مونیخ: هفته‌ی اول :: چم به معنای رود

چم به معنای رود

برای دوستِ خوبم، با همه نقص‌هام

مونیخ: هفته‌ی اول

دوشنبه

هنوز عادت ندارم که دوشنبه روز اول هفته باشه. طبق معمول تا بعد از ظهر درگیر کار بودم. 

دلم می‌خواست یه سریال شروع بکنم، بیشتر برای تقویت زبان و این‌ها. من راحت فیلم زبان اصلی می‌بینم ولی چون هیچ وقت معنی لغات رو نگاه نمی‌کنم، دایره‌ی لغاتم به اندازه‌ی کافی خوب نشده بود، برای همین می‌خواستم این بار دقیق نگاه کنم، هر جمله‌ای که نفهمیدم رو از زیرنویس بخونم و دوباره گوش کنم و معنی همه‌ی کلمه‌های جدید رو چک بکنم (هرچند مطمئن نیستم بهترین روش باشه)، پس باید یه سریال محشر می‌دیدم که ارزشش رو داشته باشه. اول با How I Met Your Mother شروع کردم که واقعا بامزه بود و دلم می‌خواست ادامه‌اش رو ببینم، ولی نه اون‌قدر که بخوام هی هر جمله رو چهار بار گوش بکنم پس خط خورد. 

قسمت اول Breaking Bad رو که نگاه کردم، فهمیدم که اوه، این خودشه! تنها نکته این بود که داشتم کلی لغت شیمیایی و در حوزه‌ی مواد مخدر یاد می‌گرفتم که اولویتم نیستش، ولی دیگه چاره چیه. احتمالا فعلا فقط فصل اولش رو ببینم و بعدش سعی کنم یه اثر دیگه پیدا کنم. با خودم قرار گذاشتم که هر روز اگه تیک همه‌ی کارای روزم خورد، اجازه داشته باشم یک قسمت نگاه کنم.

خلاصه، کارام که تموم شد خودم رو هل دادم تا به جای قسمت جدید سریال، برم بیرون و بدوئم. رفتم همون پارکی که هفته‌ی پیش ازش رد شده بود، Westpark. خیلی آفتابی نبود ولی باز خوب بود. یه ساعتی دوئیدم و قدم زدم و کنار دریاچه نشستم. چندتا حیوون جدید دیدم. یه پرنده‌ای تو آب بود که شبیه به اردک بود ولی کوچیک‌تر بودن و نزدیک نوکشون یه علامت قرمز داشتن. یه حلزون خیلی گنده دیدم که اندازه‌ی انگشت اشاره‌ام بود تقریبا. دوتا خرگوش خنگ هم دیدم که وایساده بودن و افق رو نگاه می‌کردن و معلوم نبود دارن به چی فکر می‌کنن.

یه عبادتگاه بودایی‌طور هم کشف کردم توی پارک که ظاهرا همین چند سال پیش اهالی نپال درستش کردن و زمستونا هم مراسماتی توش به راهه.

 

سه‌شنبه

بعد از ظهر که کارم تموم شد، دوباره زدم بیرون. این بار رفتم یه پارک جدید، اسمش همچین چیزی بود: Schlosspark

دورتا دور پارک دیواره و چندتا در ورودی داره، دم در هم نوشته که با دوچرخه نیاین تو. خوشحال کننده بود، چون این‌جا دوچرخه خیلی زیاده و موقع دوئیدن و قدم زدن همه‌اش باید حواست رو جمع بکنی. انواع و اقسام دوچرخه هم می‌تونی ببینی. یه دوچرخه‌های دونفره‌ای هست که معمولا زوج‌های عاشق استفاده می‌کنن. بعضی دوچرخه‌ها صندلی عقب دارن که یه بچه روش نشسته و کمربندش رو هم محکم بسته. بعضیا جلوشون کالسه دارن. بچه‌های خیلی کوچیک رو می‌بینی که پشت سر مامانشون دارن تو خیابون دوچرخه سواری می‌کنن، بدون چرخ کمکی! اصلا عجیبه واقعا، انگار که بچه‌ها قبل از راه رفتن دوچرخه سواری یاد بگیرن. یه سری وسیله هم هست که دوچرخه‌ی بچه رو به دوچرخه‌ی مامانش وصل می‌کنه که یه وقت بچه نیفته. من خیلی وقته که دوچرخه سواری می‌کنم و مسلطم، ولی وقتی از خونه تا دانشگاه رو با دوچرخه می‌رفتم و می‌اومدم سختی و استرس داشتم بابت ماشین‌ها. این‌جا همه جا لاین دوچرخه هستش که معمولا با لاین پیاده‌رو یکیه.

پارک جالبی بود، این‌قدر پردرخت بود که حس می‌کنی اومدی جنگل و هر چند قدم هم یه جویباری چیزی می‌دیدی. لابلای درختا و روی پل هم هر از گاهی یه مجسمه‌ی قدیمی و بعضن ترسناک می‌دیدی. ظاهرا قبلا دهکده‌ای چیزی بوده این‌جا، همچنان کلیسا و آسیابش رو تمیز و سالم نگه داشته بودن. ظاهرا باید زودتر می‌اومدم که بتونم بلیت بخرم و برم توشون رو هم ببینم، الان حدود هفت و هشت بود و هرچند هوا کاملن روشن بود، اکثر جاها بسته‌ست دیگه.

