هرروز با صدای نالههایش، آقای جونیور را دیوانه میکرد. آقای جونیور با عصبانیت و کلافگی، کارش را نصفهنیمه ول میکرد و میرفت بالاسرشان و میدید یک گوشه نشسته که تخم بگذارد و بقیه به پر و پایش میپیچند و آرامشی که قبل از تخمگذاشتن نیاز دارد را به هم میزدند و این بدبخت هم فقط ناله میکند.
شده بود کتکخورِ مرغها.
- يكشنبه ۱۳ تیر ۰۰
- ادامه مطلب