بایگانی آذر ۱۴۰۳ :: چم به معنای رود

چم به معنای رود

برای دوستِ خوبم، با همه نقص‌هام

خودکشی - ۳

من یه سری اقداماتی کردم که باعث شدن از تیر به این طرف، میزان سوییسایدال بودنم کمتر و کمتر بشه.

استفاده‌ی ابزاری از وبلاگ: اول

فردا صبح قبل از ۶ بیدار می‌شم. بدوبدو می‌رم پارک، توپ‌بازیم رو می‌کنم و برمی‌گردم. اگه نرفتم، بیا تف کن روم.

استقرا

سین - یک

مستی راستی

من فکر می‌کنم که نظر من صحیحه، برای نظرم استدلال‌هایی دارم، اما تو نظر من رو قبول نداری و استدلال‌هام رو اشتباه می‌دونی. من فکر می‌کنم که حق با منه و تو اشتباه می‌کنی.

تو فکر می‌کنی که نظر تو صحیحه، برای نظرت استدلال‌هایی داری، اما من نظر تو رو قبول ندارم و استدلال‌هات رو اشتباه می‌دونم. تو فکر می‌کنی که حق با توئه و من اشتباه می‌کنم.
 

اگه جای «تو» و «من» رو عوض بکنی، هیچ تغییری ایجاد نمی‌شه. برای اطمینان از این که نظر من صحیحه به دست‌آویزِ محکم‌تری نیاز دارم. برای اطمینان از این که نظر تو صحیحه نیاز به دست‌آویزِ محکم‌تری داری.

فکرش رو کن

می‌فرماد که:

فکرش رو کن، فکرش رو کن بتونی این حس تنهایی‌ای که تو قلبِ این همه آدم رسوخ کرده رو حل بکنی. کاری کنی که دیگه بنی بشر با داستانای موراکامی همزادپنداری نکنه.

محلی از اعراب نداره که چقدر بتونی تاثیرگذاری باشی: یک ذره، دو ذره، سه‌ذره، یا زیاد، یا خیلی زیاد یا حتا خیلی خیلی زیاد.

بقیه، یا اصلا خودت، تو سگِ کی باشی که بخوای تعیین کنی یک ذره چقدره و دو ذره چقدره و خیلی زیاد چقدره؟ مهم نیست که چقدر توش موفق باشی، این مهمه که اون قدر عشقش رو داشتی که شبا با فکر کردن به قدم بعدی می‌خوابیدی، صبحا از رخت‌خواب می‌آی بیرون تا قدم بعدی رو براش برداری و می‌تونستی تو همه‌ی کارا و تصمیماتت گوشه‌ی ذهنت داشتی باشیش و فکر کردن به این که عمرت رو براش تلف بکنی خوشحالت می‌کنه.

قصر پوشالی یا ویرانه‌ی آجری

«این» سرِ بوم اینه که همه چیز رو خودت کشف کنی. از دانش و تجربه‌ای که دیگران اندوخته‌ان استفاده نکنی و بری تو دلِ زندگی.

«اون» سرِ بوم اینه که همه چیز رو از دیگران یاد بگیری. همه‌ی عقاید و باورهات چیزهایی باشه که دیگری بهت گفته و تو هم گفتی «بله درسته».

خب، باید مثل همیشه نه از این سرِ بوم بیفتیم و نه از اون سرِ بوم. وقتی از اون سرِ بوم می‌افتی و اعتقاداتت حاصلِ تربیتت و شرایطتته، و نه تجربیات و افکارت، می‌تونی تا مدت‌ها خوشحال و راضی باشی ولی احتمالن یک جایی بالاخره به چالش می‌خوریم و قصر پوشالی‌مون نابود می‌شه، اون‌جاست که به فروپاشی ارزش‌ها و بحرانای می‌خوریم. اون‌جاست که مجبوریم از اول و آجر به آجر خودمون همه چیز رو بسازیم.

بحرانِ سختیه دیگه. فکر می‌کنم بچه‌هایی که مذهبی بزرگ می‌شن بیشتر درگیر می‌شن. بعضی از دین‌ها به قدری بنیادینن که اگه بهش شک بکنی، همه‌ی زندگیت رو می‌بری زیرِ سوال. شاید همینه که باعث می‌شه بعضی از آدم‌ها، هرچی مسن‌تر بیشتر، تا این حد از فکر کردن به قصرِ پوشالی‌شون فراری‌ان. گاهی نمی‌شه انتظاری هم داشت، شبیه به کسی که کلِ زندگی و عزیزانش رو برای رسیدنِ یه آرمان از دست داده و هرگز نمی‌تونه باور کنه که اون آرمان داره به فساد کشیده می‌شه.