یه دریاچه‌ی بزرگ هم داشت که واقعن زیبا بود و دور تا دورش هم پر از نیمکت بود، نیمکت‌ها چیزی شبیه پلاک داشتن و بییشترشون مال سال ۲۰۱۲ و ۲۰۱۳ بودن. روی یکی از نیمکتا نشسته بودم و داشتم به همه چیز فکر می‌کردم که یهو یه ماهی خنگ هم دیدم. تازه، بعدتر یه مامان آهو و بچه آهو هم دیدم و فکم افتاد.

برگشتنی یه رستوران یونانی پیدا کردم همون نزدیکا که هنوز باز بود. هنوز اون حس احمقانه و کودکانه داشتم که بهم می‌گفت «نرو حالا، می‌ری خونه یه چیزی درست می‌کنی و می‌خوری» ولی زدم تو گوشش و رفتم تو رستوران، و حدس بزن چی؟ پنج دیقه توش چرخ خوردم و هیچکی نبود و همون طوری اومدم بیرون.

اولین سفر خارجیم، سفر ترکیه بود که پارسال رفته بودم. سفر بسیار آموزنده‌ای بودش، سرش خیلی استرس و نگرانی داشتم چون هم اولین سفر خارجیم بود هم تنها بودم، ولی باعث شد خیلی چیزا رو یاد بگیرم که هم الان و هم حتی توی تهران بهم کمک می‌کرد. یادمه تو اون سفر ترکیه هم، گاهی وقتا همین حس خجالت‌طور رو داشتم برای خرید کردن، نتیجه این شد که وقتی برگشته بودم تهران هررروقت که همچین حسی داشتم برای خرید کردن و یا رفتن به یه جای جدید، خودم رو وادار می‌کردم که برم و انجامش بدم، تا برای زندگی بیرون از ایران کارم راحت‌تر باشه.

زندگی کردن توی یه کشور جدید خودش یه عالمه چالش داره. زندگی تو خوابگاه یا خونه‌های اشتراکی هم خودش یه عالمه چالش داره. این که بتونی توی خونه بمونی ولی کارات رو مرتب و منظم ببری جلو هم خودش کلی چالش داره. این که تنها زندگی کنی و از پس خودت و تنهاییت و وضعیت روحی روانی و غذات و همه چیزت بربیای هم کلی چالش داره. تعامل کردن با آدما با یه زبان جدید هم خودش کلی چالش داره. نکته‌ای که وجود داره اینه که خیلیا بعد از مهاجرت با همه‌ی این چالش‌ها یک‌جا روبرو می‌شن، در نتیجه همه چیز براشون خیلی خیلی سخت‌تر می‌شه، واسه همین خوبه که «بمیرید قبل از آن که بمیرانندتان».

قدم زدن تو پارک بهم خوش گذشت، ولی می‌دونستم که اگه با یه دوستِ مناسب بودم، بهم بیشتر خوش می‌گذشت. اگه کاری تنهایی خوش نمی‌گذره ولی با دیگران بهت خوش می‌گذره، احتمالن اون کار رو دوست نداری اصلن، بلکه مشکل جای دیگه‌ست و تو دنبالِ این هستی که با آدما وقت بگذرونی. پس؟ پس لازمه که اول تو تنهاییت خودت رو بشناسی و کارایی که دوست داری رو بشناسی، بعدش بری دنبال این بگردی که آدما رو بریزی تو خلوتت. همیشه تو ذهنم قضاوت می‌کردم آدم‌هایی رو که زندگی نمی‌کنن و نشستن سرجاشون و بهانه‌شون اینه که «تنهایی که نمی‌شه، ای بابا یکی رو هم نداریم که باهاش فلان کنیم»، در نتیجه هرچند تنهایی کمترخوش می‌گذره، دوست نداشتم یکی از اون‌ها باشم.

 

چهارشنبه

تو دانشگاه یه جلسه‌ای بود و منم رفتم. اول یه غذای بامزه خوردیم که ترکیب اسپاگتی بود با یه گوجه‌ای که واقعا خاص پخته بودنش و یه سری سس و اینا. موقع غذا خوردن با یه پسر آلمانی صحبت می‌کردم که اهل شهر کوچیکی اطراف آلمان بود. صحبت در مورد این بود که «چرا آدم‌ها ترجیح می‌دن تماشاگر باشن، و نه بازیگر؟ چرا آدم‌ها تیم‌های فوتبال رو تشویق می‌کنن به جای این که بازی بکنن؟».

من اگه توی یه صحبت بتونم مزاحی بکنم که باعث خنده‌ی طرف مقابل بشه، می‌فهمم که اوکی به اندازه‌ی کافی مسلطم روی ماجرا، و توی این مکالمه تونستم برای اولین بار چندتا خنده‌ی خوب از این آلمانیا بگیرم و خیالم راحت شد.

بعدش هم تو صحبت سه چهار نفر دیگه شرکت کردم که بیشتر شنونده بودم، دوتاشون ارشد می‌خوندن این‌جا، یکی‌شون دکترا، فکر کنم. در مورد این حرف می‌زدن که سیستم یادگیری تو این دانشگاه واقعن مسخره‌ست و اشتباه کردن اومدن. در مورد این حرف می‌زدن که خود مسئولین دانشگاه هم متوجه شدن که این روش اشتباهه، ولی خب پول ازش در می‌آد، پس به کارشون ادامه می‌دن. داشتن در مورد حماقتِ آدم‌هایی صحبت می‌کردن که کلی هزینه و تلاش می‌کنن تا بیان و تو همچین دانشگاهی درس بخونن.

