پنجشنبه
تا ظهر تو خونه پای کارام بودم و بعد رفتم دانشگاه. با سوپروایزم یه صحبتی کردم و بعدش یه کم اونجا نشستم پای کارهام. متاسفانه دفتری جایی نداریم تو دانشگاه. تو لابی دانشگاه پر از میز و صندلیه و میشه اونجا نشست، تو راهروی دپارتمانمون هم یه سری میز و صندلی داریم که اونجا هم میشه نشست، ولی خب فضاهای عمومیه دیگه. صندلی هم صندلی پلاستیکیه، برای من که هرروز باید حداقل هشت نه ساعت پشت میز بشینم، اصلا مناسب نیست و میدونم کافیه یه هفته ازش استفاده کنم تا دوباره کمردرد و گردندرد بگیرم. دیگه میز شخصی و مانیتور و کشویی لاکری چیزی، پیش کش.
اینجا اگه بخوای ارشد بخونی، اگه خوششانس باشی بتونی فاند بگیری، هزار یورو بهت میدن. با هزاریورو میشه زندگی کرد؟ میشه زندگی کرد ولی زندگیِ دانشجویی دیگه. ماهی میتونی دو تا سفر کوتاه بری، ولی نه هر جایی که دلت بخواد، اونجایی که بلیتش در لحظه ارزونتره. حالا من که کنسرتپرسن نیستم، ولی کنسرت کلدپلی ۲۰۰ یورو، ادل ۳۰۰ تا، تیلورسوییفت ۴۰۰ تا، یعنی تو باید پسانداز بکنی که بتونی یه کنسرت بری. خونه که نمیتونی بگیری ولی میتونی خوابگاه اجاره کنی. تو فروشگاه هِی چشمت میگرده که جنس ارزونتر رو پیدا کنی و رستوران هم که، فقط رستورانای ارزون میتونی بری.
اینا سخت و غیرقابل تحمل نیست، ولی خب برای کسی که تو کشور خودش چند سال زندگی دانشجویی و قناعت و غذاهای سلف رو تجربه کرده و تازه اوضاعش بهتر شده بوده و شغل خوب و خونه داشته، جذاب نیست که بخواد بیاد و دوباره این زندگیِ دانشجویی رو تحمل بکنه، اونم وقتی که انتخابت صنعته، نه آکادمیا.
خلاصه، پشت یه میز تو همون راهرو نشستم و یه کم کار کردم و بعدش هم برنامهی BBQ داشتیم با بچههای تیم.
بعضیها هی آلمانی صحبت میکنن و خب تقریبا هیچی متوجه نمیشم و واقعا اذیتکننده است. وقتی سوییچ میکنن رو انگلیسی واقعا خوشحال میشم.
انگلیسی من حدود b2 c1 ئه و تو مونیخ هم همه انگلیسی بلدن وآدم هیچ جا کارش گیر نمیکنه، ولی میدونم آدمی مثل من این جوری طاقت نمیآره و باید زبونشون رو بلد باشه. البته که اگه بخوای شهروندِ هر کشوری هم بشی، همیشه بلد بودنِ زبانشون ضروریه. از مقصد نهاییم مطمئن نیستم، ولی به محض این که مشخص بشه شروع میکنم به یادگیری زبانش.
سر غذا خوردنا، همیشه حواسشون هست که گوشت خوک و گوشت گاو و چیزای گیاهی مشخص باشن که همه راحت باشن و به نظرم جالبه که این قدر اهمیت میدن.
ساعت ۲۰ به بعد هیچ فروشگاه خوشقیمتی باز نیست، واسه همین زودتر از BBQ خدافظی میکنیم، سر راه خریدامون رو میکنیم و برمیگردیم برای سفر فردا. فردا صبح زود قراره بریم Passau و دو سه ساعتی اونجا باشیم و بعد بریم پراگ.
جمعه
صبح خیلی زود راه میافتیم. برای رفتن از مونیخ تا پاسائو لازم نیست بلیت بخریم و قطارش هم خیلی خالیه، طوری که هرکدوممون دوتا صندلی برمیداره و دراز میکشه میخوابه.
