یکی از تاثیرهایی که این تابستون روم گذاشت، خیلی برام جالب بود.
ببین من چند سال تهران زندگی کردم ولی این همه جای جالب و محلهست که هیچ وقت ندیدهم. یه جاهایی هست که من فقط یک بار یه قراری مصاحبهای چیزی داشتم و رفتم و سریع برگشتم و حتا یه سر و گوشی ننجنبوندم و یه نگاهی به چپ و راستِ محله ننداختهم. این همه شهر جالب هست توی ایران که تا حالا نرفتهم.
مونیخ هم که بودم، خیلی از بچهها رو میدیدم که چند سال بود که اروپا بودن ولی فقط چندتا دونه سفر رفته بودن، در حالی که من سعی میکردم هر آخرهفته یه تجربهای بسازم.
خب، چرا؟ احتمالا واسه این که گاهی فکر میکنیم «بابا هنوز که وقت هست» ولی من میدونستم زمانم تو اروپا محدوده و باید ازش حداکثر استفاده رو بکنم و تا میتونم زندگی کنم. حالا این طرزِ فکر رسوخ کرده تو کلِ زندگیم و واقعا تاثیرش رو دوست دارم. «حاجی مگه مطمئنی بیشتر از یه سال دیگه قراره تهران باشی؟»، «حاجی اگه الان این حرکت رو نزنی شاید دیگه هیچ وقت شرایط مناسب براش پیدا نشهها»، «شاید این اولین و آخرین فرصتی باشه که داری»، «حاجی مگه مطمئنی قراره فردا زنده باشی؟».
در عینِ حال کمی هم سخت و آزاردهندهست. هر لحظهای که تلف میکنم باعث میشه از خودم شاکی باشم.
هزاران کتاب و آهنگ و فیلم و سخنِ بزرگان با این موضوع هستش ولی هیچ وقت به اندازهی الان متوجهش نبودم.
So here I go, it's my shot; feet, fail me not
This may be the only opportunity that I got
- يكشنبه ۸ مهر ۰۳