شاید لازم باشه بگم که این دانشگاهی که دارم ازش حرف می‌زنم، معمولا توی رنکینگ‌ها اولین یا از اولین دانشگاه‌های اروپاست و رنک جهانیش زیر ۳۰ ئه.

دلم می‌خواد بیشتر در این باره اظهار نظر کنم، ولی به همین نقل قول‌ها بسنده می‌کنم و بقیه‌ی حرفام رو می‌ذارم برای پستِ نیمه‌کاره‌ایم که در مورد «دانشگاه» نوشته‌م.

دو نفر می‌آن و ارائه‌ی علمی می‌دن، یه نفر هم می‌آد و در مورد آداب و رسوم باواریایی‌ها یه ارائه‌ی بامزه می‌ده.

اون هم‌خونه‌ای لبنانی هم اومده و می‌بینیمش، مدت مدیدی با هم‌تیمی هندیم در این مورد حرف می‌زنن که تو خونه اصلن نمی‌تونن کار بکنن و باید بیان دانشگاه چون این‌جا بازدهی بیشتری دارن، اظهار نظری نمی‌کنم و فقط آخرسر می‌گم «این که بتونی اون کاری رو انجام بدی که تصمیم داری انجامش بدی، مهارتیه که بالاخره باید کسبش بکنی». خودم هم البته عالی نیستم تو این مهارت، در حال تلاشم که توش بهتر و بهتر بشم.

برمی‌گردیم خونه. امشب بازی انگلیس و هلنده. دوست دارم هلند ببره، فقط به خاطر آرین روبنی که سه ساله از فوتبال خداحافظی کرده. با همخونه‌ای هندی و لبنانی می‌ریم المپیاپارک که بازی رو ببینیم.

رو یه تپه‌ی چمنی کوچیک می‌شینیم پای بازی. یه لیوان واین می‌گیرن و دو نفری به زور تمومش می‌کنن. هیچ‌کدومشون ذره‌ای فوتبالی نیست و جالبه که این قدر اشتیاق داشتن که بیایم و بازی رو ببینیم.

بیشتر از این که چشمم به بازی باشه، دارم ماه رو نگاه می‌کنم که ابرا هِی می‌آن جلوش و دوباره می‌رن کنار و آسمونی که رنگش شبیه بلوبریه و خیلی سریع داره رو به سیاهی می‌ره. خیلی جالبه، تا ساعت ۲۱ همه چیز کاملن روشنه و ساعت ۲۲ کاملن تاریک شده.

بین دو نیمه می‌ریم می‌گردیم، یه چیزی تو مایه‌های بازارچه یا فستیوال همون بغله که توش همه چیز پیدا می‌کنی، از غذای چینی و هندی گرفته تا موزیک و رقص عربی و زیورآلاتِ آفریقایی. من نگاه می‌کنم و بچه‌ها یکسره دارن عکس و فیلم می‌گیرن.

بازیِ زیبا و دلچسبی نیست، متخصص فوتبال نیستم ولی به نظرم می‌رسه که هلندیا بیش از حد کند و بااحتیاط بازی می‌کنن و می‌دونم حقشون پیروزی نیست. می‌گم اگه تو ۹۰ دیقه بازی تموم شد، برگردیم؟ هردوتاشون کاملن استقبال می‌کنن. دلم می‌خواست آدم‌ها رو بعد از پایان بازی ببینم، حیف. از قضا دقیقه‌ی آخر بازی انگلیس بالاخره یه همتی کرد و گل برتری رو زد و آدم‌های بعد از پایان بازی رو هم دیدیم.

دیدن آدم‌ها بعد از شکست یا پیروزی آلمان می‌تونست خیلی جالب‌تر باشه که متاسفانه از دستش دادم. تا قبل از بازی آلمان و اسپانیا و حذف آلمان، تن خیلی‌ها تو شهر می‌تونستی تی‌شرت تیم ملی آلمان رو ببینی. گاهی وقتا می‌دیدی از ۳۰۰ نفری که توی زاویه‌ی دیدته، بالای ۱۰۰ تاشون کیت آلمان رو پوشیدن. بعد از حذف آلمان کمتر شدن ولی هنوز کم و بیش هستن.

یه سری ستون هست تو شهر که دورشون بنر تبلیغاتی می‌چسبونن. روی خیلی‌هاشون پوستر مربوط به مسابقات یورو رو زدن، با شعارِ united by Football. و یه نفر زحمت کشیده با اسپری نقره‌ای روی بیشترشون نوشته F*uck UEFA.

از بچه‌ها می‌پرسم «خوش گذشت؟» و جفتشون تائید می‌کنن و از تائیدشون تعجب می‌کنم. تو ایستگاه اتوبوس منتظریم که یهو می‌بینیم اتوبوسی که باید جلومون وای‌میساد، از پشت سرمون رد شد و رفت. ساعت نزدیک ۱۲ شبه و واقعن گیج می‌شیم. یه کم می‌چرخیم و می‌فهمیم جای ایستگاه عوض شده، می‌ریم و ایستگاه درست رو پیدا می‌کنم و بالاخره می‌رسیم به خونه. توی هر ایستگاه اتوبوس یه نمایشگر هست که نشون می‌ده پنج‌شیش‌تا اتوبوس بعدی، قراره دقیقن کِی برسن. روی نظمه کاملن. از رو گوگل‌مپز هم می‌تونی زمان دقیق رسیدن اتوبوس و مترو و تراموا رو چک کنی.

