مونیخ: هفته‌ی دوم :: چم به معنای رود

چم به معنای رود

برای دوستِ خوبم، با همه نقص‌هام

مونیخ: هفته‌ی دوم

دوشنبه

پای کارم تا عصر و بعد یه سر می‌رم بیرون خرید. یه آبجو می‌بینم که روش نوشته Alkoholfrei ولی پشتش نوشته «الکل: کمتر از نیم‌درصد».

برگشتنی از یه رستوران ترکی یه چیزی می‌خرم به اسم Fish & Cheaps ولی وقتی می‌بینمش می‌فهمم رکب خوردم. سیب زمینی سرخ کرده‌ست با چند تیکه از این ماهی سوخاریای آماده. بعدتر می‌شنوم که ماهیش یه ماهی‌ایه که تو ایران نیست اصلا.

ماه توی آسمونه و به قدری شبیه و هم‌رنگ ابرهاست که تو نگاه اول نمی‌شه از هم تشخیص‌شون داد.

شب بعد از مدت‌ها داشتم آهنگ انگلیسی جدید گوش می‌دادم و متوجه یه نکته‌ی جالب شدم، تقریبا صد درصد آهنگ رو متوجه می‌شدم و به ندرت پیش می‌اومد که یه جاش نفهمم چی می‌گه یا حتی معنی واژه‌ای رو ندونم، این در حالیه که فیلم که نگاه می‌کنم سی چهل درصدش رو متوجه نمی‌شم و این‌جا که با بقیه انگلیسی حرف می‌زنم، گاهی حتی ده بیست درصد حرف‌هاشون رو متوجه نمی‌شم. شاید دلیلش اینه که بخش زیادی از یادگیری انگلیسیم با آهنگ بوده، شایدم کلن فهمیدن آهنگا راحت‌تره.

باید بگم که قضاوت‌های بی‌رحمانه‌ای که توی کله‌ام در مورد دیگران داشتم رو الان به سمت خودم معطوف کردم، و جالبه که جواب می‌ده. تا می‌رم به سمت غم و غصه و افسردگی، یادم می‌افته که «مگه تو نبودی که تو ذهنت این راه حل‌ها رو تجویز می‌کردی واسه هرکسی که مشکلی داشت؟ پس یه لطفی بکن و تا افسرده نشدی دستورالعمل‌هات رو انجام بده» و واقعا کار می‌ده.

 

سه‌شنبه

فکر کنم اولین روزی بود که پام رو از خونه نذاشتم بیرون.

 

چهارشنبه

طبق معمول تا بعدازظهر پای کار بودم، نزدیکای پنج که از پای کار بلند شدم، سریع حاضر شدم و راه افتادم رفتم سمت یه کتابفروشی که کتابای دسته‌دوم انگلیسی می‌فروشه. قبلتر یه کتابفروشی کوچیک دیگه هم رفته بودم که البته همه‌ی کتاباش آلمانی بود.

می‌خوام عوض انزوای دیروز رو در بیارم، پس از همون اول که می‌شینم تو مترو سر صحبت رو با کنار دستیم باز می‌کنم. برزیلیه و شیش ساله این‌جاست. می‌گه «تو برزیل نمی‌شد بدون ماشین زندگی کرد ولی این‌جا هیچ وقت احساس نکردم لازمه ماشین بخرم»، و موافقم باهاش. تو تهران هم اگه ماشین نداشته باشی و رفت و آمدت با حمل و نقل عمومی و تاکسی باشه، گشت و گذار سخت می‌شه واقعا، حداکثر بتونی تا دربند بری. اگه بخوای ده کیلومتر از شهر خارج بشی هم باید ماشین داشته باشی. مسافرت به شهرای دیگه که... باید یکسره اسنپ تپسی بگیری و دوباره محدود می‌شی به همون شهر و نمی‌تونی دور و اطرافش بگردی دیگه. این‌جا حمل و نقل درون‌شهری واقعا خوبه و باهاش هرموقع هرجا می‌تونی بری، ولی مزیت مهم دیگه اینه که به درون شهری محدود نشده. مسیرهای خارج شهر هم معمولا قطار دارن و خیلیا دوچرخه‌شون رو برمی‌دارن و سوار قطار می‌شن تا یکی دو ساعت از شهر دور بشن و برن یه جای زیباتر بچرخن، مثلن هفته‌ی پیش که رفته بودیم tegernsee.

