چم به معنای رود

چم به معنای رود

برای دوستِ خوبم، با همه نقص‌هام

اندر یادگیریِ زبان‌های بی‌استفاده

رفتم یه رستوران ایتالیایی، نه من ایتالیایی یا فرانسوی بلد بودم، نه اوشون فارسی یا ترکی یا انگلیسی، ولی به هر مصیبتی که بود سفارشم رو دادم. هم سفارش‌ها رو می‌گرفت خودش، هم پیتزاها رو می‌پخت.

خیلی آدمِ دوست‌داشتنی‌ای بود. ای کاش به اندازه‌ی کافی پررو بودم و یه بغلی می‌کردمش.

رفتم و نشستم پای یه میز، منتظر. دورم پر از آدمایی بود که اکیپی یا دونفری اومده بودن. دو بار اومد سراغم و با پانتومیم و کلمه‌های دست و پاشکسته چند کلمه‌ای صحبت کردیم.

پیتزام رو که خوردم، رفتم با پانتومیم و یه Perfecto ازش تشکر کردم.

ده یازده شب بود و دیگه تو کوچه‌های پیچ در پیچ oldtown لیون از توریستا هم خبری نبود و قدم که می‌زدم، به این فکر کردم که اگه زبان ایتالیایی بلد بودم و تنها جایی که تو عمرم ازش استفاده می‌کردم، همین‌جا و تو همین مکالمه می‌بود و بس، وقتی که برای یادگیری ایتالیایی گذاشته بودم هدر نشده بوده.

برای منی که همیشه می‌گفتم «وای، برا چی وقت بذارم واسه یاد گرفتن فلان زبان؟ به چه دردی می‌خوره؟ از کجا معلوم بعدن بخوام اون‌جا زندگی کنم؟ یعنی چی؟»، فهمیدنش جالب بود.

خودکشی - ۲

قبلتر یه پست نوشته بودم که توش داشتم به خودم توضیح می‌دادم که چرا نباید خودکشی بکنم. این هم به نوعی در ادامه‌ی همونه.

اگه سوییسایدال نیستید، خوندنِ این پست‌ها رو اصلن بهتون توصیه نمی‌کنم.

بر باد رفته

بوم اول:

طبق معمول یه پشت بوم داریم، این طرف بوم اینه که هِی همه‌ی آدم‌ها و سختی‌ها و مسائل رو تحمل کنیم و چیزی رو حذف نکنیم، اون طرف بوم هم اینه که تا دیدیم یه نفر تفاوتی باهامون داره بذاریمش کنار و هروقت دیدیم که چیزی مطلوب نیست، حذفش کنیم. طبق معمول، بهتره حواسمون باشه از بوم نیفتیم و ببینیم بهتره کجای بوم وایسیم.

مونیخ: هفته‌ی سوم، نیمه‌ی دوم

پنجشنبه

تا ظهر تو خونه پای کارام بودم و بعد رفتم دانشگاه. با سوپروایزم یه صحبتی کردم و بعدش یه کم اون‌جا نشستم پای کارهام. متاسفانه دفتری جایی نداریم تو دانشگاه. تو لابی دانشگاه پر از میز و صندلیه و می‌شه اون‌جا نشست، تو  راهروی دپارتمانمون هم یه سری میز و صندلی داریم که اون‌جا هم می‌شه نشست، ولی خب فضاهای عمومیه دیگه. صندلی هم صندلی پلاستیکیه، برای من که هرروز باید حداقل هشت نه ساعت پشت میز بشینم، اصلا مناسب نیست و می‌دونم کافیه یه هفته ازش استفاده کنم تا دوباره کمردرد و گردن‌درد بگیرم. دیگه میز شخصی و مانیتور و کشویی لاکری چیزی، پیش کش.

مونیخ: هفته‌ی سوم، نیمه‌ی اول

دوشنبه

یکی از بچه‌های ایرانی تو یه گروهی بهم «یوروریل‌پس» رو پیشنهاد می‌کنه برای حمل  و نقل. چک می‌کنم قیمتاش رو، به نظرم منطقی نیست و گرونه. دوباره چندتا سوال ازش می‌پرسم که مطمئن بشم که درست فکر می‌کنم، و طوری رفتار می‌کنه که انگار دعوا داریم یا مسابقه‌ست یا همچین چیزی. یه کم اعصابم به هم می‌ریزه.