بچه‌ها در مورد سیستم حمل و نقل عمومی تو بیروت و کلکته صحبت می‌کنن و باید گفت «صد شرف به تهران».

 

پنجشنبه

یه سیم کارت سفارش داده بودم که «پرداخت در محل» بود، و از قضا دیروز که رفته بودم دانشگاه رسیده بوده. یه کارت انداخته تو صندوق پستی که می‌گه باید برم از یه آدرسی تحویل بگیرمش. می‌رم تحویل می‌گیرمش و حالا بالاخره می‌تونم فرآیند تلاش برای باز کردن حساب بانکی و صرافی‌های کریپتو رو شروع بکنم. متاسفانه اکثر بانکای آلمانی اذیت می‌کنن.

حقیقتی که هست اینه که براساس ملاک‌های عامه‌ی مردم آدمای این‌جا خوشگترن و خیلی راحت‌تر می‌تونی احساس خوشگل نبودن یا زشت بودن بکنی و سعی می‌کنم به خودم دلداری بدم که «بهترین ظاهر، اونیه که نه اون‌قدر زیبا باشی که آدم‌ها بدون شناختنِ درونت دلشون بخواد باهات دوست بشن، نه اون‌قدر زشت باشی که آدم‌ها بعد از شناختنِ درونت هم باز نخوان باهات دوست بشن».

 

جمعه

سوسیس کالباساشون خیلی خشک و سفته و خوشم نیومد.

سری پیش یه پنیر کوچیک گرفته بودم که نصفش رو همون روز خوردم، و فردا که بازش کردم که بقیه‌اش رو بخورم دیدم که ای وای، یه تیکه‌هاییش ریزریز کپک زده. خلاصه کپک‌ها رو جدا کردم و بقیه‌اش رو خوردم که نمونه باز خراب شه.

تو ایران پنیرخور نبودم، ولی پنیرهای این‌جا رو دوست داشتم.

دو سه روز پیش یه پنیر دیگه خریدم که امروز بازش کردم و دیدم که ای وای، دور تا دورش کپک زده. اعصابم خورد شد، گوشیم رو برداشتم و یه چیزی با این مضمون سرچ کردم که «چرا پنیرا تو آلمان زود کپک می‌زنن» که فهمیدم ای بابا، این بلوچیزه و کپکش ضرر نداره اصلن و از خودم خنده‌ام گرفت و به قول امروزیا دچار شوک فرهنگی شدم.

همخونه‌ای هندی پیام می‌ده که «شیش و نیم راه بیفتیم؟» و با تعجب می‌گم «چی کجا چرا؟» و می‌فهمم که برنامه‌ی «آخرهفته تو مونیخ» این هفته‌ست. یه سری برنامه‌ست که یه موسسه‌ای تو بعضی از شهرهای اروپا برگزار می‌کنه که کارآموزها دورهم جمع بشن و شهر رو ببینن و این‌ها، این آخرهفته هم نوبت مونیخه و اولین برنامه‌ای هم هستش که براش ثبت نام کردم. یه برنامه هم تو پایتخت اسلونی ثبت نام کردم، لیوبلیانا. یکی هم آراگونِ اسپانیا، ساراگوسا. بعد از برنامه‌ی مونیخ خوشحال می‌شم که تو برنامه‌های بیشتری ثبت نام نکردم، چون خوشبختانه فکر می‌کنم که به نقطه‌ای رسیدم که تنهایی اذیتم نمی‌کنه و دیگه از تنهایی فرار نمی‌کنم به جمع‌هایی که موردعلاقه‌ام نیستن.

شرکت‌کننده‌هایی که از شهرهای دیگه اومدن، همه تو یه هاستل جمع شدن و ما هم می‌ریم بهشون می‌پیوندیم. یه کم تو لابی دور همیم و سلام و احوال پرسی و صحبت‌های تکراریِ «اسمت چیه؟ چی چی؟ چطوری تلفظ می‌شه؟ آهاااا چه اسم قشنگی. اهل کجایی؟ اووو ایول، چه شهری؟ به به عالی. کارآموزی؟ کجا کارآموزی؟ خوبه راضی‌ای خوش می‌گذره؟ نایس تو میت یو! یو تو!» و از این حرفا.

تازه نزدیک هفت و نیم از هاستل می‌زنیم بیرون. دو دسته می‌شیم، دسته‌ی اول می‌رن  pub crawl و ما هم که دسته‌ی دوم باشیم، قراره بریم social game night داشته باشیم. به نظرم این که آدما کدوم برنامه رو انتخاب می‌کنن، شاید بتونه چیزهایی جالبی در موردشون بگه.

متاسفانه همه چیز خیلی خیلی بی‌برنامه است و این واقعا روی اعصابمه. می‌گن «برنامه‌ی بازی کنسله چون یه سری وسیله‌هایی که لازمه رو نداریم، پس بریم کافه‌ی دانشگاه و اون‌جا بشینیم دور هم» و بعد از سی چهل دیقه می‌رسیم دانشگاه و بله، کافه رزروه و نمی‌تونیم بریم تو. می‌گن «هروقت کافه رزرو باشه تو وبسایتشون اعلام می‌کنن، ولی متاسفانه این بار اعلام نکرده بودن و تقصیر ما نیست».

تا این‌جا کار، بیشتر با دوتا جردنی دوست شدم. آدمای بامزه‌ای هستن و شوخی‌ها و رفتارهاشون شبیه ما ایرانیاست.

