نامهی دویست و پنجاه و سوم.
عزیزِ من، وقتی تو خسته، ناراحت، غمگین یا دلخور باشی، منم میشم.
- جمعه ۲۶ خرداد ۰۲
- ادامه مطلب
برای دوستِ خوبم، با همه نقصهام
نامهی دویست و پنجاه و سوم.
عزیزِ من، وقتی تو خسته، ناراحت، غمگین یا دلخور باشی، منم میشم.
سلام.
امیدوارم که خوب باشین.
تا حالا به این فکر کردین که، زندگیتون چقدر «اصیل» و «واقعی»ه؟
نگاه کنیم به دغدغههای اصلی زندگیمون. به چیزایی که روزهامون رو باهاشون پر میکنیم. به آدمایی که داریم باهاشون وقت میگذرونیم. کدوما رو از ته دل میخوایم؟ کدوما رو داریم به امید آیندههای دور تحمل میکنیم؟
اصلیترین مشغلههامون رو بنویسیم، بعدش یه نگاه بندازیم بهشون و ببینیم که چندتا رو «واسهی خودشون میخوایمشون»؟ مدرسه کنکور دانشگاه سربازی... آیا این همون چیزیه که دوست داریم وقت و انرژیمون رو براش صرف بکنیم؟ یا داریم انجامشون میدیم، به این امید که بعدش به فلان برسیم، بعدش از فلان هم برسیم به بهمان، بعدش از بهمان هم برسیم به بیثار و...
یه نگاه کنیم به کسایی که بیشترین تعامل رو باهاشون داریم. کدوم روابطمون رو دوست داریم همیشه توی زندگیمون داشته باشیم، حتی اگه بدونیم قراره دقیقا به همین شکل و توی همین حد بمونه تا ابد؟ این دوستیا، دوستیهای اصیل و واقعیان. ولی خب، یه سری آدمها هم داریم توی زندگیمون که اگر نبودن، حالمون بهتر بود، ولی نگهشون داشتیم توی زندگیمون، چون فکر میکنیم قراره یه روزی برسه که اون روز خوشحالیم از این که این آدما توی زندگیمون هستن. گاهی وقتا هم، چقدر وقت و انرژی مصرف میکنیم برای همین آدما.
فکر میکنم این «اصیل زندگی کردن»، همون چیزیه که لازمش داریم تا بفهمیم از این زندگی چی میخوایم، ولی به هزار و یک دلیل، تمام فکر و انرژی و وقتمون رو داریم صرف چیزای غیر اصیل میکنیم.
در راستای این ایدئولوژی، یه مطلب داستانی طولانی که از یک سال پیش داشتم روش کار میکردم رو میندازم کنار و مستقیم میرم سر اصل مطلب :))))
آقا ماجرا اینه که من یه سری اخلاقهای واقعا بد داشتم. همچنین اون طوری که دلم میخواستش هم، رو به پیشرفت نبودم. حالم هم خوب نبودش. معمولا توی عذاب بودم. معمولا تحملِ زنده بودن برام به شدت سخت بود. یه مدت خیلی طولانی، هر شب تا میرفتم توی رختخواب و چشمهام رو میبستم، چیزایی مثل «وای من چرا نمیمیرم، خدایا میشه زودتر بمیرم، خدایا تو رو خدا منو بکش» توی سرم پلی میشد. خلاصه که راضی نبودم.
تا این که یه سری اتفاقهایی افتادش و نتیجهاش این شدش که بعد از چند ماه، یهویی دیدم که یه سری از ویژگیهای بدم اصلاح شدن، الان حس میکنم روی فرمونِ خوبی افتادم. خلاصه که زندگی هنوز سخته و اگه میتونستم «کلید عدم» رو فشار بدم، درنگ نمیکردم، ولی خب الان اوضاع بهتره.
خیلی وقتها میشینم به این فکر میکنم که چی شدش که زندگی بهتر شد؟ چی شد که قابل تحمل شدش؟
میشینم پای لپتاپ و میخوام یه پست بنویسم، از یکی از چیزایی که به نظرم ارزش فکر کردن داره.