نمی‌دونم که، ببینیم چی می‌شه. یاد این افتادم:

Sell your House of Cards while it still looks like a palace.

 

ملکوت

این میزان از شیفتگی‌ای که نسبت به داستان «ملکوت» دارم حتا برای خودم هم عجیبه. این قدر توی صحبت‌هام بهش رفرنس داده‌م که احتمالا بعضی از خواننده‌ها با دیدنِ این پست می‌گن «وای چرا این بشر دست برنمی‌داره؟!»

این بخش از کتاب برام فوق‌العاده جذابه:

شما می‌توانید در این چند روز باقی‌مانده، در این هفته‌ی باقی‌مانده، به‌اندازه‌ی صدها سال عمر کنید، از زندگی و از هم تمتع کافی بگیرید، بخوانید، برقصید، چند رمان مطالعه کنید، بخورید، بنوشید، یکی دو شاهکار موسیقی گوش کنید... چه فرق می‌کند؟ اگر قرن‌ها هم زنده باشید همین کارها را خواهید کرد. پس مسئله فقط در کیفیت است و نه کمیت، و آدم عاقل کارهای یکنواخت و همیشگی را سال‌های سال تکرار نمی‌کند. به عقیده‌ی من یک هفته زندگی در این جهان کافی است، به شرط آن که آدم از تاریخ مرگ خود واقعاً خبر داشته باشد.

نکته‌ی جالبی که وجود داره اینه که طبق معمول آدم‌ها همون چیزی رو ازش برداشت می‌کنند که خودشون دلشون می‌خواد. فکر می‌کنم دو برداشت کلی می‌شه ازش داشت که دقیقن عکسِ همدیگه‌ان. طبق معمول از آدم‌ها خواهش می‌کنم سعی کنند ماجرا رو جورِ دیگه‌ای ببینن و خودشون سعی کنن که خودشون رو به چالش بکشن.

به قول پائول دورو، که از اون هم این‌قدر رفرنس داده‌م که می‌تونین دوباره بگین «وای چرا این بشر دست برنمی‌داره؟!»:

At the end of the day, we all have to try to understand each other.

مهم‌ترین چیزی که در این سال‌ها یاد گرفتم

بچه‌ها بچه‌ها، ای وای.

من از خیلی وقت پیش همه‌اش در تلاش بودم تا احساساتِ جذابِ زندگی رو به دو دسته‌ی خوب و بد تقسیم بکنم. نمی‌دونم چرا توی این همه سال همه‌اش داشتم تلاش می‌کردم که خودم داستان رو بفهمم و نرفتم چار کلمه بخونم ببینم علما چی می‌گن.

چند هفته پیش بود که شروع کردم به چرخیدن تو اینترنت و یوتوب و به این ویدیوی جالب رسیدم:

https://www.youtube.com/watch?v=EKkUtrL6B18

توش Dr. Robert Lustig  داره یه توضیحاتی در مورد کتابش می‌ده: THE HACKING OF THE AMERICAN MIND

 

لپِ مطلبش این بود: «خوشحالی و لذت فرق دارن با همدیگه، یکی نیستن. این شادیه که باعث رضایت و آرامش می‌شه، اما لذت نه، تو همواره لذتِ بیشتر و بیشتری می‌خوای و هرچقدر هم که دوزش رو ببری بالاتر باز هم احساس رضایت نمی‌کنی. خوشحالی سروتونین ئه، و لذت دوپامین.»

اوکی، تقریبن همه‌ی حرف‌هاش برام تکراری بود، هر کدوم رو یک جای دیگه و به یه زبون دیگه و با کلمات دیگری شنیده بودم، ولی یه چیزی گفت که اصلن ای وای. «دوپامینِ بیشتر یعنی سروتونینِ کمتر و برعکس.»

ای وای.

شاید بتونم بگم تاثیرگذارترین گزاره‌ای بود که در عمرم شنیدم، احتمالن چون یک عااالمه از آزمون و خطاهام پشتش بود.

یاد رضا عطاران می‌افتم «دیگه این دوپامین رو هم مصرف کنیم و دیگه سروتونین، سروتونین، سروتونین.»

قبلن فکر می‌کردم «اوکی دوپامینیا هم جالبن بالاخره و به جای خود، اما باید تمرکزت روی سروتونینیا باشه» ولی از وقتی که فهمیدم رابطه‌ی عکس دارن، تصمیمم رو عوض نمودم.

Designed By Erfan Powered by Bayan