می‌ریم یه رستوران ترکی که از اون جا یه چیزایی سفارش بدیم و گروه اول رو هم همون‌جا می‌بینیم. خیلی تو صفیم و همه خسته و کلافه شدیم. باید کنار خیابون وایسیم و غذامون رو بخوریم و یهو بارون می‌گیره، بارون‌های آلمان هم که یهویی شدید می‌شن، ظاهرا مثل شمال خودمون. غم‌انگیزه که تا الان فقط یک بار سفر شمال رفتم، اون هم خانوادگی بود البته. یاد یه راننده‌ی تپسی می‌افتم. یه بار نزدیک چهار صبح تپسی گرفته بودم و راننده بهم گفت «تو که این ساعت بیرونی، معلومه آدم باصفایی هستی. من بعضی وقتا اول صبح راه می‌افتم می‌رم شمال کنار دریا، تا شب همون‌جام. شب هم برمی‌گردم و می‌رم خونه‌ی خودم می‌خوابم. شماره‌ام رو داشته باش، اگه یه موقع دوست داشتی بیا با هم بریم، چون آدم باصفایی هستی بهت می‌گما» و ازش می‌پرسم «اگه یکی دوتا از دوستام رو هم بیارم رواله؟» و حسابی استقبال می‌کنه.

نوبت من که می‌شه، آقای دونرچی (dönerci) به آلمانی یه چیزی می‌گه، متوجه نمی‌شم و ترکی جوابش رو می‌دم، اونم فارسی جوابم رو می‌ده، فارسی جوابش رو می‌دم و بعد عربی جوابم رو می‌ده و منم عربی یه چیزی بهش می‌گم. کوفته کباب با پنیر سفارش داده بودم و حدس می‌زدم پنیرش یه چیز آلمانی یا حداقل چیزی شبیه پنیر پیتزا باشه، ولی چیزی که کنارش می‌ریزه دقیقا پنیر صبحانه‌ی خودمونه.

غذا رو همون بغل زیر بارون می‌خوریم و بعدش راه می‌افتیم و همه با هم دیگه، گروه اول و دوم، می‌ریم یه بار همون نزدیکی. یکی از بچه‌ها داره سفارش‌ها رو یکی یکی می‌گیره، به یکی از پسرای جردنی که می‌رسه، پسره می‌گه چیزی نمی‌خورم. منو رو نشونش می‌دم و می‌گم «ببین اینایی که این‌جاست الکل نداره‌ها» و ظاهرا خوشحال می‌شه و یه چیزی سفارش می‌ده که تقریبا همون دلستر خودمونه. واقعن فاز رو ندارم. شاید سی چهل دیقه‌ای صبر می‌کنم ولی باز هم نمی‌تونم فاز رو بگیرم، از طرفی هیچ مشکلی هم با misfit بودن ندارم و هیچ انرژی اضافه‌ای هدر نمی‌کنم تا خودم را وادار بکنم که هم‌فاز بشم با بقیه. یه بازی کوتاه می‌کنیم، این طوریه که یه نفر تا سه می‌شماره و بازی شروع می‌شه. هر کس به طور مستقل بازی رو شروع می‌کنه، چطوری؟ می‌ره پیش یه نفر دیگه، دستش رو بالا می‌گیره و یه کلمه رو می‌گه که در مورد خودش صدق می‌کنه، مثلن یه هندی می‌ره پیش یکی دیگه و می‌گه «هندی»، اگه طرف مقابل هم هندی باشه، می‌زنه قدش و حالا این دو نفر، با هم دیگه یه تیم می‌شن. حالا باید دوتایی برن پیش یه نفر دیگه و یه کلمه رو بهش بگن که در مورد کل تیم‌شون صدق می‌کنه، مثلن هردوتاشون سینگلن، می‌رن پیش یکی و بهش می‌گن «سینگل»، اگه سینگل بود می‌زنه قدش و به تیم‌شون می‌پیونده، اگرنه که تیم می‌ره سراغ یکی دیگه. بازی که ادامه پیدا می‌کنه، تیم‌ها بزرگ و بزرگ‌تر می‌شن و کم کم هر کس به یه تیمی اضافه می‌شه، بازی اون‌قدر ادامه پیدا می‌کنه که همه تیم داشته باشن، اون وقت می‌شمرن و اعضای بزرگترین تیم، برنده‌ی بازی می‌شن. بهترین بازی برای این که میس‌فیتِ جمع رو پیدا کنی.

خسته‌ام و خوابم می‌آد، آروم جمع رو ترک می‌کنم و از بار می‌زنم بیرون. بارون نم‌نم می‌زنه. برمی‌گردم خوابگاه و توی راه به این فکر می‌کنم که می‌خوام با زندگیم چی کار بکنم.