مونیخ: هفته‌ی دوم

دوشنبه

پای کارم تا عصر و بعد یه سر می‌رم بیرون خرید. یه آبجو می‌بینم که روش نوشته Alkoholfrei ولی پشتش نوشته «الکل: کمتر از نیم‌درصد».

مونیخ: هفته‌ی اول

دوشنبه

هنوز عادت ندارم که دوشنبه روز اول هفته باشه.

مونیخ: هفته‌ی صفرم

چهارشنبه

چهارشنبه آخرین امتحانم بود و دیگه تابستون شروع می‌شد. می‌خواستم برای پنجشنبه بلیت ترکیه رو بگیرم، چند روزی ترکیه باشم و بعد برم مونیخ، ولی برای مجوز خروج از کشور خیلی اذیت شدم و مجوزم به موقع نرسید، در نتیجه نشستم منتظرِ شنبه تا دوباره برم پیگیر بشم. حدس می‌زدم یکشنبه یا دوشنبه دیگه مجوزم درست بشه، بعدش هم آقای پشت باجه‌ی نظام وظیفه بهم بگه «از فردا وارد سیستم می‌شه، از فردا می‌تونی از کشور خارج بشی»، واسه همین عجله‌ای نداشتم و آخرهفته رو ریلکس گذروندم.

هرزه‌ نگاری

می‌گفت که «وقتی شروع می‌کنی و از هدفا و برنامه‌هات می‌گی، لذت می‌بری. این لذت تو رو اقناع می‌کنه و بهش اکتفا می‌کنی. در نهایتا به جای این که زحمت بکشی و بری دنبال لذتِ موفقیت، دوباره می‌آی سراغِ همین لذتِ بی‌زحمت».

می‌دونی، از بچگیم همین «وصف العیش» رو خوراکمون کردن و به «نصف العیش» رضایت دادیم، این بود که عادت کردیم به جای جنگیدن، فیلمای جنگی نگاه کنیم. فیلم هم که... می‌دونی. اسمش روشه دیگه، «فیلم»ه. دیدی که، اصلا به یکی می‌خوای بگی «چاخان نگو»، می‌گی «فیلم بازی نکن». آره خلاصه، این طوری بود که فیلماشون چشممون رو پر کرد و دیگه زندگیای واقعی‌مون کافی نبود. دیگه دلامون سنگ شد، فاجعه جلوی چشممون بود ولی حتی کک‌مون هم نگزید، آخه آهنگ اینترستلار روش پخش نمی‌شد. با دروغ نشئه می‌شدیم و واقعیت نمی‌تونست خماری‌مون رو دوا کنه.

بهم بگو، این فیلم و آهنگای عاشقانه که می‌گی، چه فرقی با پورن دارن؟

لوح تقدیر

سر کلاس نشسته‌م. طبق معمول یه ورق باطله جلومه و سعی می‌کنم از حرفای استاد نمودار و نقاشی استخراج بکنم تا حواسم کمتر پرت شه.

شروع می‌کنم و روی ورق باطله می‌نویسم:

آخرین بار کِی بود که کسی بهم لوح تقدیر داد؟ یادم نیست.

آخرین بار کِی بود که آدم‌ها برام دست زدن؟ غیر از ارائه‌های روتینِ کلاسی که همیشه بچه‌ها آخرش دست می‌زنن، یادم نیست.

آیا از این بابت ناراحتم؟ خیر. نه. اصلا. اتفاقا به طورِ غیرمستقیم، خوشحال هم هستم.

آخه، می‌دونی کِی بهمون لوح تقدیر می‌دن و برامون دست می‌زنن؟ وقتی که داریم در راستای اهدافِ جامعه حرکت می‌کنیم، یعنی وقتی که هدف‌های خودمون رو گذاشتیم کنار. این در حالیه که حرکت در راستای اهدافِ خودمونه که قرار بوده خوشبخت و خوشحال بکندمون. تشویقِ بقیه، یه مخدرِ کوتاه‌مدته تا حواست پرت بشه که داری از خوشبختی و خوشحالی دور می‌شی.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۶ ۷ ۸
Designed By Erfan Powered by Bayan