضا بکنن براتون.

از مهم‌ترین‌ها - ۱

به نظرم یکی از مهم‌ترین چیزهایی که زندگیمون رو می‌سازه، اینه که تصمیم بگیریم «برای تغییر دادن چه چیزی تلاش کنیم» و «چه چیزهایی رو بپذیریم و زورمون رو برای تغییر دادنش هدر نکنیم».

بنویسیم. بشینیم بنویسیم که می‌خوایم انرژیمون رو پای چه چیزایی بریزیم، و چه چیزهایی هستن که آزاردهنده‌ان و دلمون می‌خواد عوضشون بکنیم ولی بهتره خودمون رو به خاطرشون فرسوده نکنیم، چیزهایی که اصلا قرار نیستش من و تو بتونیم عوضشون بکنیم، مثلا «آدم‌ها»، یا مثلا «نظام‌ها».

خنده‌ام می‌گیره که یه زمانی داشتم خودم رو می‌کشتم، تا کاری کنم که دو به علاوه‌ی دو، نشه چهار. قدرت همینه که هست، هرکی قدرت‌طلب و اهل شو و ادایی باشه، هرکی عامه‌پسندتر باشه قدرت رو دستش می‌گیره و اونی که حرف اضافه نمی‌زنه، اهل لاف و دوز و کلک و وعده‌های صدتا یه غاز نیست قراره تنها بمونه. بدیهیه خب، حالا ما هرچی هم زور بزنیم، تهش قدرت دست اونیه که قدرت طلب باشه. اونی که دوستمون نداره، خب دوستمون نداره، حتی اگه خودش می‌خواست دوستمون داشته باشه هم نمی‌تونستش، این نه دست خودشه نه دست ماست.

+ پست مرتبط.

خودکشی - ۱

خب، زود تند سریع یه پست بنویسم و برم بخوابم. :))))

 

یه سوال داریم، «اگه یه دکمه بذارن جلوت که با زدنش، کاملا به عدم بپیوندی، فشارش می‌دی؟ در جا کاملا از بین می‌ری، بدون هیچ آینده‌ای، و هیچ کس هم یادش نمی‌آد که یه زمانی وجود داشتی».

اگه جوابتون منفیه، پیشنهاد نمی‌کنم که ادامه‌ی پست رو بخونین. اگه جوابتون مثتبه، منم همین‌طور، منم همین‌طور. یه موقع‌هایی تا یه لحظه مغزم خالی می‌شد، سریع «می‌شه بمیرم؟ چرا نمی‌میرم؟...» پر می‌شدش توی کله‌ام. هر روز صبح با «وای، چرا من زنده‌ام هنوز؟ کاش بیدار نمی‌شدم هیچ وقت» بیدار می‌شدم. گاهی شدید می‌شد و نگران بودم که طاقتم تموم بشه و یه بلایی سرِ خودم بیارم. الان یه مدتیه که دیگه خیلی خیلی کمتر به خودکشی فکر می‌کنم، دوست داشتم بنویسم دلیلاش رو.

چهارچوب‌های فکری مشترک

خب، می‌دونیم که آدمای مختلف، دنیای رو مثل هم نمی‌بینن، و این یه جاهایی واقعا عجیب و جالب می‌شه.

ولی باز، می‌تونی ببینی که اونایی که ۱۲ سال تو این مملکت مدرسه رفتن، با وجود همه‌ی تفاوت‌هاشون، باز یه اشتراکاتی دارن تو چارچوب‌های فکری‌شون، همین‌طور اونایی که این‌جا دانشگاه رفتن، همین طور کسایی که تو حوزه‌ی فناوری کار می‌کنن، کسایی که راننده‌ی تاکسی‌ان، کسایی که مادرن، کسایی که عاشق شدن، کسایی که تو یه رده‌ی سنی هستن، و و و و.

و می‌دونی، خب معمولا با کسایی ارتباط داریم که باهاشون چهارچوب‌های فکری مشترک داریم. به نظرم یکی از چیزهایی که کمک می‌کنه بتونیم خارج از چهارچوب فکر بکنیم، و گیر اشتباهای تکراری گوسفندوار نیفتیم، ارتباط با آدماییه که باهاشون کمترین تفاهم و اشتراک رو داریم، هرچند که واقعا سخته و خیلی انرژی می‌گیره.

Designed By Erfan Powered by Bayan