رفتم یه رستوران ایتالیایی، نه من ایتالیایی یا فرانسوی بلد بودم، نه اوشون فارسی یا ترکی یا انگلیسی، ولی به هر مصیبتی که بود سفارشم رو دادم. هم سفارشها رو میگرفت خودش، هم پیتزاها رو میپخت.
خیلی آدمِ دوستداشتنیای بود. ای کاش به اندازهی کافی پررو بودم و یه بغلی میکردمش.
رفتم و نشستم پای یه میز، منتظر. دورم پر از آدمایی بود که اکیپی یا دونفری اومده بودن. دو بار اومد سراغم و با پانتومیم و کلمههای دست و پاشکسته چند کلمهای صحبت کردیم.
پیتزام رو که خوردم، رفتم با پانتومیم و یه Perfecto ازش تشکر کردم.
ده یازده شب بود و دیگه تو کوچههای پیچ در پیچ oldtown لیون از توریستا هم خبری نبود و قدم که میزدم، به این فکر کردم که اگه زبان ایتالیایی بلد بودم و تنها جایی که تو عمرم ازش استفاده میکردم، همینجا و تو همین مکالمه میبود و بس، وقتی که برای یادگیری ایتالیایی گذاشته بودم هدر نشده بوده.
برای منی که همیشه میگفتم «وای، برا چی وقت بذارم واسه یاد گرفتن فلان زبان؟ به چه دردی میخوره؟ از کجا معلوم بعدن بخوام اونجا زندگی کنم؟ یعنی چی؟»، فهمیدنش جالب بود.
- دوشنبه ۵ شهریور ۰۳