از لحظهای که وارد جمعیت شدم میدونستم قراره یه بلایی سرم بیاد. راهپیمایی بود.
هنوز کسی نمیدونه که از کجا یهو یه تیر اومد و خورد به سینهم. مردم تو هم میلولن، چند نفر زیر شونههام رو میگیرن و میبرن طرف آمبولانسی که سی متر بالاتره.
حالم به خودم نیست، نمیفهمم چطوری تا آمبولانس میرسیم. میذارنم پشت ماشین و میرن. صدای آژیر میآد و راه میافته. بالا سرم یه نفر با لباس سفید داره یه کارایی میکنه.
چند دقیقه که میگذره به خودم میآم.
- دک... دکتر... گوشیم.
- چته حالا؟ تو این وضعیت.
سرم رو تکون میدم. میخوام به زور دستم رو ببرم سمت جیبم.
- خیلی خب، خیلی خب، بیا، گوشیت. چی میخوای؟
- زنگ، زنگ بزن بهش.
- زنگ بزنم؟ تو که نمیتونی حرف بزنی.
- پیام، پیام بده.
- خیلی خب، چی بنویسم؟
- بنویس، خیلی دوستت دارم.
- به کی؟
- عشقم.
- مگه تو عاشقی؟
یه کم فکر میکنم.
- نه خب.
- تو رلین ولی عاشقش نیستی؟
یه کم بیشتر فکر میکنم.
- نه دکتر، حالا که فکرش رو میکنم با هیچکس رابطه خاصی ندارم، دوسدخترم کجا بود.
- گندت بزنن، گور بابات، گور بابای من با این بچه تربیت کردن.
- مگه تو بابای منی؟
یه کم فکر میکنه.
- نه.
در پشت آمبولانس رو باز میکنه و میپره بیرون.
بلند میشم، انگار سِرُمه، میکشمش بیرون. میکشم بالا، میرم بالای ماشین. خودم رو به درِ کمک راننده میرسونم، بازش میکنم و میشینم کنار راننده.
راننده یه پک به سیگارش میزنه و میگه چه خبر؟
- هیچی بابا، کج کن بریم شمال، دلم گرفت. میدونی تو عمرم نرفتم شمال؟
برمیگرده نگام میکنه، یه نیشخند میزنه، پک آخر رو میزنه و ته سیگارشو رو دستش خاموش میکنه و میاندازه رو زیرپایی: خیر سرمون تو شمال زندگی میکنیم، حواست هست؟
- ببینم، تو خودت تا حالا رفتی شمال؟ نه، معلومه، چون همیشه شمالیم هیچوقت نمیریم شمال.
- راس میگیا، بزن بریم.
بطری ویسکی رو از زیرپایی میآرم بیرون و بهش میگم: فهمیدم سیگارت واقعی نبودشا.
نیشخند میزنه: منم میدونه تو بطریت شربت بادرنجبویهست.
میخندم. برا هرکدوممون یه لیوان میریزم، میگه داغه. بهش نعلبکی میدم.
نربکیش رو میزنه به لیوانم.
-سلامتی نویسنده.
تا بهش لب میزنه همهش رو از پنجره توف میکنه بیرون.
- این که عرق بیدمشکه!
میخندم.
میخنده.
- رفیق خودمی.
پ. ن. اول. هشدار داده بودم.
پ. ن. آخر. بهتر از اینه که قلمم بخشکه خب. (-برو بابا، قلم تو همون بخشکه بهتره بچه، این قلمه آخه تو داری؟)
- جمعه ۲۴ آبان ۹۸