مونیخ: هفته‌ی سوم، نیمه‌ی اول :: چم به معنای رود

چم به معنای رود

برای دوستِ خوبم، با همه نقص‌هام

مونیخ: هفته‌ی سوم، نیمه‌ی اول

دوشنبه

یکی از بچه‌های ایرانی تو یه گروهی بهم «یوروریل‌پس» رو پیشنهاد می‌کنه برای حمل  و نقل. چک می‌کنم قیمتاش رو، به نظرم منطقی نیست و گرونه. دوباره چندتا سوال ازش می‌پرسم که مطمئن بشم که درست فکر می‌کنم، و طوری رفتار می‌کنه که انگار دعوا داریم یا مسابقه‌ست یا همچین چیزی. یه کم اعصابم به هم می‌ریزه.

چند روز پیش توی یه بخش از سفرنامه چیزی با این مضنون نوشته بودم که «کلن فکر می‌کنم ماها تحمل خیلی کمتری داریم در برابر چیزهای متفاوت و مخالف. معمولا دوست‌هامون باهامون نظرات و اعتقادات مشابهی دارن، بلد نیستیم بحث کنیم و اگه بخوای با یه نفر در مورد یه موضوعی صحبت بکنین که نظراتتون مخالفه، احتمالا نمی‌تونیم به نتیجه‌ای برسیم یا چیزی یاد بگیریم و دوستی‌مون هم سر جای خودش باشه. این در حالیه که این‌جا خیلی راحت‌تر به همدیگه می‌توپیم، مخالفت می‌کنیم، بحث می‌کنیم و حداقل در ظاهر به نظر نمی‌رسه کسی دلخور شده باشه یا قیافه بیاد». قبل از انتشار که داشتم پست رو ویراش می‌کردم پاکش کردم چون به اندازه‌ی کافی ازش مطمئن نبودم. در مورد همچین گزاره‌های کلی‌ای هم نمی‌شه با استقرا و یه سری مشاهده‌ی محدود اظهار نظر کرد و حکم صادر کرد، ولی به قدری مشاهده‌های این چنینیم داره زیاد می‌شه که فکر می‌کنم این گزاره درسته. نمی‌دونم ریشه‌ی این ویژگیمون چیه. به نظرم این واقعا مهم و اساسیه، خیلی مهم و خیلی اساسی، چون اگه قراره رشدی بکنیم، اگه قراره چیز جدیدی یاد بگیریم، قراره دقیقن از همین کسایی یاد بگیریم که نظرشون با ما متفاوته یا یه عقیده‌ی جدید دارن.

آره خلاصه، می‌گفتم. با هم‌وطن و هم‌زبونم که هم‌سنمه نمی‌تونم یه مکالمه‌ی ساده داشته باشم برای این که یه چیز جدید در مورد روش‌های بهتر حمل  ونقل یاد بگیریم، اون وقت این‌جا با یه نفر از اون سر دنیا می‌شینیم در مورد دین‌هامون صحبت می‌کنیم و می‌زنیم تو سر و کله‌شون، بعد هم موقع خداحافظی واقعی و صمیمی همدیگه رو دعوت می‌کنیم به کشورمون و قول می‌دیم اگه اومد، ببریم حسابی بگردونیمش.

 

چون دیروز کلن از خونه بیرون بودم، امروز به خودم سخت نمی‌گیرم و اجازه می‌دم که از خونه بیرون نرم.

 

سه‌شنبه

بعد از ظهر که کارام تموم می‌شه می‌رم رودخونه‌ی ایثار. نیم ساعتی کنارش می‌دوئم و بعد هم نیم ساعتی کنارش دراز می‌کشم وپاهام رو می‌ذارم توی آب. خیلی تمیزه لامصب. فکر می‌کنم که اگه یه چیز خیلی خیلی خیلی بزرگ، آرمانی هدفی آرزویی امیدی چیزی، تو زندگیِ آدم نباشه که همه چیز رو براساسِ اون بچینه، واقعا زندگی و تصمیم گیری چقدر سخت و البته احمقانه می‌شه، مثلِ الانِ من.

 

چهارشنبه

صبح دارم کارام رو می‌کنم که یهو یادم می‌افته می‌خواستم برم سینما و Inside Out 2 رو ببینم. فردا فراره برم دانشگاه، پس‌فردا هم صبح راه می‌افتم که آخرهفته رو پراگ باشم، پس باید واسه همین امروز بلیت بگیرم. زبان اصلی فقط ساعت ۱۸ عه و همون رو می‌گیرم. رو نقشه نگاه می‌کنم و مسیر کمتر از ۲۰ دقیقه‌ست، تعجب می‌کنم که این‌قدر نزدیکه.

