خیلی وقته که از «مقایسهی آدم با آدم» خیلی بدم میآد، ولی امروز یهویی یه بدیِ جدید براش کشف کردم.
یعنی خب، برام بدیهیه که نباید خودت رو با دیگری مقایسه بکنی، یا نباید دیگری رو با دیگری مقایسه بکنی، اون قدر بدیهیه که با اصلِ موضوع کاری ندارم و ازش میگذرم، صرفا به یکی از معایبی میپردازم که تازگی کشف کردم.
شخصن دوست ندارم روی بعضی از زمینههای زندگیم حسابی کار کرده باشم ولی توی بعضیای دیگه اوضاعم خراب باشه. مثلا دوست دارم همزمان توی همهی این موارد خوشحال باشم:
۱. کارم
۲. درک و تجربهی هنر
۳. ارتباطات انسانی
...
و به نظرم غیرممکن نیستش. اما اما اما، من اگه بخوام توی کارم به اندازهی کافی خوب باشم، میتونم «مثلن» شیش صبح کارم رو شروع بکنم و سعی بکنم که با کاراییِ مناسبی تا ساعت چهار کار بکنم و بعدش خوشحال و خندان برم کتاب بخونم یا با دوستم وقت بگذرونم.
مشکل از کجا درست میشه؟ از جایی که میخوام توی کارم «بهترین» باشم و خودم رو با دیگری مقایسه میکنم. اگه قصد داشته باشم دورم آدمای خوب و خفنی باشن، قطعن حداقل یکی پیدا میشه که «به نظر میرسه» توی کار از من بهتره. خب من تا الان تا چهار عصر کار میکردم و بعدش به ابعادِ دیگهی زندگیم میرسیدم و خوشحال بودم، ولی اگه بخوام واردِ رقابت با این دوستمون بشم مجبورم از چیزهای دیگهای که دوست داشتم بزنم، تا بتونم توی رقابت بهتر عمل بکنم، و خب این واقعن گند میزنه به اون تعادل. نکتهی اساسی هم اینه که قرار نیستش هیچ وقت احساس بکنی «آخیش، بالاخره جلو زدم و اول شدم، حالا احساسِ خوشبختی میکنم»، ولی رعایت کردنِ اون تعادل واقعا کمک میکنه که حالمون بهتر بشه و احتمالا احساسِ خوشبختیِ بیشتری بکنیم.
بعدش نمیشه دیگه، به قولِ معروف اگه باهوشترین آدمِ توی اتاقی، پس توی اتاقِ اشتباهی هستی. اگه قراره دوستام آدم حسابی و کتابخون باشن، قطعن یکی پیدا میشه که بیشتر از من کتاب میخونه. اگه قراره دوستام آدمای سالم و بالغی باشن، قطعن یکی پیدا میشه که دوستهای قدیمیتر و صمیمی و عزیزی داره، قطعا یکی پیدا میشه که سالها پیش پارتنرش رو پیدا کرده و خیلی وقته با همدیگه خوشحالن و و و و هزاران هزار موردِ دیگه.
- دوشنبه ۷ آبان ۰۳