به پاسائو که میرسیم، تو شهر قدم زنان از کنار رودخونهی دانوب میریم که ظاهرا رود خیلی بلندیه و از ده تا کشور رد میشه. تا مرکز شهر میریم و یه چرخی تو کلیساهاشون میزنیم. از چپ و راست هم هِی دسته دسته آدما با تورلیدشون میآن و میرم. با بعضیا همقدم میشم و حرفاشون رو گوش میکنم ولی تو بیشتر گروهها لیدرشون میکروفون داره و تو گوش همهشون هم هندزفریه متاسفانه.
همین دو ساعتی که تو پاسائو بودیم هم واقعا ارزشش رو داشت. عصر میرسیم پراگ. الان که دارم این متن رو مینویسم فقط سه روز از جمعه گذشته ولی همه چیز به قدری توی ذهنم محوه که انگار یه خواب بوده یا در طول سفر کلا بالا بودهم. عجیبه.
محل اقامتمون یه خوابگاه دانشجویی خیلی بزرگه. همهی اتاقا دونفرهان و هماتاقیم اهل عمانه. خیلی بالاپائین میکنم تا ازش بپرسم به خلیج فارس چی میگن و متوجه میشم که اصلن روحش هم خبر نداره که یه دعوایی هست سر این که «خلیج فارس»ئه یا «خلیج عرب» و خیلی برام جالبه.
با بر و بچ جمع میشیم دور هم به صرف BBQ. دوست کنیاییم رو دوباره میبینم و واقعا خوشحال میشم از دیدنش. خوشحالم که انرژی روانیم یه مقدار بیشتره و حوصلهام میکشه با آدما تعامل بکنم. یه دوست ترکیهای هم پیدا میکنم که چون کشورشون بودهم میتونم کلی باهاش صحبت بکنم. خوابم که میگیره خدافظی میکنم و برمیگردم که بخوابم.
خوابگاهِ خیلی جالبیه. هر اتاق تقریبا ۸ متره، یعنی نفری ۴ متر. هر کس یه تخت داره و یه میز و کلی کشو و قفسه و کمد. خوابگاه دانشگاه ما، نفری ۳ متر داشتیم تقریبا، ولی زندگی توشون خیلی خیلی سختتر از اینجا بود، چرا؟ چون به جای این که اتاقای کوچیکِ یکی دو نفری درست بکنن، اتاقا بزرگتر بود و این همهچیز رو خیلی پیچیده میکرد.
یادم میافته یه بار تو خونه روستاییِ مامانبزرگم تنها بودم، و ایشون زنگ زده بود و یکی از فامیلهای درجه چهارم رو مجبور کرده بود که پاشه بیاد پیشم بمونه. اون بنده خدا هم نصفه شب دو ساعت پشت موتورش نشسته بود که بیاد پیش من. کمدی بود.
شنبه
میریم «چالشِ پراگگردی». تیممون رو دوست دارم واقعا، ترکیب خیلی خوبی هستیم و بهم خوش میگذره. از کل جمع، از هر سه نفر یکی باهام همفازه، ولی توی تیممون غیر از یه نفر میتونم با همه فاز بگیرم.
یه اتریشی داریم که خیلی آدم بامزهایه و با اون صمیمیتر میشه. اهل نزدیکای وینه. آدمِ راحت و خوشحالیه و برام جالبه. داشتیم با دوست کنیاییم در مورد طرحهای شلوارش صحبت میکردیم که ظاهرن شبیه طرحهای آفریقایی بود که گفت مامانش براش دوختتش. دوست کنیاییم هم هست و یه ژاپنی هم داریم که خیلی بامزهست و ازش خوشم میآد، ساکت و کمحرفه و شاید باورتون نشه ولی از انیمه خوشش نمیآد. خیلی دیر میفهمم که تخصصمون که عاشقشیم یه چیزه و میتونیم کلی حرف تخصصی هم بزنیم.
ناهارم رو با دوست اتریشیم شریکی میخوریم و میگه Sharing is caring.
شهر قشنگ و دوستداشتنیایه. به هرکدوم از landmark های چالش که میرسیم باید یه ایدهی بامزه بدیم و با اون ایده سلفی بگیریم. میرسیم به مجسمهی چرخانِ سرِ کافکا. میگم «این بنده خدا کلن خیلی ناراحت بوده» و به نشانهی همدردی با کافکا یه سلفی میگیریم که توش همه ناراحتیم. به نظرم مسخره میبود که یه عده برن پیش مجسمهی کلهی کافکا و سلفیای بگیرن که توش شاد و خندانن.