 

شنبه

یه ربع به نه بیدار می‌شم و گوشیم رو چک می‌کنم. دوست دارم عادت کنم تا یک یا دو ساعت بعد از بیدار شدن به گوشی و شبکه‌های اجتماعی‌م و امثالهم سر نزم. همخونه‌ای هندی پیام داده «ساعت نه راه بیفتیم؟»، دوباره می‌پرسم «چی کِی کجا؟» و متوجه می‌شم برنامه‌ی این سه روز رو برای همه ایمیل کردن، غیر از من. راه می‌افتیم و می‌ریم هاستل پیش بقیه. سه تا تیم می‌شیم و قراره تا ظهر بریم City Challenge، باید به چندتا لوکیشن سر بزنیم و تو هر کدوم یه چالشی رو انجام بدیم. چالش اول جلوی ماریاپلاتزه. اینا یه نون دارن تو مونیخ به اسم پرتزل که مزه‌اش دقیقن دقیقن مزه‌ی بیسکوئیتِ ترده، فقط به جای این که ترد باشه یه تیکه نونِ نرمه. شاید با پنیر و چایی شیرین خوشمزه باشه. برنامه اینه که باید هر دو نفر با هم دیگه شراکتی یه پرتزل رو بخورن، بدونِ این که از دست‌هاشون استفاده بکنن. هرچه زودتر تیم بتونه آخرین پرتزل رو تموم بکنه، امتیاز بیشتری می‌گیری. چالش دوم تو یه جاییه شبیه به یه پارک که اسمش رو یادم رفته. هرکس باید یه بطری واین یا دلسترِ بدون الکل بگیره دستش و بخوره. اگه بطری‌ت تموم شد می‌تونی بری بطری هم‌تیمی‌هات رو بگیری و بخوری که کار تیم زودتر تموم بشه. هرچه سریع‌تر کل بطری‌های تیم نوشیده بشه، امتیاز بیشتری می‌گیری. چالش آخر هم اینه که از آدم‌ها درخواست کنی که بیان و یه زنجیر انسانی تشکیل بدن، هرچقدر زنجیری که تشکیل می‌دی طولانی‌تر باشه، امتیازِ بیشتری می‌گیری.

آخرسر می‌ریم کنار یه تیکه از رودخونه و موج‌سواری ملت رو نگاه می‌کنیم. به نظرم خیلی خیلی جالبه. یه صف از موج‌سوارا کنار رودخونه وایسادن. یکی یکی می‌آن و معمولا هر کدومشون بین ۵ تا ۳۰ ثانیه موج‌سواری می‌کنه، بعدش می‌افته تو آب و نفر بعدی می‌آد و دوباره و دوباره. به نظرم یه خلاصه‌ای از فرآیند زندگی و مرگه واقعا. آیا هیچ رقابتی برقراره؟ کی بیشترین لذت رو می‌بره؟ سوال‌های جالبی هستن.

یه سری ساندویچ پنیر آماده کردن با سوسیس و پنیرهای متفاوت و نوشیدنی و اینا، برای ناهار. دور هم می‌خوریم و بعدش مسابقه‌ی طناب‌کشیه. هر تیم سه نفره‌ست و هم‌تیمی‌هام هرکدوم حداقل بیست سانتی‌متر ازم کوتاه‌ترن. بازی‌ها دوحذفیه و دوتا بازی اول رو می‌بازیم.

با یکی از بچه‌ها که مسئول تیم برگزاریه هم‌صحبت می‌شم. کارشناسی یادم نیست چی خونده ولی ارشدش رو داره علوم کامپیوتر می‌خونه. می‌گم «منم مهندسی کامپیوتر می‌خونم، بیشتر سمت مهندسی نرم‌افزارم و علاقه‌ام سمت بلاکچین و فین‌تک‌ئه» و می‌گه «چرا؟ اینا همه‌شون اسکمه بابا» و ده پونزده دیقه‌ای بحث می‌کنیم.

می‌ریم موزه‌ی بی‌ام‌وی، البته من و چند نفر دیگه موزه‌ی اصلی نمی‌ریم و فقط چندتا از سالن‌هاشون رو نگاه می‌کنیم که توشون یه سری از ماشین‌ها و موتورهاشون رو چیدن و بعدش می‌ریم Tollwood که یه فستیوالیه. قشنگ مثل همین «نمایشگاه صنایع دستی و غذاهای محلی» خودمونه، با این تفاوت که تو بعضی از غرفه‌ها (؟) بساط بزن و برقص به راهه.

با یکی از بچه‌ها دوست‌تر شدم که اسپانیاییه و تو آلمان درس می‌خونه. می‌بینم یه جا نوشته Tanz، ازش معنیش رو می‌پرسم و می‌گه «یعنی رقص»، می‌گم «به فارسی یعنی بامزه، شوخی» و می‌گه «makes sense چون رقص آلمانیا واقعا بامزه‌ست».

از اون‌جا می‌ریم یه خونه‌ای که مال همین موسسه‌ست و تو حیاط پشتیش بساط باربیکیو به راهه. ظاهرا تا یازده قراره دورهم بشینن غذا بخوریم و بعدش هم تا دو و سه دور هم بنوشن. یاد فرشاد می‌افتم که می‌خونه «یا من زیادی زود اومدم، یا که خیلی دیر». هنوز ده نشده که از جمع جدا می‌شم و برمی‌گردم خوابگاه.

باید سوار تراموا بشم ولی کم مونده اشتباهی برم توی یکی از ایستگاهای مترو. نهایتا از سه نفر سوال می‌پرسم و بالاخره ایستگاه رو پیدا می‌کنم و هرسه‌تاشون خیلی خوب و بادغدغه کمکم می‌کنن. دلم می‌خواد به سومیه بگم «استایلت از اون خواننده‌ی رمنشتاین هم خفن‌تره» ولی مطمئن نیستم چیزِ کولی باشه، پس نمی‌گم.