می‌گه «نمی‌دونم چرا این آلمانیا این‌قدر از حمل و نقل عمومی می‌نالن، چی می‌خوان دیگه؟» و سومین غیرآلمانی‌ایه که این رو ازش می‌شنوم. ظاهرا سوئیس حمل و نقلش بهتره و آلمانیا هی خودشون رو با اون‌جا مقایسه می‌کنن.

رشته‌ی تحصیلی کارشناسیمون یکی بوده ولی الان مسیر متفاوتی رو داره ادامه می‌ده. می‌گه که لازم نیست تو حرکت بعدیت واسه کل زندگیت تصمیم بگیری، کافیه به اندازه‌ی یک قدم اوضاع رو بهتر بکنی. زودتر از من پیاده می‌شه و می‌گه «امیدوارم تصمیمای خوب بگیری».

بعد از مترو یه کم پیاده می‌رم و یه مسیر هم اتوبوس سوار می‌شم تا برسم به کتابفروشی. نزدیک ۱۹ شده و ۲۰ می‌بنده.

می‌چرخم و چیزی رو نمی‌پسندم. یه کتاب ۱۰۰ صفحه‌ای قطع جیبی می‌خوام بردارم که حسابی هم درب و داغون شده ولی می‌بینم ۹ یوروئه، این در حالیه که کتابای ۴۰۰ صفحه‌ای وزیری ۴ یوروان. نمی‌دونم چرا این‌قدر گرونه.

از کتابفروشی که می‌زنم بیرون، گوگل‌مپز رو باز می‌کنم و فیلتر جست و جوی همیشگی‌م رو می‌زنم «رستورانی که الان باز باشه، یک تا ده یورو» و سه تا گزینه می‌آره، آلمانی و ویتامی و ترکیه‌ای. ترکیه‌ای که خیلی زیاده و یه کم هم تکراری شده برام، آلمانی هم که همه‌جا هست، پس می‌رم ویتامی.

اسم چیزی که سفارش می‌دم همچین چیزیه: «شاه میگو با سس ترش و شیرین». کنارش برنج هم داره و بعد از خروجم از ایران اولین غذای برنجی‌ایه که می‌خورم. میگوهاشون خیلی بیشتر از میگوهایی که تو ایران خورده‌م گوشت داره. نکته‌ی جالب دیگه هم اینه که توی تهران غذاهای غیرایرانی الکی‌گرونن. یه رستوران چینی یه چیزی مشابه همین غذا رو خورده بودم و حدود هفتصد هزارتومن افتاده بود، و این رو هم این‌جا می‌گیرم ده یورو، یعنی به همون قیمت، و این در حالیه که قیمت بقیه‌ی غذاها توی ایران کمتر از نصف این‌جاست.

بعد از غذا یه کم پیش چندتا پیرمرد می‌شینم که آبجو می‌خورن و دارن یه آهنگی گوش می‌دن که من رو می‌بره به حال و هوای غرب وحشی.

یه ساعتی قدم می‌زنم. یه آقایی ازم به آلمانی ساعت می‌پرسه، جوابش رو می‌دم و ازم که تشکر می‌کنه واقعا ذوق می‌کنم. نمی‌دونم، من تو ایران همیشه بانک انرژی عاطفیم پر بود. آدم مجازی‌ای نیستم و الان یه تشکر ساده‌ی یه غریبه، بیشتر از پیام‌های مجازی صمیمانه بهم کمک می‌کنه. به این فکر می‌کنم که «چقدر طول می‌کشه که این‌جا هم حداقل یکی دو نفر داشته باشم که بتونم هروقت خواستم بغلشون بکنم؟» و نمی‌دونم.

