چهارشنبه
چهارشنبه آخرین امتحانم بود و دیگه تابستون شروع میشد. میخواستم برای پنجشنبه بلیت ترکیه رو بگیرم، چند روزی ترکیه باشم و بعد برم مونیخ، ولی برای مجوز خروج از کشور خیلی اذیت شدم و مجوزم به موقع نرسید، در نتیجه نشستم منتظرِ شنبه تا دوباره برم پیگیر بشم. حدس میزدم یکشنبه یا دوشنبه دیگه مجوزم درست بشه، بعدش هم آقای پشت باجهی نظام وظیفه بهم بگه «از فردا وارد سیستم میشه، از فردا میتونی از کشور خارج بشی»، واسه همین عجلهای نداشتم و آخرهفته رو ریلکس گذروندم.
شنبه
هفت و نیم از خونه زدم بیرون، نهمین باری بود که به نیت پیگیری کارای مجوز خروج از کشور از خونه میاومدم بیرون. واقعا اعصابخوردکنترین کار اداریای بود که تا حالا انجام دادم.
ساعت ۹ یه امتحان عملی داشتم ولی تصمیم گرفته بودم بیخیالش بشم و برم دنبال کارای مجوز. نزدیک ۹:۱۵ بود که خانومِ پشتِ میز بهم گفت «ببین دکتر الان درگیرن، تو برو یکی دو ساعت دیگه بیا، من هروقت سرشون خلوت شد باهاشون صحبت میکنم». چارهای نبود، برنامه عوض شد و رفتم دانشکده و نشستم پای امتحان. تا ساعت ۱۲ وقت داشت ولی نزدیک یازده تحویل دادم و زدم بیرون که به نتیجهی کار آقای دکتر برسم. بله، مرحمت فرمونده بودند و امضا کرده بود. سه چهار جای دیگه هم رفتم دنبال امضا و نامهی این و اون و آخرسر، نیم ساعت بعد از پایان ساعت اداری، آقای پشت باجه بهم گفت «درست شد، از همین لحظه میتونی از کشور خارج بشی» و هنوز برام عجیب بود که بالاخره این مجوز کوفتی جور شد.
میخواستم برا همون شنبه شب بلیت بگیرم ولی بلیت مناسبی پیدا نکردم، پس برا یکشنبه ۷ صبح بلیت گرفتم. درگیر مرتب کردن وسیلههام بودم که از شرکت سابق زنگ زدن که «آقا چک تسویهات آمادهست، فردا بیا»، گفتم «فردا من دیگه ایران نیستم، تو رو خدا امروز»، نشستم پشت موتور و رانندهی محترم گازش رو گرفت و به موقع رسیدیم شرکت و چک تسویه رو گرفتیم. خوب شد که قبل از رفتن بچهها رو هم دیدم.
تا نزدیکای ۱۲ بیدار بودم و وسیلهها رو جمع می کردم.
یکشنبه
حدود ۳ بیدار شدم، دوش گرفتم و چمدون رو بستم و راه افتادم سمت فرودگاه. از فرودگاه امام که میری تو، یه صف جلوت میبینی. همه تو این صف وایمیسن و خیلی شلوغه. اگه یه کم بری سمت چپ، یه صف دیگه هست که خیلی خلوتتره. رفتم تو صف خلوتتر وایسادم.
کارت پروازم رو به موقع گرفتم، ولی وقتی به طرف گفتم «میشه صندلیم کنار پنجره باشه؟» گفتش «نه».
اوپس، فلاسکم رو جا گذاشتم تو یخچال، خوب شد همه چی رو از برق کشیدم. یه آبمعدنی کوچیک خریدم ۱۰ هزارتومن، قیمتش تو سوپرمارکتای ایران ۶ هزارتومنه، توی هواپیما میشه دو یورو. از فروشنده میپرسم «اجازه میدن ببرمش تو کابین؟» و میگه «اگه درش بسته باشه، آره»، هرچند که واسه دو پرواز بعدیم هم با خودم آبمعدنی با در باز شده میبرم و کسی کاری باهام نداره.
به موقع سوار هواپیما میشیم، یاد یه آهنگ خز و خیل میافتم که یه جاش میخوند «فقط بلیتش ماهان نباشه، چون جا واسه پاهاش نداره» و میبینم که بله، تنگترین هواپیمایی که تا به حال سوار شدم. بماند که کل هواپیماهایی که تا حالا سوار شدم به انگشتای دو دست نمیرسه.
رو صندلیم نشستهم که یه خانومی که داره از کنارم رد میشه، میگه «این ایرانیا هم که همهی کاراشون افتضاحه»، یه نگاه بهش میندازم و دلم میخواد بگم «شما ایرانی نیستین؟ شما هم همهی کاراتون افتضاحه؟» ولی خوب شد نگفتم، چون با همسر و پسرش کنارم میشینن. تنها چیزی که ازشون یادمه اینه که مادره همون اول یه جملهی خیلی تند و تلخ به بچهاش گفت با این مضمون که «دیوونه شدم از دستت» و یه جمله هم از پسربچه تو ذهنمه که یه جا به مامانش میگفت «من هرکاری میکنم که تو خوشحال بشی».
خیلی سریع خوابم میبره و وقتی بیدار میشم، نزدیک آنکاراییم. سردمه. میبینم که خیلیا پتو روشون کشیدن، آخ، کاش منم قبل از این که بخوابم از مهماندار پتو میگرفتم.
خیلی زود میرسیم و پیاده میشم و تو فرودگاه آنکارا همه منتظرن تا ساکشون بیاد. هیچ خبری نیست. میرم و یه کم از دلارام رو لیر میکنم، متاسفانه نرخش خیلی بده ولی چارهای ندارم، احتمالا صرافیای تو شهر نرخ بهتری داشته باشن. زنده باد کریپتو، زنده باد decentralization، مرگ بر قدرتهای متمرکز شده در مرکز.
برمیگردم و میبینم چهار پنجتا چمدون منتظرِ صاحبشونن. ئه، چمدون منم اومده بیرون. چمدونم رو که برمیدارم، یه آقایی به خانومِ کناریش داره میگه «دیر به دیر میده. چهار پنج تا چمدون میده بیرون، بعدش باید یه ربع صبر کنی تا چندتا دیگه بده بیرون». میخوام برم دستشویی. خانوم مسنی نشسته روی صندلی و با کناریش فارسی حرف میزنه. چمدونم رو کنارشون میذارم و میگم «یه دیقه چشمتون بهش باشه» ولی انگار لازم نیست اینجا نگران چمدون باشی و نمیدونم چه چیزی باعث میشه که به نظرم این آدم از بقیهی حضار امنتر باشه.
سوار اتوبوس میشم تا باهاش برم ایستگاه قطار. چهار ماه قبل که اومده بودم ۷۰ یا ۸۰ لیر بود و الان شده ۱۲۰ لیر، اندازهی دوتا بلیت اتوبوس تهران کاشان.
میرسم راه آهن و حدود ۴ ساعتی تا حرکت قطارم مونده. چمدون رو میذارم توی لاکر راه آهن و راه میافتم تو شهر.
یه پارک روبروی راه آهنه که دفعهی قبلی هم اومده بودم و دوستش داشتم، اول از همه میرم اونجا. ساندویچفروشی که دم در پارک بود و دفعهی قبلی ازش غذا گرفته بودم همونجاست، بامزهست به نظرم. میرم و روی یه صندلی روبروی حوض بزرگ پارک میشینم. دفعهی قبلی روبروم منظرهی آنکارا بود و آب یخ زده بود و صدای مرغا بلند بود، این بار اما خبری از مرغا نیست. یه ویس برای برادرم میگیرم و بغل دستیم ازم میپرسه «کجایی هستی؟»، به ترکی. ازم میپرسه نتیجهی انتخابات چی شد، پزشکی یا جلیلی. میپرسه تو به کدومشون رای دادی؟ میگه آره خبردار شدم رئیس جمهورتون سقوط کرد، ناراحت شدم. من هم چیزهایی میگم و به این فکر میکنم که چقدر جالبه که به راحتی میتونم پیش یه غریبه این حرفها رو بگم و اون هم صرفا گوش میکنه و بهم نمیپره، ولی حتی توی این سفرنامه یا پیش دوستهای خودم به راحتی نمیتونم در موارد نظرم رو ابراز کنم. چی بگم والا... بالاخره همه زخمی و عصبانی و کینهای شدن و نمیشه انتظار داشت رفتارهاشون کاملا منطقی باشه، بالاخره هیچکس سفید نیست و ما هم یه عده خاکستری هستیم. موقع خدافظی میگم میشه یه سلفی بگیریم؟ میگه نه. نقشه رو بهم نشون میده و میگه اگه این محلهها رفتی حواست به گوشی و کیفت باشه، ولی اگه همین محله موندی خیالت راحت باشه.
میرم تو یه فروشگاه و یه بطری سفید نظرم رو جلب میکنه. به نظر میرسه ترکیب شیره با توت فرنگی و تمشک. امتحانش میکنم و مزهاش شبیه دوغه، شاید هم شیر ترشیده این مزه رو میده. با خودم میگم «حتی مطمئن نیستی مزهی واقعیش اینه و خراب نشده».
میرم یه موزهی سر باز، یه سری مجسمهی رومی داره. مجسمهی شیرهاش دقیقن شبیه شیر تعزیهست، شبیه شیرهایی که تو اصفهان دیده بودیم. جالبه.
میخوام به یه جای دیگه هم سر بزنم، پیاده دارم میرم که به در بسته میخورم. اوپس، مسیری که گوگلمپز بهم نشون میده وجود نداره. مسیر بعدی راهم رو خیلی دورتر میکنه و نمیارزه. راه میافتم سمت راه آهن. سر راه Köfte kebab میگیرم که مزهاش همون کباب تابهای خودمونه. نمیدونم چرا اینجا یه کم خجالتیام تو بعضی از کارها، دلم سس نمیخواد ولی خودم رو وادار میکنم که برم و از طرف سس هم بگیرم. سسهای قرمز اینجا خیلی جالبن. کمی شیرین با رنگِ روشن و شفاف. بعدتر یه سس از یه فروشگاهی میخرم ولی شبیه سسهای خودمونه متاسفانه.
سه چهار دقیقه قبل از حرکت میرسم و سوار قطار میشم. کنار دستیم میتونه انگلیسی حرف بزنه، عالیه. در مورد فیلمایی که دوست داره حرف میزنیم و کارش. دانشجوی حقوقه و نگهبان پارهوقت توی زندان. خیلی برام جالبه، شغلهایی هست که شما شاید تا الان هیچ کس رو توی ایران از نزدیک ندیده باشین که بهش مشغول باشن، ولی توی ترکیه شغلِ یه دانشجوی رندومه.
تو مقصد پیاده میشم و برادرم اومده دنبالم راه آهن. خیلی خوشحال میشم با دیدنش. میگه برادرزادهام هم میخواست بیاد ولی بالاسر غذا بود و نتونست.
دوشنبه
برادرزادهام مرخصی گرفت و نرفت سر کار، با هم رفتیم یه پاساژ رو گشتیم، از این پاساژای شیکشون که به قول خودشون «همه برندای یکِ دنیا توش هستن»، متاسفانه هیچ چیز مناسبی چشمم رو نگرفت و فقط دوتا تیشرت برای برادرزادهام گرفتیم. طوری که چشم آدمها برق میزنه... مسحورم میکنه و واقعا برام بامزه، عجیب، گنگ، جالب، و حسرتبرانگیزه.
بعدش میخوایم دونر بخریم، برادرزادهم میگه «تو ترکی بلد نیستی، بذار من بگیرم» و میگم «بدونِ یه کلمه ترکی حرف زدن الان میرم سفارش میدم» و آخرِ سفارت دادنم هم بهش با پانتومیم نشون میدم که ساندویج رو از وسط نصف کنه برامون.
دفعهی قبل که اومده بودم ترکیه، زمستون بود و خیابونا و پارکا خیلی خلوتتر بودن، این بار ولی کله بچه میبینم و جالبه که خیلیاشون لباس فنرباغچه رو پوشیدن.
سه شنبه
کارهام خیلی عقب افتاده، برادرزادهام دیگه مرخصی نگرفت و تو خونه تنها موندم نشستم پای کارا. بعد از ظهر هم رفتم یه پاساژ همون نزدیکا، از این پاساژا که توش هر جنس فیکی بخوای پیدا میکنی و فروشندهها معمولن پیرمرد و پیرزنن. همهی چیزایی که میخواستم رو پیدا میکنم و با قیمت مناسب میخرم. تازه چونه هم میزنم. آه، چونه زدن به زبانی که بهش مسلط نیستی واقعا سخته.
