بایگانی مهر ۱۴۰۳ :: چم به معنای رود

چم به معنای رود

برای دوستِ خوبم، با همه نقص‌هام

پنگوئن‌های سبز جونیور، دو

به رغمِ مخالفت خانواده و اطرافیان، جونیور موفق شد شغلی در تهران دست و پا کند و از دست مرغ‌ها، پنگوئن‌ها و بقیه‌ی حیوانات فرار کند.

مشکلاتِ ابدیِ یک ذهنِ آلوده

یه بینشی هستش که باعث شده تصمیماتم در مورد چندتا از مسائلِ اساسیِ زندگیم عوض بشه.

شما واقعا دلت می‌خواد فلان کار رو انجام بدی، دیر یا زود، مصر و مصممی. نمی‌خوای بمیری بدونِ این که انجامش داده باشی. اما یه مشکل جدی و موجه وجود داره که باعث می‌شه الان نتونی اون کار رو انجام بدی، پس فعلن بی‌خیالش می‌شی و موکولش می‌کنی به آینده، به یه روزی که اون مشکل حل شده باشه.

حالا نکته‌ی مهمی که وجود داره چیه؟ اینه که شما نگاه کنی ببینی آیا این مشکل و عذر قراره یه روز حل بشه؟ واقعا؟ کِی؟ اگه تا اون موقع حل نشد، اون وقت چی؟ نکنه از اون مشکلاییه که ممکنه تا آخر عمر باهات باشه؟

بازنشر: رنج‌های آشنا رو در آغوش نگیر

رنج‌های آشنا رو در آغوش نگیر

ریلیجس

یه چیزی هست که من رو در موردِ دین‌ها شگفت‌زده می‌کنه و باعث می‌شه نتونم یه خط قرمز دورشون بکشم.

به نظرم بخش زیادی از زندگی، در این خلاصه می‌شه که شما حواست باشه نه از این سرِ بوم بیفتی، نه از اون سرِ بوم، بلکه نقطه‌ی تعادل رو پیدا بکنی، که کارِ سخت و زمان‌بریه. روشِ من برای پیدا کردنِ نقطه‌ی تعادل، «تعقل و تجربه»ست. حالا هرچقدر عاقل‌تر می‌شم، وزنِ تجربهه کمتر می‌شه و وزنِ تعقل بیشتر.

گاهی در موردِ یه موضوعی کلی تعقل و مشورت می‌کنم و به نتایجِ دقیقی هم نمی‌رسم و بعد می‌رم نظر ادیان رو نگاه می‌کنم. بعضی وقتا دستوراتشون این قدر make sense می‌کنه، که واقعن دلم می‌خواد بی‌خیالِ سیستم «تعقل و تجربه» بشم و مستقیم برم و بچسبم به دستوراتِ دین.

بی‌فایده‌ی دانستنِ چیزی، معلولِ استفاده‌ی نادرست

گاهی وقت‌ها ما می‌گیم «فلان چیز به درد نمی‌خوره». شاید اون چیز واقعا به درد نخور باشه، ولی حواسمون باشه که شاید هم ما بلد نبودیم یا نتونستیم ازش درست استفاده بکنیم.

من باید ده کیلومتر رو بیپمایم. یه دوچرخه هم بهم می‌دن. من نادانم و نمی‌دانم دوچرخه چیه. شاید دوچرخهه هم یه ایرادی داره از قضا. حالا شما بیا به زور این دوچرخه رو بده به من، بگو «از این استفاده کن که راحت‌تر ۱۰ کیلومتر رو بری». خب آقاجان این جا این دوچرخه فقط کارِ من رو سخت‌تر می‌کنه، در عین حال که ابزارِ خیلی به درد بخوریه.

مثالِ دیگر، دانشگاهه. دلیلِ این که من و امثالِ من این قدر از دانشگاه بد می‌گیم، شاید همین باشه که دانشگاه‌مون خراب بود و ما هم نه تعمیر بلد بودیم و نه حتا دانشگاه‌سواری.

 

روشِ صحیحِ نصیحت کردن، یا «بهشون می‌رسیدم مثل بچه‌ام»

دیدنِ‌آدم‌هایی که درد مشابهی باهام دارند، حسِ غریبی داره برام.

گاهی وقت‌ها دردشون، شبیه به دردی به نظر می‌رسه که در گذشته داشتم. این طور مواقع سعی می‌کردم دستشون رو بگیرم و بکشمشون به سمتی که خودم رفتم، و نکته این‌جاست که الان به نظرم می‌رسه که رویکردِ اشتباهی بوده، هرچند که خیلی دلسوزانه و انسان‌دوستانه و مهربانانه به نظر می‌رسه.

هی جوون، نمی‌بینی وقتمون داره تموم می‌شه؟

یکی از تاثیرهایی که این تابستون روم گذاشت، خیلی برام جالب بود.

ببین من چند سال تهران زندگی کردم ولی این همه جای جالب و محله‌ست که هیچ وقت ندیده‌م. یه جاهایی هست که من فقط یک بار یه قراری مصاحبه‌ای چیزی داشتم و رفتم و سریع برگشتم و حتا یه سر و گوشی ننجنبوندم و یه نگاهی به چپ و راستِ محله ننداخته‌م. این همه شهر جالب هست توی ایران که تا حالا نرفته‌م.

مونیخ هم که بودم، خیلی از بچه‌ها رو می‌دیدم که چند سال بود که اروپا بودن ولی فقط چندتا دونه سفر رفته بودن، در حالی که من سعی می‌کردم هر آخرهفته یه تجربه‌ای بسازم.

خب، چرا؟

پذیرشِ درکِ محدود

آقا من یک بینشی پیدا کرده‌م جدیدن که به نظرم خیلی خیلی داره بهم کمک می‌کنه. شاید یکی از مهم‌ترین چیزاییه که تا الان درک کرده‌م.

«همه چی رو نباید تجربه کرد» یا «زندگی اون که تو کتابه نیست»

یک بومی هست که باز باید حواسمون باشه که نه از این طرفش بیفتیم، نه از اون طرفش، و نقطه‌ی تعادل‌مون رو پیدا بکنیم.

این سرِ بوم، اینه که همیشه بگیم If you never try, you'll never know و همیشه با آغوش باز بریم سراغ تجربه‌های جدید.

اون سرِ بوم هم اینه که قبل از هر کاری کلی بالا پائین بکنیم و با هزار نفر مشورت بکنیم و هزارتا کتاب و مقاله و مطلب در موردِ ماجرا بخونیم و صد سال فکر و اندیشه بکنیم برای تصمیم‌گیری و بعدش که مطمئن شدیم عاقلانه‌ترین تصمیم ممکن رو گرفتیم، دست به عمل بزنیم.

مگه من ازت خواستم؟

گاهی آدم‌ها بدونِ این که ازشون خواسته شده باشه به دیگری خیری می‌رسونن و کمکش می‌کنن، و بعد انتظاراتی توشون به وجود می‌آد، و بعد به واسطه‌ی اون انتظارات چیزی رو از طرف مطالبه می‌کنن. طرف مقابل هم می‌گه «وا، چرا باید قبول کنم؟»، بهش می‌گن «خب من این همه خوبی کردم بهت!» و طرف هم جواب می‌ده که «مگه من ازت خواستم؟» و بعدش این آدم‌ها دپرس و مغموم یک گوشه می‌شینن.

Designed By Erfan Powered by Bayan