چم به معنای رود

چم به معنای رود

می‌شه بریم یه جا، زندگی نمیره؟

سرزمین بازنده‌ها

در راستای این ایدئولوژی، یه مطلب داستانی طولانی که از یک سال پیش داشتم روش کار می‌کردم رو می‌ندازم کنار و مستقیم می‌رم سر اصل مطلب :))))

آقا ماجرا اینه که من یه سری اخلاق‌های واقعا بد داشتم. همچنین اون طوری که دلم می‌خواستش هم، رو به پیشرفت نبودم. حالم هم خوب نبودش. معمولا توی عذاب بودم. معمولا تحملِ زنده بودن برام به شدت سخت بود. یه مدت خیلی طولانی، هر شب تا می‌رفتم توی رخت‌خواب و چشم‌هام رو می‌بستم، چیزایی مثل «وای من چرا نمی‌میرم، خدایا می‌شه زودتر بمیرم، خدایا تو رو خدا منو بکش» توی سرم پلی می‌شد. خلاصه که راضی نبودم.

تا این که یه سری اتفاق‌هایی افتادش و نتیجه‌اش این شدش که بعد از چند ماه، یهویی دیدم که یه سری از ویژگی‌های بدم اصلاح شدن، الان حس می‌کنم روی فرمونِ خوبی افتادم. خلاصه که زندگی هنوز سخته و اگه می‌تونستم «کلید عدم» رو فشار بدم، درنگ نمی‌کردم، ولی خب الان اوضاع بهتره.

خیلی وقت‌ها می‌شینم به این فکر می‌کنم که چی شدش که زندگی بهتر شد؟ چی شد که قابل تحمل شدش؟

رو با هم

می‌شینم پای لپ‌تاپ و می‌خوام یه پست بنویسم، از یکی از چیزایی که به نظرم ارزش فکر کردن داره.
یادداشت‌هام رو نگاه می‌کنم. پیش‌نویس‌ها رو نگاه می‌کنم. یه پیش‌نویس دارم، که ظاهرا تاریخش  ۱۴ شهریور ۱۴۰۱ ئه. دوستش دارم و به نظرم جالبه. وقت می‌ذارم و چپ و راستش می‌کنم.

مخاطب دوست نداره نصیحت‌ش بکنی. مخاطب دوست نداره بهش حرف‌های رک و راست و کلیشه‌ای بزنی. مخاطب دوست داره گول بخوره. دوست داره گردنش رو با پنبه ببری، نه با چاقو. دوست ندارن بهشون بگی «وسط بیابونی و داری از تشنگی می‌میری، بفهم. یه حالی به فکرِ خودِ بدبختت بکن. حواست نیست چقدر بدبختی و چقدر توی درد و عذابی و داری نابود می‌شی؟ نمی‌فهمی یه چیزی این وسط اشتباهه و باید درست بشه؟». کسی دوست نداره اینا رو بشنوه. آدما دوست دارن بهشون بگی «وای، تو هم تشنه‌ته؟ آره... منم تشنه‌مه... بیا بریم دنبالِ آب بگردیم... ای وااای چقدر اتفاقی، اون‌جا رو ببین، اون‌جا آبه! وای خدایا نجات پیدا کردیم!»

خب، من نه. من که منجی نیستم. من نمی‌تونم بهت قول بدم ایده‌ای که دارم، درسته. پس چرا باید تلاش کنم برای خوشگل‌تر گفتن‌ش؟ برای این که تو قبول‌ش بکنی؟ من دلم نمی‌خواد تو قبولش بکنی، فقط می‌خوام بگمش، تا بیشتر بهش فکر کنیم. تا بمونه و بعدش بیایم و دوباره چپ و راستش بکنیم.

خلاصه که، تصمیم گرفتم این طور ایده‌هام رو، به جای این که خوشگل‌ش کنم و داستانش کنم، تا بیشتر پذیرفته بشه، واضح و شفاف بنویسم‌شون، تا بیشتر حلاجی بشه.

گرازها، به پیش

جلسه‌ی اول، استاد گفتش که تیم‌های سه نفره تشکیل بدین. من و دوستم هم با اون، تیم شدیم. قرار گذاشتیم که هر کدوم از گزارشکارها رو، یکی‌مون بنویسه.
اولی رو من نوشتم، شدم ۱۰۰ از ۱۰۰.
دومی رو دوستم نوشتش، شدش ۹۵ از ۱۰۰.
سومی رو که اون نوشتش، شدش ۷۰ از ۱۰۰. من و دوستم هم رفتیم پیش استاد، گفتیم که ما نمی‌خوایم با اون توی یه تیم باشیم و من و دوستم شدیم یه تیم دو نفره. نمی‌دونم اون چی کار کرد.
چهارمی رو من نوشتم. نمی‌دونم اون چی کار کرد.
پنجمی رو دوستم نوشت. نمی‌دونم اون چی کار کرد.
شیشمی رو من نوشتم. نمی‌دونم اون چی کار کرد.
هفتمی رو دوستم نوشت. نمی‌دونم اون چی کار کرد.
هشتمی رو باید هفته‌ی بعد بنویسیم. اون هم الان یه ملافه‌ی سفید تنشه و خوابه. شایدم اون بیدار شده و ما خوابیم. نمی‌دونم.
 