خیلی جالبه، حسِ خوبی که آدمها میگیرن وقتی موفق میشن با یه خارجی ارتباط موفقیتآمیز برقرار کنن. چقدر جالب. من خودم البته این ذوق رو دارم، حتی وقتی یه سوال ساده تو خیابون از یکی میپرسم و بعدش راهنماییم میکنه و میفهمم چی گفت، بعدش یه قندی تو دلم آب میشه. این ذوق رو توی دیگران هم میبینم.
چهارشنبه
صبح زود بیدار میشم، برادرم باهام تا ایستگاه اتوبوس میآد. خدافظی میکنیم و سوار میشم و میرم فرودگاه. قراره پروازم بره استانبول، یک ساعت و پنجاه دقیقا اونجا منتظر باشیم و بعد از استانبول به مونیخ.
بارم ۲۰ کیلو باید باشه ولی ۲۴ کیلوئه، طرف چیزی نمیگه و یه نفس راحت میکشم. میگه بارت رو باید تو مونیخ تحویل بگیریا، نه استانبول. کارت پروازم رو میگیرم و دوباره جام کنار پنجره نیست.
پرواز ۵۰ دیقه تاخیر میخوره و تقریبا یک ساعت و ربعی از زمانش گذشته که کمکم سوار میشیم.
کنارم یه زن و شوهر مسن نشستن که جای من رو گرفتن و کنار پنجره ننشستن، منم با خوشحالی کنار پنجره میشینم.
به استانبول که میرسیم، چشم میگردونم و یهو یه تابلوی Transfer میبینم، سریع میرم سراغش و میگم باید برم مونیخ، بهم میگه «بدو برو اون آسانسوره» و وقتی دارم میرم، میشنوم که پشت سرم همون آقا و خانوم مسن میرن سراغ Transfer و ازش میپرسن «مونیخ؟» و طرف همون جواب رو تکرار میکنه. یه پسره زنگ میزنه به یکی، بعدش بهمون میگه بدوئین الانه که گیت ببنده، پشت سرش راه میافتیم و سریع میریم و تا نزدیکای گیت میرسوندمون.
به سلامت سوار میشیم و میپریم. گیج خوابم و تا یه چشم به هم بزنم، رسیدیم فرودگاه مونیخ.
دوباره خیلی سریع چمدونم میآد و برش میدارم، برخلاف فرودگاه ایران که با ایرلاین pegasus رفته بودم و نزدیک یک ساعت معطل شدیم تا چمدونامون برسه.
گوگلمپ میزنم و بهم میگه سوار S بشو. اصلا نمیدونم این S چیه، همین طوری دارم گیج میزنم که یهو تابلوی S رو میبینم، میرم سمتش و میرم و میرم و نهایتا به چیزی شبیه مترو میرسم و سوار میشم.
تو راه میگم «بذار نقشهی کامل مترو و اتوبوس اینجا رو هم دانلود کنم، ببینم چی به چیه. اگه یه موقع اینترنت نداشتم بتونم راهم رو پیدا کنم» ولی به قدری شلوغه به قدری شلوغه که گاوگیجه میگیرم و تصمیم میگیرم فعلن به گوگلمپز اعتماد کنم.
بیرون به قدری پر از گرافیتیه که باور نمیکنی. یه چی میگم یه چی میشنوی، هرجا رو پیدا کردن روش گرافیتی کشیدن.
من از اول اونقدرها برای مونیخ ذوق نداشتم، یعنی اگه بهم ویزا نمیدادن واقعا ناراحت نمیشدم، ولی الان میفهمم که، آها، باید ذوق میداشتم. هوا به قدری تمیزه و همه جا به قدری سبزه که حس میکنی تا الان همه چیز رو HD میدیدی و الان 4k شدن چیزها.
دور و برم پر از افراد مسنه. توی تهران به ندرت پیش میآد که کسی رو ببینی که تا این حد پیره و داره از وسائل حمل و نقل عمومی استفاده میکنه.
خط عوض میکنم و سوار اتوبوس میشم. تو یکی از ایستگاهها، آقایی با ویلچر جلوی در اتوبوس منتظره. در اتوبوس چیزی شبیه به پل داره، یه نفر بازش میکنه و آقای ویلچری میآد تو و میره یه گوشهی اتوبوس که علامتِ ویلچره.
میرسم به خونه. جلوی در یه عکس از ساختمون میگیرم و برا منیجرِ خونه میفرستم. ده ثانیه بعد سرش رو از پنجره میآره بیرون و بلند میگه «هِیییییی چممم». میآد دم در پیشم، به زور چمدونم رو میگیره و میبره بالا. ترکیهایه و با همدیگه ترکیب انگلیسی و ترکی صحبت میکنیم. بهم میگه «اتاق پرمیوم واسه توئه». اتاق خودش رو هم نشونم میده که کمی از اتاق من بزرگتره، ولی خب نمای اتاق من رو نداره. با یه آشپزخونهی نقلی. میریم طبقهی بالا رو هم نشونم میده، فرزانه تو آشپزخونهست، پاکستانیه. بهش میگم اسمتون تو ایران یعنی آدم خردمند، میگه آره اسمم ریشهاش ایرانیه.
یه لبنانی هم اون طبقه پیش فرزانهست. برمیگردم تو اتاقم و آقای منیجر هم خدافظی میکنه و میره تو اتاقش.
خستهام خیلی زیاد. پنجره به حیاط پشتیِ ساختمون کناریمون باز میشه. به شدت به شدت سبزه. میگم «دم صاحبخونه گرم». حدود هفت هشت تا درخت بزرگ (در حد ساختمون سه چهار طبقه)، و پائین درختها هم یه لونهی بزرگ واسه مرغا، و شیش هفت تایی مرغ و خروس داره. دوتا دروازهی فوتسال و میز پینگپنگ و باربیکیو هم تو حیاطشه. همین اول کار یه سنجاب هم تو درخته میبینم و فکم میافته.
یکی از همخونهایها یه دختر هندیه که جفتمون توی یه تیم باید کارآموزیمون رو بگذرونیم. شام رو با هم نودل میخوریم و در مورد هند و ایران میگیم و خدافظی میکنیم.
پنجشنبه
منتظر یه فرصت بودم تا از خونه بزنم بیرون، ولی تا بعد از ظهر درگیر کارهام بودم تو خونه. توی یادداشتام مینویسم «ببخشید که طبق برنامه پیش نرفتم، آخه روبروم چندتا درخت بود که هر از گاهی توش سنجاب میدیدم و به جای این که کار بکنم، مینشستم سنجابه رو تماشا میکردم».
بعد از ظهر رفتم بیرون، خواستم برم صرافی. دیدم اگه راهم رو یه کم دور کنم میتونم از تو یه پارک رد بشم و خدایا، باورت نمیشه. اگه همچین پارکی توی تهران بود، و همینقدر هم خلوت بود، نصف سفرهای شمال کنسل میشد.
نرخ صرافی خیلی خوب نیست، ولی چاره چیه. زنده باد کریپتو، زنده باد decentralization، مرگ بر قدرتهای متمرکز شده در مرکز.
یه غذای عربی همون نزدیکه، میرم و شاورمای مرغ میخورم. غیر از سسش، خیلی شبیهه به دونر مرغ. خوشمزهست و قیمتش هم خیلی بهتر از رستورانای آلمانیه.
برگشتنی دوباره میخوام سوار مترو بشم. نوشته ۶ دیقه دیگه میرسه. سرم تو گوشیه. من به طور میانگین، کم گوشی دستم میگیرم، و وقتی که تو کوچه و خیابون میبینم که کردم دستشون گوشی گرفتن، راستش یه ذره رو اعصابمه، ولی اینجا همهاش حس میکنم «اوه پسر، اینجا تو اونی هستی که از بس گوشی میگیری دستت، داری میری رو مخ بقیه»، هرچند که نود درصد وقتایی که گوشی دستم میگیرم برا نقشهست. مترو میرسه، سوار میشم. با خودم میگم «چقدر زود شیش دیقه گذشت. فکر میکردم سه چهار دیقه گذشته باشه». مترو که راه میافته با خودم میگم «چرا فقط من اینجام؟ چرا هیچکی اینجا نیست؟» و چند دیقه که میگذره، تازه میفهمم که اشتباهی سوار شدم. توی ایستگاه آخر بودم و سوار مترویی شدم که قراره دور بزنه. یه کم از ساعت ۲۲ رد شده، با خودم میگم «شاید دور اخرش بوده و دیگه قرار نیست بره، عالی شد. تا صبح همینجا میخوابم، چاره چیه». چند دیقهای که میگذره رانندهی مترو رو میبینم که از کنار مترو رد میشه و سوار میشه و مترو راه میافته.
