در راستای این ایدئولوژی، یه مطلب داستانی طولانی که از یک سال پیش داشتم روش کار میکردم رو میندازم کنار و مستقیم میرم سر اصل مطلب :))))
آقا ماجرا اینه که من یه سری اخلاقهای واقعا بد داشتم. همچنین اون طوری که دلم میخواستش هم، رو به پیشرفت نبودم. حالم هم خوب نبودش. معمولا توی عذاب بودم. معمولا تحملِ زنده بودن برام به شدت سخت بود. یه مدت خیلی طولانی، هر شب تا میرفتم توی رختخواب و چشمهام رو میبستم، چیزایی مثل «وای من چرا نمیمیرم، خدایا میشه زودتر بمیرم، خدایا تو رو خدا منو بکش» توی سرم پلی میشد. خلاصه که راضی نبودم.
تا این که یه سری اتفاقهایی افتادش و نتیجهاش این شدش که بعد از چند ماه، یهویی دیدم که یه سری از ویژگیهای بدم اصلاح شدن، الان حس میکنم روی فرمونِ خوبی افتادم. خلاصه که زندگی هنوز سخته و اگه میتونستم «کلید عدم» رو فشار بدم، درنگ نمیکردم، ولی خب الان اوضاع بهتره.
خیلی وقتها میشینم به این فکر میکنم که چی شدش که زندگی بهتر شد؟ چی شد که قابل تحمل شدش؟
- دوشنبه ۱۵ خرداد ۰۲
- ادامه مطلب