بعد از کارم که دیگه می‌خوام راه بیفتم دوباره نقشه رو چک می‌کنم و می‌بینم مسیر ۵۰ دیقه‌ست. نمی‌فهمم چی شده، احتمالا قبل که چک می‌کردم مسیر رو اشتباه زده بودم. بلیت دانشجویی خریدم که ارزون‌تره و باید ID ببرم ولی چیزی پیدا نمی‌کنم، آخرش یکی از کاغذهای نامه‌ی پذیرشم رو تا می‌کنم و می‌ذارم تو جیبم و راه می‌افتم. یه کم هول هولکی می‌شه همه چیز، خوبه چون عجله دارم و مجبورم خجالت رو بذارم کنار و تند تند از همه سر راه سوال بپرسم که یه وقت معطل نشم و به موقع برسم.

سر ۱۷:۵۸ می‌شینم رو صندلیم تو سالن و یه نفس راحت می‌کشم و باید بگم خجالت‌آوره که انیمیشن حدود ۱۸:۲۰ پلی می‌شه و قبلش هی تبلیغات می‌ذارن.

توی فیلم Fight Club یه صحنه‌ای بود که می‌خواست این رو نشون بده که نظام سرمایه‌داری و «بخرم بخرم بخرم» چقدر ذهنِ راوی رو پر کرده، نشون می‌داد که همین طوری تو خونه که راه می‌ره، بالای هر کدوم از اجناس خونه قیمتش می‌آد جلو چشم راوی، انگار که لوازم خونه‌اش رو برای راحتی و استفاده نکرده، برای «خریدن و داشتن» گرفته. یکی از تبلیغ‌ها دقیقن همین شکلیه و به تعجب می‌افتم.

انیمیشن جالب بود، عالی نبود اما ارزش دیدن داشت. تموم که می‌شه و از سالن می‌آیم بیرون، یه کم قدم می‌زنم و مجسمه‌ی نبرد هری و ولدمورت رو می‌بینم و یه چندتا مجسمه مربوط به جنگ ستارگان. یه چیزی کمه و جای یه چیزی خالیه. دستشویی می‌رم و دور آینه یه نوار قرمز رنگ کشیده شده و بالای نوار نوشته شده: "Why So Serious" و جای خالی تا حدی پر می‌شه.

قدم زنان می‌رم سمت شاورمایی‌ای که همون نزدیکه، همونی که هفته‌ی اول هم بعد از صرافی رفته بودم. موقع سفارش دادن چیزی به آلمانی می‌گه و جوابش رو انگلیسی می‌دم. می‌پرسه «عربی بلدی؟» و می‌گم «انگلیسی ترکی فارسی، عربی نه» و صحبتمون رو ترکی ادامه می‌دیم.

بعد از غذا تا تراموا قدم می‌زنم، بعد خط عوض می‌کنم و با اتوبوس تا خونه می‌رم. خیابونا هم مثل هوا سرده و Why so serious؟

دارم فکر می‌کنم ما از بچگی هروقت با چیزی مخالف بودیم، یک جوری زدن توی دهنمون که خب فکر می‌کنیم هرکس مخالف ماست، باید زد توی دهنش. از همون بچگی و خانواده گرفته تا مدرسه و دانشگاه. حتی همین حالا اگر کارمند هم باشی، باز قدرت اعتراض و بحث کردن متقابل با مدیرت رو نداری. همین مسئله قدرت دست هرکسی باشه، پس اون رئیسه، توی زندگی عادیمون هم تاثیرش رو گذاشته. سر کوچک‌ترین اختلاف‌ نظرهایی می‌خوایم ثابت کنیم من بیشتر آگاهم و قدرت دست منه.

حکم کلی ندیم؛ اما جو حاکم بر جامعه رو منم همین می‌بینم.

هممممممم. من وقتی با استقرا به یه چیزی می‌رسم، دوست نمی‌دارم که همین‌طوری بپذیرمش، ترجیح می‌دم حداقل یه دلیلِ احتمالی‌ای براش پیدا بکنم. وقتی اون استقرا رو می‌نوشتم نتونستم دلیل مناسبی پیدا کنم ولی جای خالیش رو حس می‌کردم و این کامنتت واقعا مفید بود و یک جای خالی رو پر کرد، ممنونم. D:
آره، با نظرت هم موافقم خیلی. آره، هم نظام آموزشی و هم روش تربیتیِ بیشتر خانواده‌ها همیشه که «هرچی معلم/مامان/بابا می‌گه درسته، حرف نباشه».

آرمان تنها چیزیه که ته همه ماجراها وقتی حوصله‌ی خودتم نداری برات میمونه. من در خوشی و ناخوشی همیشه لابلای کتابام و جزوه‌هام نمادهایی از بزرگترین و تنها آرمان زندگیم نوشتم. مثل سوخت جت میمونه.

متاسفانه یا خوشبختانه خیلی موافقم. امان از این روزگار.
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan