من یه سری اقداماتی کردم که باعث شدن از تیر به این طرف، میزان سوییسایدال بودنم کمتر و کمتر بشه.
- شنبه ۱۷ آذر ۰۳
- ادامه مطلب
برای دوستِ خوبم، با همه نقصهام
من یه سری اقداماتی کردم که باعث شدن از تیر به این طرف، میزان سوییسایدال بودنم کمتر و کمتر بشه.
یه بینشی هستش که باعث شده تصمیماتم در مورد چندتا از مسائلِ اساسیِ زندگیم عوض بشه.
شما واقعا دلت میخواد فلان کار رو انجام بدی، دیر یا زود، مصر و مصممی. نمیخوای بمیری بدونِ این که انجامش داده باشی. اما یه مشکل جدی و موجه وجود داره که باعث میشه الان نتونی اون کار رو انجام بدی، پس فعلن بیخیالش میشی و موکولش میکنی به آینده، به یه روزی که اون مشکل حل شده باشه.
حالا نکتهی مهمی که وجود داره چیه؟ اینه که شما نگاه کنی ببینی آیا این مشکل و عذر قراره یه روز حل بشه؟ واقعا؟ کِی؟ اگه تا اون موقع حل نشد، اون وقت چی؟ نکنه از اون مشکلاییه که ممکنه تا آخر عمر باهات باشه؟
دیدنِآدمهایی که درد مشابهی باهام دارند، حسِ غریبی داره برام.
گاهی وقتها دردشون، شبیه به دردی به نظر میرسه که در گذشته داشتم. این طور مواقع سعی میکردم دستشون رو بگیرم و بکشمشون به سمتی که خودم رفتم، و نکته اینجاست که الان به نظرم میرسه که رویکردِ اشتباهی بوده، هرچند که خیلی دلسوزانه و انساندوستانه و مهربانانه به نظر میرسه.
یکی از تاثیرهایی که این تابستون روم گذاشت، خیلی برام جالب بود.
ببین من چند سال تهران زندگی کردم ولی این همه جای جالب و محلهست که هیچ وقت ندیدهم. یه جاهایی هست که من فقط یک بار یه قراری مصاحبهای چیزی داشتم و رفتم و سریع برگشتم و حتا یه سر و گوشی ننجنبوندم و یه نگاهی به چپ و راستِ محله ننداختهم. این همه شهر جالب هست توی ایران که تا حالا نرفتهم.
مونیخ هم که بودم، خیلی از بچهها رو میدیدم که چند سال بود که اروپا بودن ولی فقط چندتا دونه سفر رفته بودن، در حالی که من سعی میکردم هر آخرهفته یه تجربهای بسازم.
خب، چرا؟
آقا من یک بینشی پیدا کردهم جدیدن که به نظرم خیلی خیلی داره بهم کمک میکنه. شاید یکی از مهمترین چیزاییه که تا الان درک کردهم.
یک بومی هست که باز باید حواسمون باشه که نه از این طرفش بیفتیم، نه از اون طرفش، و نقطهی تعادلمون رو پیدا بکنیم.
این سرِ بوم، اینه که همیشه بگیم If you never try, you'll never know و همیشه با آغوش باز بریم سراغ تجربههای جدید.
اون سرِ بوم هم اینه که قبل از هر کاری کلی بالا پائین بکنیم و با هزار نفر مشورت بکنیم و هزارتا کتاب و مقاله و مطلب در موردِ ماجرا بخونیم و صد سال فکر و اندیشه بکنیم برای تصمیمگیری و بعدش که مطمئن شدیم عاقلانهترین تصمیم ممکن رو گرفتیم، دست به عمل بزنیم.
گاهی آدمها بدونِ این که ازشون خواسته شده باشه به دیگری خیری میرسونن و کمکش میکنن، و بعد انتظاراتی توشون به وجود میآد، و بعد به واسطهی اون انتظارات چیزی رو از طرف مطالبه میکنن. طرف مقابل هم میگه «وا، چرا باید قبول کنم؟»، بهش میگن «خب من این همه خوبی کردم بهت!» و طرف هم جواب میده که «مگه من ازت خواستم؟» و بعدش این آدمها دپرس و مغموم یک گوشه میشینن.
هشدار: این پست شامل ۱+ واژهی نامناسب برای افراد زیر ۱۳ سال است.
رفتم یه رستوران ایتالیایی، نه من ایتالیایی یا فرانسوی بلد بودم، نه اوشون فارسی یا ترکی یا انگلیسی، ولی به هر مصیبتی که بود سفارشم رو دادم. هم سفارشها رو میگرفت خودش، هم پیتزاها رو میپخت.
خیلی آدمِ دوستداشتنیای بود. ای کاش به اندازهی کافی پررو بودم و یه بغلی میکردمش.
رفتم و نشستم پای یه میز، منتظر. دورم پر از آدمایی بود که اکیپی یا دونفری اومده بودن. دو بار اومد سراغم و با پانتومیم و کلمههای دست و پاشکسته چند کلمهای صحبت کردیم.
پیتزام رو که خوردم، رفتم با پانتومیم و یه Perfecto ازش تشکر کردم.
ده یازده شب بود و دیگه تو کوچههای پیچ در پیچ oldtown لیون از توریستا هم خبری نبود و قدم که میزدم، به این فکر کردم که اگه زبان ایتالیایی بلد بودم و تنها جایی که تو عمرم ازش استفاده میکردم، همینجا و تو همین مکالمه میبود و بس، وقتی که برای یادگیری ایتالیایی گذاشته بودم هدر نشده بوده.
برای منی که همیشه میگفتم «وای، برا چی وقت بذارم واسه یاد گرفتن فلان زبان؟ به چه دردی میخوره؟ از کجا معلوم بعدن بخوام اونجا زندگی کنم؟ یعنی چی؟»، فهمیدنش جالب بود.