جمعه
ظهر باید بریم دانشگاه واسه شروع کارآموزی. با همتیمی هندی میریم ناهار دونر مرغ میگیریم از همین بغل. گوش گاو نمیخوره و البته این دونریه فقط گوش مرغ داره. یک ساعت تو راهیم تا برسیم دانشگاه. کسی که باهاش جلسه داشتیم رو پیدا میکنیم، به همتیمیم میگه «اوه، تو لازم نبود بیای. اشتباهی بهت گفتم، ببخشید» و با خودم میگم «اوه، این هم یه دانشگاه سنتیِ دیگه که قراره ازش بدم بیاد». یه ساعتی صحبت میکنیم و اونجا رو نشونم میده و همتیمیم هم کلهاش تو گوشیشه، چون قبلن اومده و اینا رو شنیده. قرار شد برام چندتا مقاله بفرسته و خدافظی میکنیم.
همتیمیم میپرسه واقعا برات جالب بود؟ میگم «اگه قرار بود کل زندگیم رو بذارم پاش، قطعا نه. ولی خب تخم مرغهام توی چندتا سبده، پس عیبی نداره که این سبد، سبدِ موردعلاقهام نیست».
پیشنهاد میکنه که برگشتنی بریم ماریاپلاتز، همینجا که هرکی میره مونیخ باهاش عکس میگیره. میریم و این ساختمون لامصب به قدری جزئیات داره که، واو.
شنبه
از صبح پای کارم. یه سری خرید اساسی دارم و حتمن باید امروز برم. طرفای عصر کارام تموم میشه. نمنم بارون میزنه، تا میرم بیرون سیل میآد. تا حالا زیر همچین بارون سنگینی نبودم. تا فروشگاه سه چهار دیقه راهه ولی وقتی میرم، نه تنها بارونیم کاملن خیسه بلکه تیشرتم که زیرش بوده هم کاملن خیس شده.
توی آهنگا و کتابا خیلی پیش میاومد که ببینم از هوای ابری و بارونی، به عنوان هوای دلگیر یاد بشه، و این رو هیچوقت نمیفهمیدم، تا الان. خب فکر کنم خیلی از آدما اینطوری باشن که اگه زیادی تو خونه بمونن، غمگین و ملول میشن، من نیز هم. روزایی که هوا ابریه، بعد از کارام هم نمیتونم از خونه بزنم بیرون، در نتیجه آره همهچیز سختتر و دلگیر میشه، برخلاف روزای آفتای که با خیال راحت میتونم برم بیرون بگردم.
عجیبه که اینجا خیلی صدای آژیر میآد، خیلی.
یکشنبه
یه چیزی خریده بودم شبیه به الویه، برای ناهار بازش میکنم. اولین لقمه رو که میخورم واقعا حالم به هم میخوره ازش. مزهاش مشمئز کنندهست. واقعا بدم میآد ازش. خیلی سس داره. یه کم دیر متوجه میشم که گوشت خوکه.
یه چیزی که واقعا برام خوشحالکنندهست، سرعت اینترنته. هم سیمکارتم و هم نت خونه. نکتهی عذابآور توی ایران این بود که گاهی یه اروری میخوردم یا یه پکیجی نصب نمیشد و بعد از کلی تلاش میفهمیدم که باید VPN ام وصل میبوده. گاهی پیش میآد که چون تو فلان مرحله VPN ات وصل نبوده، مجبور میشی کلی چیز رو roll back بکنی تا این بار با VPN اون کار رو تکرار بکنی و خب گاهی واقعا سردرد داره، مخصوصن که خیلی وقتا نمیدونی مشکل دقیقن به خاطر VPN بوده یا چی.
- جمعه ۲۲ تیر ۰۳