یادداشتهام رو نگاه میکنم. پیشنویسها رو نگاه میکنم. یه پیشنویس دارم، که ظاهرا تاریخش ۱۴ شهریور ۱۴۰۱ ئه. دوستش دارم و به نظرم جالبه. وقت میذارم و چپ و راستش میکنم.
مخاطب دوست نداره نصیحتش بکنی. مخاطب دوست نداره بهش حرفهای رک و راست و کلیشهای بزنی. مخاطب دوست داره گول بخوره. دوست داره گردنش رو با پنبه ببری، نه با چاقو. دوست ندارن بهشون بگی «وسط بیابونی و داری از تشنگی میمیری، بفهم. یه حالی به فکرِ خودِ بدبختت بکن. حواست نیست چقدر بدبختی و چقدر توی درد و عذابی و داری نابود میشی؟ نمیفهمی یه چیزی این وسط اشتباهه و باید درست بشه؟». کسی دوست نداره اینا رو بشنوه. آدما دوست دارن بهشون بگی «وای، تو هم تشنهته؟ آره... منم تشنهمه... بیا بریم دنبالِ آب بگردیم... ای وااای چقدر اتفاقی، اونجا رو ببین، اونجا آبه! وای خدایا نجات پیدا کردیم!»
خب، من نه. من که منجی نیستم. من نمیتونم بهت قول بدم ایدهای که دارم، درسته. پس چرا باید تلاش کنم برای خوشگلتر گفتنش؟ برای این که تو قبولش بکنی؟ من دلم نمیخواد تو قبولش بکنی، فقط میخوام بگمش، تا بیشتر بهش فکر کنیم. تا بمونه و بعدش بیایم و دوباره چپ و راستش بکنیم.
خلاصه که، تصمیم گرفتم این طور ایدههام رو، به جای این که خوشگلش کنم و داستانش کنم، تا بیشتر پذیرفته بشه، واضح و شفاف بنویسمشون، تا بیشتر حلاجی بشه.
جلسهی اول، استاد گفتش که تیمهای سه نفره تشکیل بدین. من و دوستم هم با اون، تیم شدیم. قرار گذاشتیم که هر کدوم از گزارشکارها رو، یکیمون بنویسه.
اولی رو من نوشتم، شدم ۱۰۰ از ۱۰۰.
دومی رو دوستم نوشتش، شدش ۹۵ از ۱۰۰.
سومی رو که اون نوشتش، شدش ۷۰ از ۱۰۰. من و دوستم هم رفتیم پیش استاد، گفتیم که ما نمیخوایم با اون توی یه تیم باشیم و من و دوستم شدیم یه تیم دو نفره. نمیدونم اون چی کار کرد.
چهارمی رو من نوشتم. نمیدونم اون چی کار کرد.
پنجمی رو دوستم نوشت. نمیدونم اون چی کار کرد.
شیشمی رو من نوشتم. نمیدونم اون چی کار کرد.
هفتمی رو دوستم نوشت. نمیدونم اون چی کار کرد.
هشتمی رو باید هفتهی بعد بنویسیم. اون هم الان یه ملافهی سفید تنشه و خوابه. شایدم اون بیدار شده و ما خوابیم. نمیدونم.
من «سرمایه گذاری» رو این طور تعریف میکنم، که یعنی تو الان از یه چیزیت بزنی، به این امید که، فردا به یه چیزِ بیشتری برسی.
حس میکنم خیلیامون، طوری بزرگ شدیم که فکر میکنیم «سرمایه گذاری کردن»، کلا ارزشمنده. نمیدونم، ولی فکر میکنم این طور نیستش. فکر میکنم وقتی که در لحظه، همهی حداقلهایی که میخوای رو داشته باشی، تازه اون موقعست که خوبه که یه چیزی رو پسانداز بکنی.
(حالا این که حداقلهات رو، چطوری تعریف بکنی، دیگه به خودت مربوطه)