شام رو زود میخورن اینا کلن، نزدیکای ۶ شام رو هم میخوریم. همه رو هم نزدیکای ۵۰ نفریم و میریم دو سه ساعتی هم با قایق تو رودخونهی والتاوا میگیریم. اصلن فازِ آهنگایی که میذارن رو ندارم. من با آهنگایی که تو فروشگاهای penny پخش میشه بیشتر فاز میگیرم تا آهنگای کلابای اینا.
بعد از قایق همه پخش و پلا میشن، من و دوست اتریشی هم با دونفر دیگه میریم میگردیم و آخرش تو یه بار میشینیم دور هم و uno بازی میکنیم. یکی یکی پیکا رو میرن بالا و uno بازی میکنیم و خندهام میگیره که تو ایران کارتای uno رو به جای پاسور استفاده میکنیم.
دارم تو بار قدم میزنم که یه حادثهای رخ میده که دوتا مرد سی و چند ساله فکر میکنن از دستشون ناراحت شدم، پدرم رو در میآرن از بس معذرتخواهی میکنم و هرچی میگم بیخیال داداش اوکیه، ول نمیکنه. آدمای دوستداشتنیاین. چند دیقهای دم در بار میشینیم و حرف میزنیم. یکیشون اهل فنلانده و اون یکی رو یادم نیست. آخرهفته رو اومدن پراگ خوش باشن، خیلیا میآن. دوست سومشون هم میآد و بهمون اضافه میشه و هی بهم میگه «زن نگیر، من رو ببین بدبخت شدم. تو میخوای بدبخت نشی؟ پس زن نگیر. زن نگیریا پسر». فنلاندیه میگه «بیا کشور ما زندگی کن، هوا این قدر خوبه، یخ میزنی. زبانمون هم این قدر سخته که هیچ وقت نمیتونی یاد بگیریش». موقع خداحافظی بهشون بغل کردنِ ایرانی رو یاد میدم، میخوام مطمئن بشن که چیزی تو دلم نمونده چون هنوز دارن معذرتخواهی میکنن و احتمالن ناخودآگاهم هم دلش بغل میخواد.
نزدیکای ۳ صبحه که میزنیم بیرون که برگردیم. دوست اتریشیم ساکن چکه، زودتر ازمون جدا میشه. به این فکر میکنم که بیشتر کسایی که امروز دیدم رو، شاید دیگه هیچوقت توی زندگیم نبینم. غصهم میگیره.
با بچهها برمیگردیم خوابگاه و یکی دیگه از بچهها رو سر راه میبینیم. میپرسه چی کار کردین و وقتی میگیم چند ساعت نشتیم تو بار و uno بازی کردیم، تازه خودمون متوجه میشیم و خندهمون میگیره.
یکشنبه
صبحانه رو که میخورم یه دوش میگیرم. میخوام برم کلیساگردی و یه Mass هم برم. دوست ژاپنی هم میگه باهام میآد. یهو پیام دوست اتریشی رو میبینم که گفته دارن میرن یه شهری که یه ساعت با پراگ فاصله داره و دعوتم میکنه باهشون برم. در لحظه فکر میکنم «این بنده خدا ژاپنیه با بچهها نرفت جایی که باهمدیگه بریم بگردیم... بعدش به اتوبوس بعدازظهرم خیلی لحظه آخری میرسم و شاید نرسم... کلا شیش هفت ساعت وقت دارم، دو سه ساعتش رو هم تو اتوبوس هدر کنم؟» و حواسم نیست که «میتونی بلیتت رو کنسل کنی و دیرتر برگردی مونیخ، الزامی نداره با بچهها همزمان برگردین که، میتونی با دوست ژاپنیت صحبت کنی و بگی اون هم اگه میخواد باهات بیاد» ولی وقتی کم خوابیده باشم، شبیه آدمهای مست میشم و تصمیماتِ بدونِ فکر میگیرم.
میریم و میگردیم و یه English Mass هم میریم، یه بازارچه رو میگردیم و بعد از دیدن شهر از بالای پارک Grébovka میریم ایستگاه مرکزی و خدافظی میکنیم.
مونیخ که میرسیم، داریم تلف میشیم طبق معمول. میریم یه رستوران پیتزای قارچ میگیریم، فروشنده افغانه و با هم فارسی حرف میزنیم و خوشحال میشم.
- چهارشنبه ۱۷ مرداد ۰۳