سلام پسرم.
امیدوارم الان که داری این نامه رو میخونی، سرحال باشی.
خیلی سخته. نمیدونم از کجا شروع کنم و چی بگم. دیشب که قبل از خواب داشتم فکر میکردم، کلمهها خیلی راحت پشتِ سرِ هم ردیف میشدن، ولی هربار که شروع میکنم تا برات بنویسم، دستم سنگین میشه.
بذار از مادرت شروع بکنم. میدونی، من هیچوقت نمیفهمیدم چرا آدما بچه میزائن وقتی که این همه بچهی بیسرپرست هست، تا این که عاشق مادرت شدم. میدونی، چشماش غروبِ آسمون بود و موهاش، آخرین نخایی بود که من رو به این دنیا وصل میکرد. میدونی، عاشقش که شدم، برای اولین بار توی عمرم دلم خواست که بچهمون رو اون زاییده باشه، یه نسخهی کوچولو از اون، که با همدیگه ساختیمش. به هرحال. آرزو بر جوانان عیب نیست، ولی میدونستیم که کارِ درست، چیزِ دیگهایه، این طوری شد که تو رو به سرپرستی گرفتیم. اون قدر بزرگ شده بودی که بفهمی ما پدر و مادر واقعیت نیستیم، ولی اون قدر کوچولو بودی که مثل بچهی واقعیمون عاشقت بشیم.
من همیشه از «کاش» متنفرم بودم. همیشه به خودم میگفتم «پسر! هزارتا اتفاق ممکنه بیفته، از کجا میدونی؟ شاید همون اتفاقی میافتاد که این همه آرزوش رو میکنی، ولی روزی هزاربار آرزو میکردی که کاش هیچ وقت همچین آرزویی نکرده بودی»، ولی هرشب وقتی میرسم خونه و میبینم خوابیدی و پیشونیت رو بوس میکنم، یه صدایی تو سرم هِی فقط و فقط میگه «کاش مامانش بود، کاش مامانش بود، کاش مامانش بود». خدا من رو ببخشه. نمیدونم چی کار باید بکنم. کاش میتونستم بیشتر از اینا برات وقت بذارم. نمیدونم باید چی کار کنم. تا وقتی مامانت بود، هردوتامون کار میکردیم. مامانت خیلی آدمتر از من بود، خیلی بیشتر از من میتونست. انتخاب میکرد که میخواد چی کار کنه و همون کار رو میکرد، واسه همین من مجبور بودم هر روز پاشم حضوری برم سرِ کار، ولی اون یه شغل ریموت گیر آورده بود و دورکار بود. گاهی نصفه شب بیدار میشدم و میدیدم کنارم تو تخت نشسته پای لپتاپش، اگه میفهمید دارم نگاش میکنم، یه لبخندِ گندهی الکی میزد، ولی واقعی، از تهِ دلش، بعدش دوباره کلهاش میرفت تو لپتاپش.
اگه مامانت بود، الان بغلم میکرد، سرم رو به زور میذاشت رو شونهاش و میگفت «گریه کن عزیز دلم گریه کن، عب نداره، پسربچههای کوچولو اجازه دارن گریه کنن»، برعکسِ من که هروقت اون داشت گریه میکرد، مینشستم پیشش و بغض میکردم و میگفتم «تو رو خدا گریه نکن، تو رو خدا بگو چی کار کنم که گریه نکنی».
چند روز بعد از این که مامانت رفت، نشستم پای لپتاپش، جواب پیامای صابکارش رو دادم، معذرت خواهی کردم و گفتم ببخشید چند روز هیچ خبری ازم نبود، دوباره حالم بد شده بود و چند روزی بستری بودم. بهش دروغ نگفتم، فقط همهی حقیقت رو نگفتم. از اون روز، بعد از این که کار خودم تو شرکت تموم میشه، میشینم پای کارای اون. نمیدونم. شاید باید کارای مامانت رو تو خونه انجام بدم که پیش تو باشم، ولی نمیشه، اون وقت به جای «بابایی که فقط نصف جمعهها هستش»، تبدیل میشم به «بابایی که همهاش کلهاش تو لپتاپه و دوستم نداره». نمیدونم کدومشون بدتره. شاید بهتره بیخیال بشم، به صابکار مامانت خبر بدم که مامانت دیگه نیست و خونه رو هم به صابخونه تحویل بدیم و بریم یه محلهی دیگه، یه جا که خونههاش ارزونتره. میدونی آخه، ولی هربار که بهش فکر میکنم، یادِ اون سالای بچگیم میافتم. میدونم همین جا هم ممکنه هرچیزی توی مدرسه ببینی، ولی وقتی یاد اون مدرسه میافتم... حتی دلم نمیخواد یه روز هم توی اون جور مدرسهای باشی. شاید بهتره این جا رو کلا ول کنیم، منم کارم رو ول کنم و بریم تو یه شهر کوچیک و ارزونتر زندگی کنیم، یا حتی توی یه روستا. حقوق مامانت برای زندگی تو اون جا باید کافی باشه.
گاهی به سرم میزنه که کارمون از اول اشتباه بوده و باید بگردم دنبالِ «دکمهی غلط کردم»، ولی یاد مامانت میافتم. میدونی، من و مامانت هیچ وقت همدیگه رو سرِ حوصله نداشتیم. تازه خونه رو اجاره کردیم بودیم که گیر داد که این کاریه که باید بکنیم، باید تو رو بیاریم تو زندگیمون. من میترسیدم، هنوزم میترسم و نمیدونم صلاحیتش رو داشتیم و داریم یا نه، ولی اون همیشه میگفت «ما تموم زورمون رو میزنیم که خوب باشیم، ولی به هرحال مطمئن باش اینجا براش بهتر از پرورشگاهه».
نمیدونم. همه چیز خیلی سریع داره اتفاق میافته و نمیدونم باید چی کار بکنم. بهت قول میدم که همین روزا تصمیم بگیرم.
پست مرتبط: تپهی چمنی
- پنجشنبه ۲ آذر ۰۲