دست مزن! چشم، ببستم دو دست
راه مرو! چشم، دو پایم شکست
حرف مزن! قطع نمودم سخن
نطق مکن! چشم، ببستم دهن
هیچ نفهم! این سخن عنوان مکن
خواهش نا فهمی انسان مکن
لال شوم، کور شوم، کر شوم
لیک محال است که من خر شوم
سید اشرفالدین حسینی گیلانی، یا همون نسیم شمال خودمون =)
+از اون شعراست که باهاش دلم میخواد داد بزنم :/
وای وای... تازه اون روز حوصله نداشتم درس بخونم، منطقالطیرم رو برداشتم. دهم که میرفتم خریدمش و متاسفانه فقط اولاش رو خونده بودم، از آرزوهای بعد کنکورم اینه که بشینم کلش رو با جون و دل بخونم. شروع کردم هفت وادی رو بخونم که سطح تسلطم بره بالا واسه تستای اون درسه. وای... چقددددر قشنگ بود! یعنیی خیییلی وقت بود که نشده بود ایننننقدر دلم بخواد یه چیزی رو به یه نفر بگم و با آب و تاب براش تعریف کنم و از این حرفا. دیگه کار به جایی رسیدم که دلم میخواست خودم رو بزنم یا سرم رو بکوبم تو دیوار! تازه دارم میفهمم چی به سر این عرفا و اینا میآدش :/
خلاصه که خیلی قشنگ بود، مخصوصا آخرش که بیشک این سی مرغ آن سیمرغ بود.
این لابهلا چندتا حکایتش رو هم خوندم، یکیش محشر بود که این بودش:
از قضا افتاد معشوقی در آب
عاشقش خود را درافکند از شتاب
چون رسیدند آن دو تن با یکدگر
این یکی پرسید از آن کای بیخبر
گر من افتادم در آن آب روان
از چه افکندی تو خود را در میان
گفت من خود را در آب انداختم
زانک خود را از تو مینشناختم
روزگاری شد که تا شد بیشکی
با تویی تو یکی من یکی
تو منی یا من توام، چند از دوی
با توام من، یا توام، یا تو توای
چون تو من باشی و من تو بر دوام
هر دو تن باشیم یک تن والسلام
تا توی برجاست در شرکست یافت
چون دوی برخاست توحیدت بتافت
تو درو گم گرد، توحید این بود
گم شدن کم کن تو، تفرید این بود
یه تمثیل دیگه هم زده بودش که چون خیلی طولانیه دیگه اینجا نمیذارمش، دوست داشتین اونجا برین و بخونین و اینا.
یه بیتش بود، این بیته:
کور دل باد آنک این حال از حضور
قصهٔ خود نشنود چند از غرور
خیلی جالب بود، واقعا یه لحظه لرزیدم. نامهی کارای خود ماها چقدر تمیرتر از نامهی داداشای یوسفه؟..
- سه شنبه ۳۱ تیر ۹۹