 

پنجشنبه

بعد از ظهر که کارام تموم می‌شه می‌رم westpark می‌دوئم. آسمون آبی و آفتابیه، تو پارک به اندازه‌ای چمن و گل و درخت هست که کل زاویه‌ی دیدت رو پر بکنه. اینا هنوز برام عادی نشدن و حالم رو بهتر می‌کنن.

کتابخوان‌م از روزی که اومده بودم آلمان یه مشکل خورده بود که امروز بالاخره موفق می‌شم درستش کنم، شب لب پنچره می‌شینم و کتاب می‌خونم. این که یه پنجره دارم که اتاق رو روشن می‌کنه و بیرونش زندگی هست و ماه ازش دیده می‌شه، هنوز برام تکراری نشده. این پنجره بزرگترین مزیت این اتاقه نسبت به خونه‌ی تهران.

هزارتا مزیت کوچیک هست که می‌گه این‌جا برام بهتر از ایرانه، ولی همه‌شون کوچیکن. منم آدمِ تصمیم‌گیری با دلیلای کوچیک نیستم، یه دلیلِ گنده می‌خوام که بزنه زیرِ میز، یه دلیلِ گنده که بعدن هروقت پشیمون شدم یادش بیفتم و بگم «ببین همچین دلیلِ محکمی داشتم اون لحظه، نمی‌تونستم کار دیگه‌ای بکنم».

 

جمعه

بعدازظهر باید برم دانشگاه یه جلسه، واسه همین از صبح خیلی منظم‌تر و پربازده‌تر کار می‌کنم. همخونه‌ای هندی و لبنانی از صبح اومده بودن و دانشگاه بودن، جلسه‌ی منم که تموم می‌شه باهاشون راه می‌افتم که برگردم.

وسط راه ازشون جدا می‌شم و خط عوض می‌کنم. سه تا کتابفروشی می‌رم و نهایتا از آخریشون American Gods دسته‌دوم رو برمی‌دارم که البته در حد نوئه. متوجه می‌شم که اون چهاری که تو صفحه‌ی اول نوشته شده و دورش دایره کشیده شده قیمتش نیست، بلکه اون خطی که اون طرف کشیده شده و هفت رو نشون می‌ده قیمتشه.

می‌رم یه رستوران یونانی و هرچند که ساعت هنوز هفته، می‌گه غذا تموم کرده. می‌رم همون رستوران ویتامی قبلی، و متاسفانه پول نقد پیشم نیست و کارتخوان نداره. خودپرداز رو بهم نشون می‌ده ولی کارتم در ماه فقط یه دونه دریاقت نقدی بدون کارمزد داره پس بی‌خیال می‌شم، البته نمی‌دونم کارمزدش چقدر می‌خواد باشه. مسخره‌ست چون کارمزدهای کوچیک این‌جا هم برام سنگین می‌آد. یه کارت به کارت می‌خواستم بکنم که ۷ یورو کارمزدش بود... پسر تو ایران با این پول می‌شه یه روز خوش گذروند.

می‌رم فروشگاه و بلوبری می‌خرم بالاخره. یه بار یه ذره خورده بودم و خیلی دوستش داشتم و یه مربای بلوبری هم خریده بودم هفته‌ی اول که دوستش داشتم خیلی. نزدیک خونه هم از جلوی یه رستوران دارم رد می‌شم و درحالی مچ خودم رو می‌گیرم که بوی خوشمزه‌ی غذا داشت وسوسه‌م می‌کرد. در مورد خوب و بدش نظری ندارم و حتی نمی‌تونم بفهمم دلیلش چیه، ولی یه چیزی که برام عجیبه اینه که توی یه سری چیزا من خیلی چشم و دل سیر بودم همیشه، مثلا در مورد خوردنی‌ها یا کافه یا خیلی از خوش‌گذرونیا و خرج کردنای دیگه، یادم نمی‌آد هیچ وقت این طوری باشم که «وای فلان چیز رو خیلی دلم می‌خواد بخورم، برم بخرم» ولی فهمیدم که این مدت این‌جا، خیلی پیش اومده که هوس خوراکی بکنم.

نمی‌دونم... خسته‌ام. از وقتی که یادمه همیشه یه سال، دو سال، تهش سه سال یه جا بودیم و بعدش جابجا شدیم و هر دوستی که داشتم تموم شده. آدم مجازی هم که نیستم، هر از گاهی تحملم تموم می‌شه و یه از مجازی فاصله می‌گیرم و همیشه نتیجه‌اش اینه که هرچی دوست مجازی هم دارم از دست می‌دم. این دو سه سال اخیر که تهران بودم یه سره، خرق عادت شده بودم، در نتیجه الان هم باز گاهی غصه می‌خورم. سنگینه برام که برای دفعه‌ی پنجم یا شیشم تو زندگیم، دوباره شروع بکنم به ساختنِ همه‌ی ارتباطات و دوستی‌ها از اول، خاصه که معلوم نیست یک سال یا دو سال دیگه قراره کجا باشم.

دلم برای خیلی چیزها تنگه، ولی بیشتر از اون، این که انرژی عاطفیم ته کشیده‌ست که  واقعا اذیتم می‌کنه. اشتباهی با اکانت قدیمی لاگین کردم رو اسپاتیفای و داره می‌خونه:

she said, "Where'd you wanna go? How much you wanna risk?

یاد کتاب دیشبی می‌افتم که امروز تو مترو تمومش کردم. خیلی خیلی مختصر و مفید بود و این مورد علاقه‌ی منه. یه جاش می‌گفت «کسایی که قبل از رابطه آدم‌های خوشحالی نیستن بعد از رابطه هم آدم‌های خوشحالی نخواهند بود».

 

شنبه

از صبح که بیدار شدم نشستم پای کارای خورده ریزه‌ام. دوتا برنامه‌ی دو سه روزه شرکت کرده بودم که براشون بلیت نگرفته بودم. یکی برای لیوبلیانا بود، پایتخت اسلونی. بلیت رفت و برگشت رو با هم براش خریدم و خلاص. اون یکی برنامه هم واسه ساراگوسای اسپانیا. دیدم بلیت مستقیم درست حسابی براش نیست و باید تیکه تیکه برم، بعد دیدم حیفه این همه بلیت تیکه تیکه بخرم و ولی شهرهای مسیر رو نبینم. نهایتا این طوری برنامه چیدم که سه‌شنبه شب از مونیخ راه بیفتم به سمت لیون، صبح می‌رسم لیون و تا شب اون‌جام، شب راه می‌افتم می‌رم بارسلون، تا عصر بارسلونم و بعد از اون‌جا می‌رم ساراگوسا. برگشتنی هم از ساراگوسا برم بارسلون، از اون‌جا اشتوتگارت، چند ساعتی اشتوتگارت رو بچرخم و بعد هم دوباره مونیخ. امیدوارم سخت پیش نره ولی هیچ ایده‌ای در مورد حمل و نقل این شهرها ندارم.

صبح اعصابم خط‌خطی بود. یه مقدار پول ریخته بودم به حساب بانکیم و حسابم رو بسته بودن، می‌گفتن باید Proof of address بدی بهمون که حسابت رو باز بکنیم، و proof of address یه چیزاییه که مستاجری مثل من نمی‌تونه داشته باشه، مثلا قبض آب و برق به اسم خودم. اسیر شدیم به خدا.

 

یک‌شنبه

موقعی که برای ویزا اقدام کرده بودم، تو چندین تا گروه عضو شده بودم و سوال‌هام رو اون‌جاها می‌پرسیدم. یه بار یه رضا نامی بهم پیام داده بود که «فلان مسئله برای منم پیش اومده، تو چی کار کردی تهش؟» و صحبت کردیم و فهمیدیم که همرشته‌ایم و جفتمون داریم همزمان یه دانشگاه می‌ریم. فرصت نشده بود همدیگه رو ببینیم تا این که قرار گذاشتیم یکشنبه باهامون بیاد زالسبورگ.

صبح حدود ساعت هفت با همخونه‌ای لبنانی و هندی می‌زنیم بیرون و می‌ریم ایستگاه مرکزی مونیخ و اون‌جا رضا هم بهمون می‌پیونده. من تو مسیر می‌خوابم و وقتی می‌رسیم اتریش بیدار می‌شم.

روز قبل داشتم تو اینترنت در مورد «یکشنبه در سالزبورگ» سرچ می‌کردم که ببینم کجاها بریم، که دیدم یه گروهی هست که تور پیاده‌روی دو ساعته‌ی رایگان می‌ذاره توی سالزبورگ و هر چهارتا ثبت نام کرده بودیم. با چند دیقه تاخیر بهشون می‌رسیم و دور هم تو شهر می‌گردیم.

تور که تموم می‌شه، سر ظهره و همه گشنه‌ایم. یه رستوران شرقی ارزون پیدا می‌کنم و همه رو می‌برم و همه از ناهار راضی‌ایم. من نودل با مخلفات دریایی خوردم و باید بگم که مزه‌ی میگو برام تکراری نمی‌شه. برای اولین بار صدف خوردم و خوشم نیومد، بافت سفتی داشت و حس می‌کردی داری لباس می‌جوئی.

بعد از غذا خیلی سرخوشم و می‌گم «حتمن توی غذا یه چیزی ریخته بودن». یه کم می‌چرخیم تو شهر، بستنی می‌خوریم و مثل بستنی‌های مونیخ خوبه. یه قلعه هم هست که تو بلندترین نقطه‌ی شهره و سوار اتوبوس می‌شیم که بریم اون‌جا. تو اتوبوس خیلی خنکه، برخلاف مونیخ که هیچ جا هیچ وسیله‌ی سرمایشی‌ای وجود نداره. همه داره بهمون خوش می‌گذره و با توجه بلیتمون «بیست و چهار ساعت گشت و گذار نامحدود در محدوده‌ی شهری سالزبورگ»ئه، تصمیم می‌گیریم تا آخر خط بریم و از مناظر، صندلی نرم و هوای خنک لذت ببریم تا برگردیم یک ساعت و نیم گذشته و پیک گرما هم رد شده.

به آخر خطر می‌رسیم و وقتی می‌خوایم برگردیم، راننده می‌گه »بلیتتون قبول نیست، چون مخصوص حمل و نقل درون‌شهریه، شما از شهر خارج شدین» و مجبور می‌شیم نفری پنج یورو بدیم.

برمی‌گردیم و هوا خیلی بهتر شده. راه می‌افتیم به سمت بالای قلعه. من دارم مسیر رو مشخص می‌کنم و یه جا به دوراهی می‌خوریم و شک می‌کنم، چون از هر دو مسیر می‌تونیم بریم، یکیشون سرراسته ولی ساده و تکراریه، اون یکی مسیر عجیبیه ولی به نظر خیلی جالب می‌رسه. نمی‌دونم بهتره از کدوم بریم، درگیر تصمیم‌گیری‌ام و دارم سعی می‌کنم ببینم اون مسیر جالب و عجیب دقیقا کدوم طرفیه و از کجاست، که همخونه‌ی لبنانی که خسته و کلافه شده یه متلکی می‌ندازه در رابطه با این که «تورلید خوبی نیستی» و من هم جواب می‌دم که «خیلی خوشحال می‌شم اگه شما جلو بیفتی و راهنماییمون کنی».

