چشمم به جادهست. دارم میرونم و میرونم.
- داریم کجا میریم؟
نگاهت میکنم. بیدار شدهی. ذوق میکنم، میخندم، بازم میخندم.
تعجب میکنی. میپرسی «وا، چهت شده بچهم؟ چرا میخندی؟»
بازم میخندم، ولی ته خندهم رو نصفه میذارم و میگم «الان برات توضیح بدم نمیفهمی، بیخیالش. خیلی وقت نداریم، پس تو رو خدا بیخیالش بشو. میخندهم چون ذوق زدهم. چون خیلی وقته ندیده بودمت».
خمیازه میکشی.
- چرا من رو داری نگاه میکنی همهش؟ چشمت به جاده باشه بچهم. چشمت به جاده باشه، الان به کشتن میدیمون.
- نترس بابا چیزی نمیشه که عزیز دلم. مطمئن باش. خیالت راحت. بعدا برات توضیح میدم، الان وقت نداریم، ولی خیالت راحت باشه.
چند ثانیه میگذره. بعدش میگی «چقدر تکراری شدیم. من هی میگم بچهم و تو هی میگی عزیز دلم.»
- برا تو تکراری شده. برا من نشده. امیدوارم هیچوقت هم نشه.
دارم نگاهت میکنم. معلوم نیست دفعهی بعدی کِی ببینمت.
- نگفتی، کجا داریم میری؟
- داریم میرم اون تپهه.
- کدوم تپهه؟
یهو بعض میکنم. سعی میکنم نشون ندم بعض کردهم و میگم «واقعا نمیدونی؟»
- وا، از کجا بدونم خب؟
- اذیتم نکن تو رو خدا. مگه میشه اون تپهه رو یادت رفته باشه؟
زل میزنم به چشمات. زل میزنم به چشمات. یه روزایی خیلی چیزا رو میتونستم از چشمات بفهمم، ولی الان حتی نمیتونم بفهمم داری اذیتم میکنی یا واقعا یادت رفته.
- یه تپهی چمنیِ بزرگه. بالای تپه یه درخته، یه بید مجنونه. میرفتیم کنار درخت دراز میکشیدیم، جایی که بشه آسمون رو نگاه کرد. اونجا مینشستیم و آسمون رو نگاه میکردیم.
نگاش میکنم. سرش رو گذاشته رو پاهاش.
- زیاد میرفتیم اون جا؟
- زیاد که چه عرض کنم... یه موقعی، تقریبا هر شب.
- چی کار میکردیم؟
- هیچی، کنارِ همدیگه آسمون رو نگاه می کردیم. حالا گاهی یه چیزی هم میگفتیم به همدیگه. واقعا یادت نیست یا داری اذیتم میکنی؟
- نمیدونم.
- رویای من بودش همیشه. که بالای یه تپهی چمنی دراز کشیدیم و داریم آسمون رو نگاه میکنیم. تعریفم از خوشبختی بود. فکر میکنم اون لحظه که صدای باد گوشمون رو پر میکنه و حس میکنیم که غرق شدیم، میتونیم خوشبختی رو حس بکنیم.
چند ثانیه چیزی نمیگیم.
- میشه یه چیزی بگی؟
- چی بگم؟
- نمیدونم یه چیزی بگو. این طوری که ساکت نشستهیم یه طوریه.
- اذیتی؟ کاش اذیت نبودی. چرا حتما باید حرف بزنیم؟
- نمیدونم.
- میدونی، دیگه اصلا حال نمیکنم با ارتباطاتی که صرفا بر پایهی حرف زدنن. یعنی چی. دوستیای رو میخوام که لازم نباشه با هم حرف بزنیم. بتونیم کنار همدیگه کارای خودمون رو بکنیم، ولی همین که کنارِ همدیگهایم حالمون رو بهتر کنه، بدونِ این که مجبور باشیم حرف خاصی بزنیم و اینا.
- بازم رفتی بالای منبر.
ناراحت میشم. لبم رو گاز میگیرم. آروم میگم «واقعیت این طوری نبودش».
- اتفاقا واقعیم همینه. اونی که تو بیداری میدیدی، واقعیم نبود، کلی ماسک بود که از ترسِ تو به صورتم زده بودم.
ناخودآگاه خندهم میگیره.
- به چی میخندی؟
- هیچی اون روز داشتم تو رسانههای اجتماعی ول میگشتم، یه ویدیویی بودش، یادِ اون افتادم. طرف داشت گریه میکردش و میگفت «این ویژگیهام که ازشون متنفری، اونقدر دوستداشتنیان که یه نفر میتونست به خاطرشون عاشقم بشه». دیگه دست و پام میلرزه تا میخوام به یه نفر پیشنهاد یا نصیحتی بدم.
- عوضش یه روزی عاشق همهی ویژگیهاییت هم بودم که دیگران به خاطرشون میتونستن ازت متنفر باشن.
- نباید میبودی. اون ویژگیا بد بودن، غلط بودن، اشتباه بودن. باید میزدی توی گوشم و بهم میگفتی که دارم اشتباه میکنم.
- مگه میفهمیدی؟ بعدشم، اصلا مگه وظیفهی منه؟ وظیفهی من این بود که دوسِت داشته باشم، وظیفهی خودت بود که درستشون بکنی.
- منم دوستت داشتم عزیزم.
بغضم رو قورت میدم و ادامه میدم «نه وظیفهی تو نبود. منم تیکه پارهتر از این بودم که تو اون جهنمدره بتونم خودم رو جمع و جور بکنم».
چیزی نمیگه. چیزی نمیگم.
- کِی میرسیم؟
- خوابِ توئه، از من میپرسی کِی میرسیم؟ هروقت که تو دستور بدی.
- بله؟
- عزیز دلم داریم خواب میبینیم.
- واقعا میگی؟
- معلومه بابا. اصلا یادت میآد کِی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم؟ نه. فقط از اونجایی یادت میآد که کنارم نشسته بودی و من که دیدم بالاخره اومدهی، ذوق کردم و زدم زیرِ خنده.
- یعنی هنوز خواب من رو میبینی؟
- دیشب کنسرت داشتیم. یکی یکی داشتیم آهنگ میذاشتیم و بعدش همه با هم میخوندیمش. یکی از بچهها اون آهنگه رو گذاشت، منِ احمق هم به جای این که چند دیقه گورم رو گم بکنم و بعد از آهنگ برگردم، قشنگ از اول تا آخرش رو خوندم با بقیه.
- کدوم آهنگه؟
- بیخیال.
- من برا چی دارم خوابِ تو رو میبینم؟
- نمیدونم، از خودت بپرس. البته شایدم فقط من دارم میبینم و خوابِ منه. شاید هم هردوتامون داریم میبینیم. نمیدونم راستش.
- یعنی وقتی بیدار بشیم دیگه تموم شده؟
- آره.
- یادمون هم نمیمونه که چی شده بود؟
- بابا عجب سوالایی میپرسیا! خب گاهی آدم بعد از خواب یادش میمونه یه چیزایی دیگه.
رسیدیم به تپه.
- چی شد؟ تو دلت خواست برسیم به تپه که رسیدیم یهو؟
- آره. تو دلت نخواست؟
- چرا.
- پس معلوم نیست خواب کدوممونه. شایدم خواب هردوتامونه.
میریم بالای تپه. کنارِ بیدِ مجنون.
- این جا رو میبینی؟ همیشه اینجا دراز میکشیدیم.
دست همدیگه رو میگیریم، کنار همدیگه دراز میکشیم و آسمون رو نگاه میکنیم و صدای باد گوشمون رو پر میکنه. خوشحالی رو حس میکنم، یه کم هم خوشبختی حس میکنم، ولی این همهی خوشبختی نیست. این همهچیز نیست. نباید به همین راضی بشیم. ما اینجا دراز بکشیم و آواز عشق بخونیم، وقتی بچهها دارن میمیرن؟ میدونم، میدونم که من هیچوقت نمیتونم درستش بکنم، ولی به هرحال فکر میکنم اگه تموم تلاشم رو بکنم، و بعدش بیایم اینجا دراز بکشیم و صدای باد گوشمون رو پر بکنه، اون موقع تموم خوشبختی رو حس بکنم. شایدم نه. شاید اون موقع هم یه سناریوی دیگه بچینم و خیال کنم اگه فلان چیز رو هم به کار و زندگیم اضافه بکنم، اون وقت میتونم اینجا کنارت دراز بکشم و خوشبختی رو حس بکنم. نمیدونم. نمیدونم، واسه همین دستت رو محکمتر میگیرم چون میدونم این همهی خوشبختی نیستش، ولی مطمئنم که یه بخشی از خوشبختیه که دلم میخواد با تموم وجودم حس کنمش.
- وای... فکر کنم الاناست که دیگه بیدار بشیم.
- میشه یه بار بغلت بکنم، لطفا؟
- يكشنبه ۵ آذر ۰۲