خب خب خب...
این از اون پستاییه که برای انتشارش این دغدغه رو ندارم که «ای وای الان وقت مخاطب رو باهاش تلف میکنم» :دی
خب، امروز چه روزیه؟ یازدهِ یازده :دی شاید فکر کنین اومدم تا امتیاز این مرحله رو از دست ندم، ولی خیر:دی بماند که خیلی هم امتیاز نداره، ولی از الان میبینم اون مردمی رو که یه روزی قراره تولد بچههاشون رو جوری تنظیم کنن که بیفته دقیقا ۱۲ سال دیگه :دی
برگردیم سر اصل مطلب.
امممم، فکر کنم خیلی بلد نیستم بپیچونمش :دی، علی! تولدت مبارک!
لازم میدونم تا بازم ازت تشکر کنم، به خاطر تموم خوبیات توی این یه سال و خوردهای. دستت درست!
خب، من بلد نیستم عین تو، که با کمترین سرنخا، طرف مقابل رو شناسایی کنم و یه بیوگرافیای براش بنویسم که عین من بشی و بگی «اعععع :/ خودمم هرچی زور میزدم نمیتونستم یه چیزی تا این حد تمیز و مفید در بیارم!»، پس مخاطبین رو ارجاع میدم به اینجا.
خب، علی، بعد از این که استیو رو زدم، تو اولین بلاگری بودی که توی وبلاگش احساس راحتی کردم. میدونی، پسرای بلاگر معمولا یه سری ویژگیِ مشترک دارن، که خیلی وقتا همون ویژگیا بوده که اینا رو کشونده به وبلاگنویسی، از این جهت هروقت یه ویژگیِ که خودم هم به شدددت دارمش رو توی یه پسر بلاگرِ دیگه میدیدم، معمولا خیلی بدم میاومدش! یکی از این جهت که شاید اون ویژگی چیزی بوده که بهم احساس خاص بودن میداده، چیزی که به نظرم قشنگ بوده وقتی که توی عمق وجودم بوده. حالا دیدن این که یه نفر همین ویژگی مشترک رو با من داره، و الان داره ازش حرف هم میزنه، حس بدی بهم میداد، هم از این جهت که به خودم میگم «برو بابا، پسر تو خاص نیستی!»، هم از این جهت که بدم میاومد که اون ویژگی که جاش توی قلب و روح آدمه الان فاش شده، هم از این جهت که، خب من میدونم کنار اون ویژگی خاص، ممکنه چه بدیهایی هم داشته باشم، وقتی اون بلاگر رو میبینم هم، تشخیص اون بدیها توش، به مراتب برام کار سادهایه. و خب جالبه، که این ویژگیِ بد توی وجود خودم هم باشه، ولی وقتی تو یکی دیگه میبینمش، بازم بدم بیاد.
دارم از بحث دور میشم، میخواستم این رو بگم که، تو این طوری نبودی، مثل من و اون پسرای بلاگری که دیده بودم نبودی و اون ویژگیهای تکراری و لوسمون رو نداشتی، چیزایی که احتمالا توی دنیای واقعی باعث میشن خاص به نظر بیایم، ولی اینجا شده ویژگیِ عاممون و دیگه اصلا زننده شدن برام. نمیدونم توی دنیای واقعی و پیش اطرافیانت تا چه حد متفاوت به نظر بیای، واقعا نمیدونم، فقط میتونم حدس بزنم که شاید نه خیلی زیاد، ولی حقیقتا اگر دستِ من بود، بهت نشانِ خاصترین بلاگرِ پسر رو میدادم. یا حتی خاصترین بلاگر. خب با توجه به این که اکثر بلاگرا دخترن، همین پسر بودنت هم به خاص بودنت اضافه میکنه، نه؟
این که توی دنیایی که همه دارن زور میزنن با بیرون ریختنِ درونیترین چیزاشون و چه میدونم، بهترین دوست کردنِ دنیای مجازی حرفاشون رو بزنن، بذار بگم که واقعا برام جالبه وقتی خیلی صاف و ساده در مورد روزمرگیهای دانشجوییت مینویسی و همون نوشتهی سادهت به اندازهی خودش مغز و حرف داره. البته منظورم از ساده، این بیآلایش بودنشه، وگرنه حقیقتا یه جاهایی مخم سوت میکشه و چندبار یه بند رو میخونم و یهو میبینم دارم تو نت میگردم دنبال کلیدواژههات تا بتونم یه تیکه از پستت رو درست درک کنم :دی تصمیم دارم تموم پستات رو یک سال بعد از انتشارش هم دوباره بخونم! ولی هنوز معتقدم نامردیه که تفاوت سنیمون دو هفته باشه ولی یه سال ازم جلوتر باشی :/ چی بگم، البته که فکر میکنم بیشتر از اینا حقته.