تو تراموا یه پسر روبروم نشسته که از ظاهرش مشخصه که آلمانی نیست، شاید عرب باشه و حتی شاید ایرانی. بهش سلام می‌کنم، سلام می‌کنه و به انگلیسی می‌پرسه «من قبلن یه جایی ندیدمت؟ خیلی قیافه‌ات آشناست» و صحبت می‌کنیم. تو یه هتل کار می‌کنه، می‌گه یه کم انگلیسی بلده ولی هیچی آلمانی بلد نیست، واسه همین تو هتل کار می‌کنه که اون‌جا همه انگلیسی بلدن و لازم نیست آلمانی بلد باشه. اهل یمنه. می‌گه تو عربستان زندگی می‌کرده ولی اون‌جا مشکل داشتن، واسه همین یه ساله که اومده این‌جا و تو حومه‌ی مونیخ زندگی می‌کنه. می‌گه بهترین جا واسه زندگی انگلیسه. می‌گه «بیا فردا بریم بازی اسپانیا و انگلیس رو ببینیم، من طرفدار اسپانیام».

راهش رو دورتر می‌کنه و باهام تا یه جایی می‌آد تا بیشتر صحبت بکنیم. خداحافظی می‌کنیم و می‌گیم «انشاالله» به امید دیدار.

 

یک‌شنبه

امروز برنامه‌ی طبیعت‌گردی داریم. همخونه‌ی هندی خوابه و بیدار نمی‌شه و با همخونه‌ی لبنانی راه می‌افتیم. احتمالا قراره ده دیقه‌ای دیر برسیم سرِ قرار و همخونه‌ای لبنانی حسابی مضطرب شده. بهش می‌گم «ببین اینا هر وقت به ما گفتن فلان موقع اون‌جا باشین، ما سر موقع رسیدیم و همیشه حداقل نیم ساعت معطل شدیم، الان هم مطمئن باش قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته». تقریبا یه ربع بعد از این که می‌رسیم سر قرار، سوار قطار می‌شیم و راه می‌افتیم. هشت نفریم.

حمل و نقل درون شهری تو مونیخ واقعن خوبه به نظرم، هرچند که خود مونیخی‌ها همه‌اش ازش شکایت می‌کنن. خونه‌ی ما وسط شهر نیست و یه محله‌ی معمولیه، ولی هر ساعتی از شبانه روز که خواستیم برگردیم خونه، یه مسیری هست که بتونی سوار بشی و برسوندت. بلیتاش البته گرونه، اگه هر بار بخوای بلیت بگیری که هزینه‌اش خیلی زیاد می‌شه، ولی می‌تونی یه دونه بلیت ۴۹ یورویی بگیری و هرچقدر که خواستی از حمل و نقل درون‌شهری و مسیرهای برون‌شهریِ کوتاه استفاده بکنی.

با قطار می‌ریم Tegernsee که یه شهر کوچیک نزدیک مونیخه. یه دریاچه‌ی خیلی زیبا داره و یه مسیر عالی پردرخت برای طبیعت‌گردی و هایکینگ و اینا. بچه‌ها از همون اول کار دارن از خستگی ناله می‌کنن و این خیلی جالبه چون یه بار هم که با بچه‌های دانشگاه رفته بودیم توچال، خیلی سریع شروع کردن به نالیدن و واقعا داشت بهشون فشار می‌اومد.

شاید سه کیلومتر می‌ریم و می‌رسیم به قله‌ای که می‌خواستیم و حالا می‌خوایم دور بزنیم و از یه مسیر دیگه بیایم پائین. یه پناهگاه‌طور اون‌جاست که می‌تونی چیزمیز سفارش بدی و بخوری. یاد پناهگاه پلنگچال می‌افتم که بچه‌های شرکت سابق رفته بودیم، منوش پنج‌تا چیز داشت: «چایی، نیمرو، املت، عدسی، لوبیا». این‌جا تو یه نگاه کلی، به اندازه‌ی یه منوی مفصل روی میزها چیزمیز مختلف می‌بینم و به خودم می‌گم «تو همون پلنگچال هم که رفته بودیم ساده‌ترین چیز رو گرفتی، چایی و نیمرو، این‌جا هم اگه می‌خواستی یه چیزی بگیری چایی و نیمرو می‌گرفتی».

مسیر واقعن سبزه و هر ده دیقه یه بار یکی از بچه‌ها می‌گه «وای چقدر قشنگه، وای چقدر هوا خوبه، وای چقدر این ویو زیباست»، و من می‌گم «بابا پارکای مونیخ هم همین‌قدر قشنگ بودن».

توی راه یکی از دخترا برمی‌گرده به یکی از پسرا می‌گه «وای با خودت چه فکری کردی که شلوار جین پوشیدی و اومدی؟» و پسره هم یه کله‌ای تکون می‌ده و سرش می‌ره رو به پائین و چیزی نمی‌گه. یاد قدیم‌ترها می‌افتم که خیلی کم‌تجربه‌تر بودم، یادمه یه بار برنامه‌ی کوه بود و با این که خیلی دلم می‌خواستش برم اما نرفتم، چون مطمئن نبودم لباسام مناسب باشه و می‌ترسیدم خیلی misfit به نظر برسم. کاش به دختره می‌توپیدم. چند دیقه بعد می‌بینم دختره به یکی دیگه هم داره می‌گه «وای تو هم جین پوشیدی؟ وای چرا چه فکری با خودتون کردین آخه؟» و این بار بهش می‌توپم.

