نمیدونم اون موقعها رو یادته یا نه. ابتدایی میخوندی. فکر کنم کلاس سوم یا چهارم بودی. کلاس چهارم بودی، نه؟
قرار بود پنجشنبه ببرنتون اردو. یادته کجا میخواستن ببرنتون؟ تو اون موقعها کوچیک بودی، فکر میکردی یه جنگلیه واسه خودش، ولی اون جا فقط یه پارک بزرگ بود. بذار اسمش رو بذاریم پارک جنگی. میخواستن ببرنتون پارک جنگلی. قرار بود صبح برین و دو ساعته برگردین. آره خب، دو ساعت برای اردو کمه.
چهارشنبه بهتون گفتن که به خانوادهها بگین براتون رضایتنامه بنویسن. آقای ناظم سیبیلوتون اومد و براتون یه متنی رو خوند که همه یادداشت بکنین تو دفتراتون، بعدش گفت برین خونه بگین زیرش رو امضا بکنن براتون.
«اینجانب، ولی دانش آموز، جلوش اسماتون رو بنویسین. اینجانب ولی دانش آموز فلانی، رضایت خود را مبنی بر شرکت فرزندم در اردوی دانش آموزی مدرسه در روز پنجشنبه هفت آذر از ساعت نه صبح تا یازده صبح اعلام میدارم. تو خط بعدی هم بنویسین امضا و اثر انگشت ولی دانش آموز. اگه بابامامانتون سواد دارن، بگین امضا بزنن. اگه سواد ندارن، بگین انگشت بزنن.»
چهارشنبه ظهر بود که رسیدی خونه. نشستی با ذوق برام تعریف کردی که فردا قراره برین اردو. گفتی «نمیشه تو برام امضاش کنی؟»، منم گفتم «نه عزیزم، نمیشه. باید صبر کنی بابا بیاد، بدی بابا برات امضاش بکنه» و چیزی نگفتی. شب رو مبل جلوی در نشسته بودی، منتظر که بابا بیاد، چشمات رو به زور باز نگه داشته بودی. گفتی بذار حالا دراز بکشم، ولی نمیخوابم. دراز کشیدی و سریع خوابت برد. فردا صبح با صدای «دی دی دی دی، دی دی دی دی» ساعت مچیت از خواب بیدار شدی. ساعت هشت بود. بدو بدو رفتی در اتاق بابا رو باز کردی. دیر بیدار شده بودی، بابا رفته بود.
بدو بدو رفتی سراغ کوله پشتیت. هرچی خرت و پرت داشتی که فکر میکردی شاید به درد بخوره، چپوندی توش. رفتی دم در و کفشت رو پوشیدی. کیفت رو باز کردی و دفترت دستت بود. بازش کردی. دوباره بستیش. دوباره بازش کردی و نگاهش کردی. کفشت رو درآوردی و بدو بدو رفتی تو خونه و پشت میزت، یه مداد برداشتی و زیر رضایت نامه رو امضا کردی. دفتر رو گذاشتی تو کیفت. بدوبدو رفتی، کفشت رو پوشیدی و در رو پشت سرت قفل کردی. تا خیابون رو بدو بدو رفتی و بعدش وایسادی کنار خیابون تا یه تاکسی بیاد. خبری نشد. شروع کردی دوییدن کنار خیابون و همین طور که میدوییدی همهاش پشت سرت رو نگاه میکردی ولی خبری از تاکسی نبود. به نفس نفس افتادی. قدمات رو آروم کردی و پشت سرت رو نگاه کردی و هنوز خیابون خالیِ خالی بود. برگشتی تو پیاده رو. تقریبا نصف راه رو تا مدرسه رفته بودی. «دیگه بیخیالِ تاکسی»، نفست که سر جاش اومد دوباره دوییدی. سه دیقه به نه بودش که از در مدرسه رفتی تو. حیاط خالی بود. «ای وای، ای وای، حتما راه افتادن و رفتن».
بدو بدو رفتی بالا، راهرو هم خالی بود، «ای خداااا چرا بدون من رفتن اینا»، بدو بدو از پلهها میرفتی بالا و کولهات هی تلق تلق میخورد به کمرت، هرچی بالاتر میرفتی یه سر و صدایی میشنیدی و جلوی بغضت رو میگرفتی تا نترکه. صدا بلندتر و بلندتر میشد. پلهها تموم شدن. در کلاس باز بودش و بچهها رو دیدی که کلاس رو گذاشتن رو سرشون. رسیدی دم در، کوله و لباسات رو مرتب کردی، آروم در زدی و رفتی تو. معلمتون نبود. رفتی سر جات نشستی.
بغل دستیت تا دیدت داد کشید «بالاخره اومدیییییی، بیا این رو ببین، بببینش ببینش ببینش، همهاش پر از خوراکیه! تو چقدر خوراکی آوردی؟ ببینم خوراکیات رو؟»
آب دهنت رو قورت دادی و گفتی «منم یه ذره آوردم»
- ببینم ببینم بببینمممم.
خداروشکر کردی که یهو یکی از بچهها اومد یه چیزی بهش گفت و حواسش پرت شدش. تو فقط لقمههایی که از دیشب درست کرده بودی رو با خودت آورده بودی.
نزدیک نه و سی و هشت دیقه بود که معلمتون اومد سر کلاس.
- بچههای ردیف اول، برین پایین، سوار مینیبوس بشین. رضایت نامههاتون رو هم بدین به من.
دفترت رو باز کردی و اون ورقه رو از دفترت کندی. دفترت سیمی بود، کنارهی کاغذ رو تا زدی و چند بار محکم ناخونت رو کشیدی روش، بعدش جداش کردی. وقتی دستت رو دراز کردش تا بدیش به معلمتون، میتونستی ضربان قلبت رو حس بکنی و سرت گیج میرفت، ورقه رو ازت گرفت. نگاهش کرد. کم مونده بود بیفتی زمین. نگاهت کرد. «چیزی شده؟ چرا نمیری؟» و با تمام سرعتت تا مینیبوس دوییدی.
بقیهاش رو یادم نمیآد. تو یادت میآد؟ نه تو هم یادت نمیآد، ولی اون جا رو یادته که آقای ناظم گفتش «بچهها وسیلههاتون رو جمع کنین، تا ده دیقهی دیگه همه سوار مینیبوس باشن.»
شیش تا از بچهها با پدرمادراشون اومده بودن و میخواستن بمونن. میخواستن برن بالای تپهی چمنی. تو هم میخواستی بمونی.
رقتی پیش دوستت، بهش گفتی «اگه منم باهاتون بمونم و با مینیبوس نرم، میشه من رو هم تا دم در خونهتون برسونین؟ از اون جا رو پیاده میرم خونه». بدو بدو رفت پیش مامانش که رو زیرانداز نشسته بود. خم شد و یه چیزی بهش گفت. یه کم بعدش بدوبدو برگشتش.
۰ مامانم گفتش آره، ما میبریمت.
تو که وسیلههات رو جمع کردی بودی، رفتی و کنار در مینیبوس وایسادی. آقای ناظم که میخواست سوار بشه گفت «پسر چرا سوار نمیشی؟»
- آقا میشه بمونم من؟
- بمونی؟ برا چی بمونی؟ برای ما مسئولیت داره، باید بریم مدرسه.
- آخه من خودم باید برگردم خونهمون. این جا به خونهمون نزدیکتره آقا.
- تنهایی؟ خودت تنهایی باید برگردی خونه؟
- آره آقا.
- شمارهی بابات رو بگو ببینم.
آب دهنت رو قورت دادی. شماره رو گفتی.
- آقا ولی بابام الان سر کاره، وقتی سر کاره نمیتونه جواب تلفناش رو بده.
سه بار زنگ زدش ولی کسی جواب نداد.
- نه پسر بیا بریم. برا ما مسئولیت داره.
- مدرسه از خونهمون خیلی دوره آقا. آقا ولی این جا نزدیک خونهمونه. قول میدم سریع برگردم خونهمون آقا.
دوباره زنگ زد. بابا جواب نداد.
- باشه پسر، سریع برگرد خونهتون، باشه؟ شمارهی من رو بلدی؟ وقتی رسیدی خونهتون به من زنگ بزن.
- آقا شمارهتون رو بلد نیستم.
شمارهاش رو نوشت روی یه برگه و داد بهت.
- چشم آقا.
- مراقب خودت باش پسر.
خودش هم سوار مینیبوس شد. تو هم بدوبدو برگشتی پیش بچهها. باباماماناشون رو زیراندازا نشسته بودن کنار همدیگه و بچهها رو نگاه میکردن که بپربپرکنون، داشتن از تپه میرفتن بالا. تو هم با کولهی روی کمرت، بدو بدو رفتی دنبالشون. وقتی بهشون رسیدی، این قدر داشتی نفس نفس میزدی که نمیتونستی صحبت بکنی. حس میکردی دهنت خون اومده. با یه دستت جلوی دهنت رو گرفتی که کسی نبینه و یکی از انگشتای اون یکی دستت رو زدی به لثههات. نه. مثل همیشه خبری از خون نبودی، اشتباه حس میکردی.
هیچ کس زیرانداز نیاورده بود، ولی تو کولهات باهات بود. کولهات رو باز کردی و اون پتو قدیمیه رو درآوردی و انداختی رو زمین و چندتا از بچهها کیپ تا کیپ روش نشستن.
یادته بعدش چی شدش؟ گفتش بیا کشتی بگیریم. خیلی خسته بودی، ولی گفتی باشه. بابامامانا میدیدنتون. همیشه تو کشتی ازش میباختی، آخه دوستت بودش و میترسیدی اگه ازش ببری، دیگه باهات دوست نباشه. چی شد که اون روز ازش نباختی؟ هیچ وقت نفهمیدم. تازه ازش برده بودی، گیج و ناراحت بودش، بچهها داشتن تشویقت میکردن که یهو یکیشون داد کشید بارووون بارووون بچهها باروووووون. همهشون دیونه شدن یهو. انگار بمب انداخته باشی وسطشون. دیگه کسی یادش نبود که تو بردی. همه بدو بدو داشتن میدوییدن که از تپه برن پایین.
- بچهها یکی منو کمک بکنه زیراندازم رو جمع بکنم.
هیچکس نمونده بود. همه داشتن میدوییدن پایین. بارون شدیدتر شد. به زور داشتی سعی میکردی پتوت رو جمع بکنی. به زور فشارش میدادی ولی نمیرفت تو کوله پشتیت. نمیشد. بیشتر فشارش دادی. بارون بیشتر شد. زور میزدی زیپ کیفت رو ببندی ولی بسته نمیشد. میخواستی همونجا گریه بکنی، ولی مرد که گریه نمیکنه.
پتو رو بغل کردی. نمیتونستی جلوت رو درست ببینی، همونطوری بدو بدو راه افتادی که برگردی پایین. بابامامانا رو میدیدی که دارن وسیلههاشون رو جمع میکنن. سرعتت رو بیشتر کردی. افتادی زمین. چندتا غلت خوردی. سریع زانوی شلوارت رو نگاه کردی. پاره نشده بود ولی سبز شده بود. باید حسابی میشستیش. میخواستی همونجا گریه بکنی، ولی مرد که گریه نمیکنی. پتوت رو دوباره جمع کردی بغلت و دوباره دوییدی. چشمت دنبال دوستت و مامانش میگشت. مامانش وسیلهها رو جمع کرده بود. سریعتر دوییدی. دوستت رسید پیش مامانش. راه افتادن. دوییدی بازم.
یادته؟ خیلی دوییدی. وقتی رسیدن به ماشینشون، دوستت سریع در جلو رو باز کرد، ولی مامانش یه چیزی بهش گفت و دوستت منتظر وایساد. مامانش صندوق رو باز کرد، وسایل رو گذاشت توی صندوق، بعدش یه پارچه برداشت و پهن کرد روی صندلی، بعدش دوستت سریع نشست و در رو بست. دوستت که در رو بست، سریعتر دوییدی و دوباره افتادی. زانوی شلوارت رو نگاه کردی. پاره شده بود. زانوت هم خیلی درد میکرد. خیلی درد میکرد. میخواستی گریه کنی، ولی مرد که گریه نمیکنه. دوییدی، سریع دوییدی. مامانش میخواست در رو باز کنه و سوار بشه که رسیدی بهشون.
- خانوم خانوم خانوم سلام. من دوست پسرتونم. گفتش ازتون اجازه گرفتم که من رو هم برسونین. میشه بشینم؟
- عزیزم پسرم گفتش از دستت ناراحت شده و سوارت نکنم. اگه سوارت بکنم خیلی ناراحت میشه و قلبش میشکنه، نمیتونم سوارت بکنم عزیزم. اون جا رو میبینی؟ ببین اونجا عزیزم. اونجا نگهبانیِ پارکه. برو از اونجا به پدر مادرت زنگ بزن. آفرین عزیزم. مراقب خودت باش. سریع برو خونهها، بیرون نمونی سرما میخوری.
نگات کرد. چیزی نگفتی. چی میتونستی بگی؟ مامانش هم سریع نشست و تا به خودت بیای، راه افتادن. جدول خیس بود و اگه رو جدول مینشستی، شلوارت از این هم بیشتر خیس میشد. اینقدر محکم پتو رو به خودت فشار داده بودی که انگشتای خیست حسابی کرخت شده بودن. راه افتادی سمت نگهبانی ولی زانوت درد میکرد. نگاش کردی، زانوت خون میاومد. چند قدم دیگه رفتی ولی نمیتونستی. نشستی روی جدول، پتو رو گذاشتی روی پاهات و سرت رو گذاشتی روی پتو.
- پنجشنبه ۲۵ آبان ۰۲