خب، زود تند سریع یه پست بنویسم و برم بخوابم. :))))
یه سوال داریم، «اگه یه دکمه بذارن جلوت که با زدنش، کاملا به عدم بپیوندی، فشارش میدی؟ در جا کاملا از بین میری، بدون هیچ آیندهای، و هیچ کس هم یادش نمیآد که یه زمانی وجود داشتی».
اگه جوابتون منفیه، پیشنهاد نمیکنم که ادامهی پست رو بخونین. اگه جوابتون مثتبه، منم همینطور، منم همینطور. یه موقعهایی تا یه لحظه مغزم خالی میشد، سریع «میشه بمیرم؟ چرا نمیمیرم؟...» پر میشدش توی کلهام. هر روز صبح با «وای، چرا من زندهام هنوز؟ کاش بیدار نمیشدم هیچ وقت» بیدار میشدم. گاهی شدید میشد و نگران بودم که طاقتم تموم بشه و یه بلایی سرِ خودم بیارم. الان یه مدتیه که دیگه خیلی خیلی کمتر به خودکشی فکر میکنم، دوست داشتم بنویسم دلیلاش رو.
۱. خط زدنِ گزینهی خودکشی. :دی
خب، وقتی که عقلم سر جاشه، توی شرایط عادی، میشینم کامل بررسی میکنم، به نظرم میرسه که خودکشی واقعا گزینهی بدیه. چرا؟ یه دلیل میآرم که به نظرم کافیه. «شاید بعد از خودکشی، بریم یه جایی که اوضاع خیلی غیرقابلتحملتر و سنگینتر باشه». اوکی، اگه مطمئن بودیم که بعد از مرگ چیزی نیستش، میتونستیم این گزینهی خودکشی رو بالا پائین بکنیم، ولی اگه فقط یک هزارم درصد احتمال داشته باشه که بعد از مرگ، یه شرایطی پیش بیاد که از این هم بدتره، ترجیح میدم ریسک نکنم. چندتا مورد هستن که باعث میشن احتمال قابل توجهی بدم که با خودکشی همه چیز برام سختتر و بدتر بشه، در نتیجه کلا خودکشی رو خط میزنم. هرچی بیشتر به این باور رسیدم که نمیتونم رو این گزینه حساب بکنم، دیگه کمتر و کمتر فکرش رو میکردم.
۲. حتی اگه خودمون تبدیل به عدم بشیم، بقیه هنوز وجود دارن.
هرچقدر هم فکر کنیم که تنها و بدبخت و فلانیم، یه کسایی هستن که تا آخر عمرشون، تا آخرین نفسی که میکشن، قراره عذاب بکشن بابت مرگمون. متاسفانه نزدیکم دارم همچین آدمی رو، واقعا زندگیش سیاه شد بعد از خودکشی عزیزش. فکر کنم نزدیک هفت سال میگذره و هنوز خوشحالی تو زندگیش بیمعناست. یاد یه اثری هم افتادم الان. فکر کنم سریال مورد علاقهام، black mirror باشه. قسمتهای مختلف این سریال، کاملا مستقل از همدیگهان، کاملا مستقل، با بازیگرا و داستان و همه چیزِ جدید و متفاوت. بیشتر از این که سریال باشه، مجموعهی فیلمهای سینماییه. :))) قسمت مورد علاقهام ازش، قسمت دوم از فصل پنجمه. فکر کنم اسمش smithereens بودش. اندرو اسکات توش بازی میکنه، بازیگر نقش موریارتی. خیلی خوبه این قسمت، خیلی خوبه. یکی از شخصیتهای فرعیش، مادریه که دخترش خودکشی کرده و، هق. یعنی تو همه چیزِ زندگی این بشر، میتونی عذاب رو ببینی.
شاید آدمهایی که تا روز آخر قراره عذاب بکشن، زیاد نباشن، ولی نمیدونی، وای نمیدونی چند نفر قراره تا یه روز یا یه هفته یا یه ماه یا یه سال، عذاب بکشن. یه نفر تو خوابگاهمون خودکشی کرده بود و دوستم که یه خوابگاه دیگه بود و حتی متوفی رو نمیشناخت و تا حالا ندیده بودش، هق، این پسر هرروز یه ساعت زار میزد، فقط زار میزد.
۳. این، صرفا یه دلگرمی کوچیکه.
تا یه مدت پیش، چیزی توی زندگی ندیده بودم که به نظرم ارزش زنده بودن داشته باشه، این باعث میشدش که زندگی به نظرم پوچتر و پوچتر بشه، ولی خب میتونم بگم که این اواخر، یه تجربههایی داشتم که دست نیافتنی نبودن و لحظههایی رو بهم دادن که به نظرم ارزش همهی تلاشام برای زنده بودن رو داشت. مثلا سگدو زدن برای چیزی که، حس میکنی ارزش جنگیدن داره و میتونه دنیا رو بهتر بکنه، چیزی که حتی اگه نتونی بهش برسی، اون قدر ارزشمنده که سرت رو بالا بگیری و بگی درسته که بهش نرسیدم، ولی کل زندگیم رو به خاطرش سگدو زدم، آره، به این میگن زندگی. یا مثلا، یه بغل واقعی. وای وای، بغل واقعی. باورت نمیشه که چطوری یه بغل واقعی میتونه همهی این دغدغهها و نگرانیای اجتماعی و مالی و کاری و و رو سبک بکنه، بدون این که حلشون کرده باشه. هق. لحظهی برق زدن چشمِ آدمایی که دوستشون داری. تیک زدن چیزایی که از صمیم قلب میخواستی بهشون برسی. هق. این دنیا این قدر کثافته که نفسهامون رو پر از خسخس کرده، ولی پره پره پره از چیزایی که لیاقت دوست داشته شدن رو دارن، و دوست داشتنشون میتونه به زندگی معنی بده.
نهایتا، پذیرفتمش. پذیرفتم که با این که دلم میخواد دکمهی عدم رو فشار بدم، دکمهی عدمی وجود نداره و قراره ادامه بدیم. این باعث میشه یه جاهایی هم بتونم به خودم سخت نگیرم و بگم «پسر! همین که داری زنده میمونی، یعنی ایول، دمت گرم. بنازمت. سخت نگیر، بذار این بار ببازی». به نظرم عیبی نداره که دلمون میخواست که هرگز نبودیم و نباشیم، ولی خب حالا که هستیم. متاسفانه همینه که هست. حالا که مجبوریم زنده باشیم، بذار یه جوری بریم جلو که هم یه ذره خوش بگذره هم تهش به خودمون بگیم «دمت گرم خدایی، چه کردی». اتفاقا این که وابستگیای به زنده موندن نداریم، به نظرم میتونه کمکمون بکنه که خیلی رهاتر زندگی بکنیم.
میدونیم که من هیچ تخصصی در زمینهی این چیزا ندارم، صرفا میخواستم تجربهی فردیم رو بنویسم، چون میخواستم حواسم بهش باشه و فراموشش نکنم، ولی ولی بیشتر از هر چیز، روانشناس خوب. اصلا معجزه میکنه. به خودت میآی و میبینی مدتهاست که حتی به خودکشی فکر هم نکردی.
خب دیگه برم بخوابم. عمیق و صمیمانه امیدوارم که خوابای خوب ببینین.
- شنبه ۶ آبان ۰۲