برمی‌گردیم پائین و می‌ریم غذا بخوریم. ظاهرا نماد این‌جا یه مردیه که داره دنبال سگش می‌گرده. مرد دست‌هاش رو گذاشته تو دهنش و داره سوت می‌زنه و سگش هم جلوش وایساده، ولی شکم مرد به قدری بزرگه که بین مرد و سگ رو کاملن پر کرده و مرد نمی‌تونه سگش رو ببینه. اولش نمی‌تونم بفهمم چرا آدم‌ها باید دلشون بخواد به همچین نمادی حس تعلق بکنن، ‍ما همیشه دنبال نمادی هستیم که حس غرور و افتخار داشته باشیم بهش. نمی‌دونم... یاد اون جک قدیمی می‌افتم که این پادشاه به اون یکی می‌گه «ما برای شرافت می‌جنگیم و شما برای پول» و اون یکی هم جواب می‌ده «هر انسانی برای نداشته‌هاش می‌جنگه».

توی رستوران و مغازه‌ها و همه‌جا پره از این نماد.

این‌جا سعی می‌کنم خیلی کمتر نوشیدنی بخورم و بیشتر آب بخورم، آخه نوشیدنی واقعن گرونه. دوتا قوطی کوکاکولا، هم‌قیمت یه ساندویچ دونر. حالا همین قوطی کوکاکولا، قیمتش با آبمیوه‌ی یه لیتری‌ای که روش نوشته «صددرصد طبیعی» یکیه. عوضش بستنی، بستنی، بستنی‌های این‌جا واقعا خوبه. من واقعا طرفدار بستنی نیستم و هرجایگزینِ شیرین و خوشمزه‌ی دیگه‌ای برام مثل بستنی بوده همیشه، ولی بستنی‌های این‌جا علاوه بر مزه‌ی خوبشون، بافت‌شون هم بامزه‌ست.

بعد از غذا می‌ریم کنار رودخونه می‌شینیم و منظره رو نگاه می‌کنیم. زیباست و دلت می‌خواد یه ساعت همین‌جا بشینی. بعد از نیم ساعت بلند می‌شیم که برگردیم. همخونه‌ای جردنی‌مون هم باهامون می‌آد و سه تایی برمی‌گردیم و هر چند دیقه یه بار یکی‌مون می‌گه «آخیش بالاخره داریم می‌ریم خونه، ولی خوش گذشتا ارزشش رو داشت، وای بریم استراحت کنیم، قشنگ تخت بخوابیم، دوش بگیریم، به به».

کاملا موفق شدی حس و فضا و تا حد خوبی زیبایی طبیعت اونجا رو منتقل کنی. اونقدر خوب که حس غربت همراه با یه کمی استرس از همه چی قوی‌تر به من منتقل شد. اونایی که فقط شوق رفتن رو توی وجود آدم بیدار میکنن قطعا روایت های ناقصی دارن. اما پشت تموم کلمات تو حسی هست که انگار آدم میتونه خودش رو توی اون موقعیت ببینه. یه جای خوب دنیا و یه دانشگاه عالی، موقعیت خوب برای پیشرفت و آینده‌ای که میتونی بلند پروازانه تصویرش کنی اما یه پس پرده‌ی دلت هنوز یه دلهره‌ هست. شاید گاهی تردید... اینجا مال منه؟ یعنی پشیمون نمیشم یعنی باید ادامه بدم؟ میدونم که قدرت درونی و نگاه به آینده و اهدافت قویتره و اونه که هول میده تورو به جلو. زورش فعلا چربیده... ولی خب شاید بعدها کافی نباشه و باید چیزای بیشتری برای ادامه پیدا کنی...

ممنانم خیلی. آره سعی کردم تا حد ممکن صادقانه باشه چیزی که می‌نویسم.

آره... خیلی دارم زور می‌زنم که تصمیم‌گیری‌هام با دلایل کافی باشه.

برو بابا این چیزمیزا چیه نوشتی یعنی چی که دوست و تفریح جدید پیدا کردی مردک بی‌ادب. اصلا خوشم نیومد.

بجای اینکارا مث ادم برگرد سرجات پاشیم بریم پارک لاله.

(I'm 100% happy and not at all sad)

 

:))))))))))))))
خنده‌ام گرفت با این کامنتت. :)))

(I hope so)

یک ستاره‌‌ی شیرین

ممنونم. :دی

ستاره‌ی این پست واسه من روشن شده‌بود‌ خداروشکر :))

بسیار عالی.

خب من الان بعد از بار دوم که خوندم این رو نظر می‌دم. 

واقعا واقعا قشنگ تعریف می‌کنی خاطرات سفرت رو‌. حتی اون بخش‌هایی که اتفاق‌های تقریبا معمولی‌ای هستن هم جذاب می‌شه خوندنش.  یک جوریه که می‌تونم تصاویرش رو توی ذهنم بسازم. صرفا هم این‌جوری نیست که فقط سرگرم‌کننده باشه. وسطش به کلی نکته اشاره می‌کنی که آدم دلش می‌خواد بهشون فکر کنه. مثلا الان من بعد از خوندن این پست می‌خوام برم پیاده‌روی که فکر کنم‌. نه هم لزوما به نکات تو. کلا. ولی برای من همچین حسی داره خوندن سفرنامه‌ت. 

 

امیدوارم زودتر بعدیش رو منتشر کنی. خوش بگذره همچنان.

ستاره‌ی این پست روشن نشده بود چرا؟ من همین‌جوری روی لینک پستت کلیک کردم با هدف اینکه بازم برگردم به هفته‌ی صفر و یهو با یک نوشته‌ی جدید رو به رو شدم! :/

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan