اگه یه روز خوشحالیم رو با دیگران به اشتراک گذاشتم، براش دلیلِ مناسبی داشته باشم و این دلیل رو هم به صورت شفاف بهشون بگم. دلیلی مثلِ این که میخوام بهشون نشون بدم که اوضاع میتونه بهتر بشه یا چنین چیزی.
- سه شنبه ۱۷ بهمن ۰۲
برای دوستِ خوبم، با همه نقصهام
اگه یه روز خوشحالیم رو با دیگران به اشتراک گذاشتم، براش دلیلِ مناسبی داشته باشم و این دلیل رو هم به صورت شفاف بهشون بگم. دلیلی مثلِ این که میخوام بهشون نشون بدم که اوضاع میتونه بهتر بشه یا چنین چیزی.
معمولا این رو با درد و غم از آدمها میشنوی، حتی خودم هم چند باری گفتمش که «چیزی که دلت میخواست داشته باشی رو باید به وقتش میداشتی. وقتی دیر بهش میرسی، دیگه ارزش نداره. فلان عشق و حال رو وقتی بچه/جوون بودیم باید میداشتیم. الان دیگه حال نمیده. این زندگی خیلی کثافته».
داشتم فکر میکردم میشه از این زاویه هم نگاش کرد که، اون چیزی که داشتن یا نداشتنش میتونه یه تغییر اساسی ایجاد بکنه، احتمالا حتی اگه دیر بهش برسی هم بازم تاثیرش رو میذاره. اگه دیر بهش رسیدی و دیدی خیلی حال نمیده، شاید معنیش اینه که اگه همون قبلتر هم بهش رسیده بودی، قرار نبوده اون قدرا حال بدههااا.
صرفا یه حدسه و خیلی مطمئن نیستم ازش.
- اگه تو دریا یه کوسه بیفته دنبالت، چی کار میکنی؟
- از درخت میرم بالا.
- مرد حسابی، مگه تو دریا درخت هستش؟
- مجبورم، میفهمی؟ مجبور.
قدیمترا که دستشوییا همه آفتابهای بودن، یکی داشته بدوبدو میرفته یه دستشوییِ عمومیای.
از جلوی در دستشوییا، یه آفتابه برمیداره و تا میآد تندی بره دستشویی، یهویی:
- وایسا وایسا! اون یکی آفتابه رو بردار.
- وا، بذار برم بابا. چه فرقی داره؟
- هرجایی یه رئیسی داره دیگه. منم رئیس آفتابهام.
وقتی نشستم پای کاری که دوستش دارم و براش ساخته شدم، اصلا نمیفهمم زمان داره میگذره، زیرم سنگه و هوا جهنمه و چشمام داره آتیش میگیره.
ولی امان از وقتی که داریم کاری رو میکنیم که، نمیخوایمش و براش ساخته نشدیم. دسشوییت میگیره. میز و صندلی استاندارد نیستش و روش راحت نیستم. دلم یه نوشیدنی میخواد با یه کیکِ خیلی خوشمزه. زمین کجه. خورشید پشتش به ماست.
به نظرم اینا همهشون نشونهست، تا بفهمیم چی کار بکنیم و چی کار نکنیم.
فکر میکنم طوری ساخته شدیم و تکامل یافتیم، که وقتی داریم کاری رو میکنیم که باید بکنیم، نفهمیم شرایط چقدر افتضاحهه، تا بتونیم با قدرت ادامه بدیم. ولی ولی، نظامی که به دنیامون حاکمه خیلی قدرت گرفته و کاری که براش ساخته شدیم، به نفع این نظام نیست، نه؟ به نظرم نیست، واسه همین نظام طوری ساخته شده و تکامل یافته که مجبورمون بکنه کارایی رو بکنیم که «میخواد»، نه کارایی که «میخوایم». نتیجه میشه این که به جای این که زندگی و خوشبختی رو تجربه بکنیم، فقط داریم زور میزنیم که طاقت بیاریم و با درد خماری ادامه بدیم، به عشقِ نشئگیهای گاه به گاه. زندگیمون رو پر بکنیم از کارای بیمعنا و بیهدف و سعی کنیم الکی به خودمون انگیزه و قوت قلبای مصنوعی بدیم تا بتونیم به مسخرهبازیامون ادامه بدیم.
پیوست: گنجیشککا - علی سورنا
چشمم به جادهست. دارم میرونم و میرونم.
- داریم کجا میریم؟
نگاهت میکنم. بیدار شدهی. ذوق میکنم، میخندم، بازم میخندم.
تعجب میکنی. میپرسی «وا، چهت شده بچهم؟ چرا میخندی؟»
سلام پسرم.
امیدوارم الان که داری این نامه رو میخونی، سرحال باشی.
خیلی سخته. نمیدونم از کجا شروع کنم و چی بگم. دیشب که قبل از خواب داشتم فکر میکردم، کلمهها خیلی راحت پشتِ سرِ هم ردیف میشدن، ولی هربار که شروع میکنم تا برات بنویسم، دستم سنگین میشه.
بذار از مادرت شروع بکنم. میدونی، من هیچوقت نمیفهمیدم چرا آدما بچه میزائن وقتی که این همه بچهی بیسرپرست هست، تا این که عاشق مادرت شدم. میدونی، چشماش غروبِ آسمون بود و موهاش، آخرین نخایی بود که من رو به این دنیا وصل میکرد. میدونی، عاشقش که شدم، برای اولین بار توی عمرم دلم خواست که بچهمون رو اون زاییده باشه، یه نسخهی کوچولو از اون، که با همدیگه ساختیمش. به هرحال. آرزو بر جوانان عیب نیست، ولی میدونستیم که کارِ درست، چیزِ دیگهایه، این طوری شد که تو رو به سرپرستی گرفتیم. اون قدر بزرگ شده بودی که بفهمی ما پدر و مادر واقعیت نیستیم، ولی اون قدر کوچولو بودی که مثل بچهی واقعیمون عاشقت بشیم.
من همیشه از «کاش» متنفرم بودم.
نمیدونم اون موقعها رو یادته یا نه. ابتدایی میخوندی. فکر کنم کلاس سوم یا چهارم بودی. کلاس چهارم بودی، نه؟
قرار بود پنجشنبه ببرنتون اردو. یادته کجا میخواستن ببرنتون؟ تو اون موقعها کوچیک بودی، فکر میکردی یه جنگلیه واسه خودش، ولی اون جا فقط یه پارک بزرگ بود. بذار اسمش رو بذاریم پارک جنگی. میخواستن ببرنتون پارک جنگلی. قرار بود صبح برین و دو ساعته برگردین. آره خب، دو ساعت برای اردو کمه.
چهارشنبه بهتون گفتن که به خانوادهها بگین براتون رضایتنامه بنویسن. آقای ناظم سیبیلوتون اومد و براتون یه متنی رو خوند که همه یادداشت بکنین تو دفتراتون، بعدش گفت برین خونه بگین زیرش رو امضا بکنن براتون.
به نظرم یکی از مهمترین چیزهایی که زندگیمون رو میسازه، اینه که تصمیم بگیریم «برای تغییر دادن چه چیزی تلاش کنیم» و «چه چیزهایی رو بپذیریم و زورمون رو برای تغییر دادنش هدر نکنیم».
بنویسیم. بشینیم بنویسیم که میخوایم انرژیمون رو پای چه چیزایی بریزیم، و چه چیزهایی هستن که آزاردهندهان و دلمون میخواد عوضشون بکنیم ولی بهتره خودمون رو به خاطرشون فرسوده نکنیم، چیزهایی که اصلا قرار نیستش من و تو بتونیم عوضشون بکنیم، مثلا «آدمها»، یا مثلا «نظامها».
خندهام میگیره که یه زمانی داشتم خودم رو میکشتم، تا کاری کنم که دو به علاوهی دو، نشه چهار. قدرت همینه که هست، هرکی قدرتطلب و اهل شو و ادایی باشه، هرکی عامهپسندتر باشه قدرت رو دستش میگیره و اونی که حرف اضافه نمیزنه، اهل لاف و دوز و کلک و وعدههای صدتا یه غاز نیست قراره تنها بمونه. بدیهیه خب، حالا ما هرچی هم زور بزنیم، تهش قدرت دست اونیه که قدرت طلب باشه. اونی که دوستمون نداره، خب دوستمون نداره، حتی اگه خودش میخواست دوستمون داشته باشه هم نمیتونستش، این نه دست خودشه نه دست ماست.
+ پست مرتبط.
خب، زود تند سریع یه پست بنویسم و برم بخوابم. :))))
یه سوال داریم، «اگه یه دکمه بذارن جلوت که با زدنش، کاملا به عدم بپیوندی، فشارش میدی؟ در جا کاملا از بین میری، بدون هیچ آیندهای، و هیچ کس هم یادش نمیآد که یه زمانی وجود داشتی».
اگه جوابتون منفیه، پیشنهاد نمیکنم که ادامهی پست رو بخونین. اگه جوابتون مثتبه، منم همینطور، منم همینطور. یه موقعهایی تا یه لحظه مغزم خالی میشد، سریع «میشه بمیرم؟ چرا نمیمیرم؟...» پر میشدش توی کلهام. هر روز صبح با «وای، چرا من زندهام هنوز؟ کاش بیدار نمیشدم هیچ وقت» بیدار میشدم. گاهی شدید میشد و نگران بودم که طاقتم تموم بشه و یه بلایی سرِ خودم بیارم. الان یه مدتیه که دیگه خیلی خیلی کمتر به خودکشی فکر میکنم، دوست داشتم بنویسم دلیلاش رو.