اوه، علی، من به شدت وقتایی که یه نفر یه چیزِ انتقاد آمیز رو خیلی تمیز بهم میگه رو دوست دارم. اون حدیث امام علی علیه السلام هست، هرکس به من کلمهای بیاموزد مرا بندهی خود کرده؟ اون سری که حرف میزدیم و در مورد دشک انداختن تو محوطهی دانشگاه برای کارای روزمره یه چیزایی بهم گفتی، میدونم که شاید اصلا چیز خاصی به نظر نیادش، ولی برای من ارزشمند بودش حقیقتا. فارغ از همهچی، این که یه نفر اینقدر تمیز و ساده در مورد این جور چیزا بیادش بگه که، اممم، چی بگه؟ یادم نیستش دقیقن چی گفته بودی، ولی میتونم اینطوری برای خودم ترجمهاش کنم بعد از یک سال که «کامان بابا! خلی چیزی هستی؟ قرار نیست که جلوی دیگران تا این حد خودتو انگشتنما کنی که!». هرچند که، من هنوزم روی حرفم هستما :/ اگر دانشگاها حضوری شد، هنوز مصمام که یه جای از دانشگاه رو گیر بیارم و باهاش انس بگیرم. یه درختی، پشتبومی، پشت ساختمونی، چه میدونم! یه جایی. دوست دارم به جای این که گوشهی اتاق پشت لپتاپم بچپم، لااقل یه ذره هوای آزاد باشه خب :/
وای علی، نمیدونم که! ماها از یه جایی به بعد بزرگ نشدیم دیگه، عوضش روی دور تند پیر شدیم. مسخره نیست که اون روز رفته بودم جایی و باید آدرس محل تحصیل مینوشتم، بعدش دیدم آدرس دانشگامونو بلد نیستم اصلا :/ فقط نوشتم تهران خیابان انقلاب دانشگاه فلان :/ حالا فعلا لازمشون نمیشه ایشالا :دی بابا من دانشگا کوفتیمونو هنوز به چشم ندیدهم -_-
خب، آرزوی پایانی رو هم بکنیم و برنامه رو به پایان برسونیم! میدونیم بعیده پس آرزو نمیکنم که هیچوقت برات دلتنگی یا حسرت به وجود نیاد، پس امیدوارم توی زندگیت همیشه حسِ خوبِ امیدواریهات و حالی که برای خودت میسازی، دلگرم کنندهتر از حسرتا و دلتنگیات باشه. امیدوارم با همین فرمون قوی بری جلو، نقطهی مطلوبِ نمودارِ واحد-معدلت رو پیدا کنی، یعنی اگر معدل رو بگیریم |x| و تعداد واحدی که برمیداری رو بگیریم |y|، و داشته باشیم: x^2 + y^2 = 650 بالاخره پیدا کنی که کدوم نقطه برات مطلوبترینه، که هردوتا رو به اندازهی خوبی با همدیگه داشته باشی. فکر کنم لازم نیست بیشتر توضیح بدم. خوبی حرف زدن با تو اینه، که آدم میدونه میفهمی داری چی میگی، احتمالا کلی هم جلوتر از خودم بری وقتی اینجور چیزا رو میگم :دی واقعا مزیت بزرگیه.
خب، علی، میدونی، راستش من خیلی آدمِ این نیستم که حرفی که میخوام به یه نفر بزنم رو عمومی منتشر بکنم، هدفم هم از این پست بیشتر این بودش که، خب حرفایی که توی وبلاگت میزنی واقعا خوبن به نظرم، دوست داشتم یه بار از یه تریبونی استفاده کنم تا با معرفیِ وبت به چند نفرِ دیگه یه کمکی بهشون کرده باشم، دیگه چه بهانهای بهتر از تولدت؟ (بماند که این حرف رو اول که تازه داشتم یادداشت رو مینوشتم، نوشتم. اون موقع قرار بود یه نوشتهی ۳ بندیِ جمع و جور از آب در بیاد :دی این روزا اگه یه گوش بدی بهم که حرفامو بشنوه، و یه دهن هم داشته باشه که وسطش ازم سوال بپرسه، اون قدر حرف میزنم که یا دهنِ من از کار بیفته، یا گوشِ طرفِ مقابل :دی)
خب دیگه، الباقیِ حرفام رو نگه میدارم برای چند روز دیگه که امتحانای منم تموم بشه. یه عالمه حرف دارم باهات، از الان چند ساعت وقت خالی بذار برام، ببینم رکوردِ سریِ قبلی رو میشکنیم یا نه :دی تازه پروژهمون هم هست واسه مبانی. پوووف، یَک چیزیه که، به نظرم خیلی جالب میآد، براش هیجانزدهام :دی فعلا که نمیتونم بشینم پاش، ولی به شدت مشتاقشم، هم مشتاق شروعش، هم حرف زدن در موردش، هی دارم بالبال میزنم :دی.
خب دیگه. امیدوارم بیستمین سالِ زندگیت چیز قشنگ و خوبی باشه مجموعا، ازش در کل راضی باشی. موفق و موید و پیروز باشی!
- شنبه ۱۱ بهمن ۹۹