رویاهای مومیایی شده‌ی نوجوانی

من «سرمایه گذاری» رو این طور تعریف می‌کنم، که یعنی تو الان از یه چیزی‌ت بزنی، به این امید که، فردا به یه چیزِ بیشتری برسی.

حس می‌کنم خیلیامون، طوری بزرگ شدیم که فکر می‌کنیم «سرمایه گذاری کردن»، کلا ارزشمنده. نمی‌دونم، ولی فکر می‌کنم این طور نیستش. فکر می‌کنم وقتی که در لحظه، همه‌ی حداقل‌هایی که می‌خوای رو داشته باشی، تازه اون موقع‌ست که خوبه که یه چیزی رو پس‌انداز بکنی.

(حالا این که حداقل‌هات رو، چطوری تعریف بکنی، دیگه به خودت مربوطه)

انتخاب رشته (برای نهمی‌ها)

 

سلام به همگییی :)))

ایشالا که حالتون خوب باشه :)))

 

آره، احتمالا خیلی مخاطبِ کلاس نهمی این جا نیستش، ولی منتظر بهانه بودم برای برگشتن به بیان و این راحت‌ترین موضوعی بود که دوست داشتم در موردش بنویسم و ترجیح می‌دم به جای این که حرفای این پست رو هی برای نهمی‌های مختلف تکرار بکنم، لینک این پست رو بدم بهشون :)))

 

محتوای پست جامع نیستش. اتفاقا خیلی محدوده، چون که تجربه و دانشِ من توی این زمینه محدوده. در مورد اتفاقای مختلفی که توی انسانی یا تجربی ممکنه برای بچه‌ها بیفته، چیزی نگفتم. امیدوارم که اگه از دوستان کسی چیزی در این باره چیزی نوشت، بهم بگه که این‌جا لینک بدم بهش و محتوامون کامل‌تر بشه.

 

تردستیِ اسقف: حقه‌ی چاقو

صبح به خیر عزیزم. خوب خوابیدی؟
چه سوال احمقانه‌ای. می‌دونم. خوابِ ترسناکی بود. خوابِ وحشتناکی بود.
کابوسی که همه با هم داشتیم زندگیش می‌کردیم. کابوسی که همه با هم داریم زندگیش می‌کنیم. هرکدوممون یه گوشه‌ش رو.

رویا: کی، کِی، کجا

خطِ هفتِ بی‌آر‌تی. از بالا، از تجریش، شروع می‌شه. از ونک می‌گذره. از ولیعصر می‌گذره. می‌ره پایین. می‌رسه به راه‌آهن.

جمعه‌ست. از صبح تا ظهر به کارات و خودت رسیدی و بعدش پا شدی اومدی شرکت. نشستی پشت سیستمت. یهو به خودت می‌آی، ساعت رو نگاه می‌کنی و می‌بینی از ده گذشته. می‌گن مترو تا ده بازه، ولی می‌دونی اگه تا بیست سی دیقه دیگه راه بیفتی هم، باز شانس داری که برسی بهش.

پنگوئن‌های سبزِ آقای جونیور

هرروز با صدای ناله‌هایش، آقای جونیور را دیوانه می‌کرد. آقای جونیور با عصبانیت و کلافگی، کارش را نصفه‌نیمه ول می‌کرد و می‌رفت بالاسرشان و می‌دید یک گوشه نشسته که تخم بگذارد و بقیه به پر و پایش می‌پیچند و آرامشی که قبل از تخم‌گذاشتن نیاز دارد را به هم می‌زدند و این بدبخت هم فقط ناله می‌کند.
شده بود کتک‌خورِ مرغ‌ها.

بادا، بادا. مبارک بادا.

خب خب خب...

این از اون پستاییه که برای انتشارش این دغدغه رو ندارم که «ای وای الان وقت مخاطب رو باهاش تلف می‌کنم» :دی

خب، امروز چه روزیه؟ یازدهِ یازده :دی شاید فکر کنین اومدم تا امتیاز این مرحله رو از دست ندم، ولی خیر:دی بماند که خیلی هم امتیاز نداره، ولی از الان می‌بینم اون مردمی رو که یه روزی قراره تولد بچه‌هاشون رو جوری تنظیم کنن که بیفته دقیقا ۱۲ سال دیگه :دی

برگردیم سر اصل مطلب.

امممم، فکر کنم خیلی بلد نیستم بپیچونمش :دی، علی! تولدت مبارک!

Ylvis | تعدادی موزیک‌ویدیوی بانمک

خب، دو حالت داره! یا آهنگ What Does the Fox Say از Ylvis رو شنیدین، یا نشنیدین. اگه شنیدین که برین بند بعد، اگه نه هم که برین بشنوینش! مهم نیست چقدر انگلیسی بلدین، همین که بدونین عنوان آهنگ داره می‌گه «صدای روباه چیه»، کافیه. (تماشا کنین‌ش توی یوتیوب یا آپارات)

Designed By Erfan Powered by Bayan