تو مسیر یه کلیساست و می‌ریم تو. دوست داشتم صبح زود بیایم چون ساعت ۱۰ کلیسای بزرگ شهرشون یه Mass خیلی بزرگ داشت ولی یکی از بچه‌ها می‌خواستم بیشتر بخوابه در نتیجه به اون نمی‌رسیدیم و تصمیم گرفته بودم یه بار دیگه خودم بیام و اون رو تنهایی برم. بچه‌ها همون ته کلیسا می‌شینن و من می‌رم تو ردیف‌های اول می‌شینم که بتونم خواننده‌هاشون (؟) رو ببینم. فضا خیلی معنویه، بعدتر که می‌آیم بیرون رضا همه‌اش اشاره می‌کنه که یه حال و هوای معنوی‌ای گرفته بودش و دلش می‌خواست مسیحی بشه.

بیست دیقه‌ی دیگه سربالایی می‌ریم و می‌رسیم به در قلعه. ورودی حیاط قلعه دوازده یوروئه، اگه بخوای توی قلعه رو هم ببینی بیست و پنج یوروئه. همون دم در هم ویو به اندازه‌ی کافی خوبه و حس می‌کنم رفتن تو قلعه با این هزینه ارزشش رو نداره، در نتیجه تصمیم می‌گیرم که نرم. بقیه هم یه کم فکر می‌کنن و تصمیم می‌گیریم که نریم تو. همون جا دم در قلعه نشستیم و داریم سعی می‌کنیم از منظره لذت ببریم که رضا می‌گه «فکرش رو کن، مثلن پاشی تا دم ورودی تخت جمشید بری، بعدش چون باید ده هزارتومن ورودی بدی، نری و تو تخت جمشید رو نبینی» و می‌خندم، خیلی زیاد. آخرین بار که این طور خندیدم رو یادم نمی‌آد. مجبورش می‌کنم که برای بچه‌ها معادل هندی و لبنانیِ حرفش رو تعریف بکنه.

راه می‌افتیم برگردیم پائین که بعد از چند قدم همخونه‌ای هندی و لبنانی منصرف می‌شن و تصمیم می‌گیرن برن تو. جدا می‌شیم و ما برمی‌گردیم و می‌ریم باغ آبجو، biergarten.

کمی بعد راه می‌افتیم که برگردیم، ۲۱ سوار قطار می‌شیم، نزدیک ۲۳ می‌رسیم مونیخ.

سلام!

اومدم اینجا و دیدم عه مونیخ:))

خلاصه اینکه مبارک باشه، بسیار خوشحال شدم و امیدوارم همه چی وفق موفقیت پیش بره:)

انشالله کلی روز و شب قشنگ و مبارک نصیبت باشه.

این سفرنامه/زندگینامه‌طورها هم بسیار جالبن و ممنون از اینکه به اشتراک میزاری.

پ.ن: دارم یه پلی‌لیست از Lewis Capaldi گوش میدم و به ذهنم رسید که احتمالا ازش خوشت بیاد(البته اگه قبلا گوش نکرده باشی.)

سلام سلام
ممنونم. D:
امیدوارم که شما هم تابستون و روزهای خوبی رو در پیش داشته باشین. D:
خوشحال می‌شم برام بفرستیش. ازش فقط یه آلبوم گوش دادم تا الان، همون آلبوم معروفه‌ش که someone u loved توشه.

من اگه میخواستم سفرنامه بنویسم، سه‌شنبه‌ی این هفته‌ی تو رو کپی پیست می‌‌کردم واسه تمام روزهای هفته‌م

آخ آخ این پست هنوز نباید منتشر می‌شد، با دیدن کامنت شما فهمیدم که اشتباهی منتشرش کرده بودم. :دی

+ ای بابا شی بگم والا... اگه دوست داری طورِ دیگه‌ای باشه، امیدوارم که هرچه زودتر بتونی تغییرش بدی.
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan