میگن طرف داشت ماست میریخت تو دریا. میگن چه میکنی؟ میگه دوغ درست میکنم. میگن مرد حسابی، مگه با یه سطل ماست میشه این دریا رو دوغ کرد؟ میگه میدونم نمیشه، ولی اگه بشه چی میشه.
- يكشنبه ۱۰ شهریور ۰۴
برای دوستِ خوبم، با همه نقصهام
میگن طرف داشت ماست میریخت تو دریا. میگن چه میکنی؟ میگه دوغ درست میکنم. میگن مرد حسابی، مگه با یه سطل ماست میشه این دریا رو دوغ کرد؟ میگه میدونم نمیشه، ولی اگه بشه چی میشه.
از این پس، محتواهای فارسیم رو توی ویرگول مینویسم:
انگلیسیها رو هم، مدیوم:
در آیندهای بلندمدتتر هم، دوست دارم توی کانال تلگرام لینک بدم به همهی بقیه. استاک کردنِ من راحته، همین Chamrun رو هرجا بزنی، به یه چیزی میرسی. :))))
بعضی نوشتههام هست که جاش همینجاست، نه مدیوم و ویرگول، اما نکتهی غمانگیزی که وجود داره اینه که بابتِ انتشارِ «اون» نوشتهها، معمولا چیزی از وبلاگ نگرفتهم. فعلا واسه خودم مینویسمشون. شاید یه روز دوباره اینجا نوشتمشون، شاید یه روز کتاب شدن، شاید یه دفترچهی قدیمی شدن که موقع مینیمالیستبازی مینذازیش دور. نمیدانم.
ویرگول مزایای خیلی زیادی نسبت به بلاگ داره، ولی اینها مواردِ اساسیاش هستن که باعثِ مهاجرتِ من شدن:
۱. از نظرِ نرمافزاری، بلاگ دیگه زنده نیست، صرفن داره نفس میکشه. احتمالِ خوبی داره که یکی از همین روزها بلاگ رو بفروشن و بعدش ممکنه هر اتفاقی بیفته. ناراحتم از این که این همه فعالیت داره روی محصولی رخ میده که دیگه توسعه داده نمیشه. ویرگول هم گل و بلبل نیست از این جهت، اما باز بهتره کمی.
۲. فکر میکنم محتوایی که توی ویرگول مینویسید، میتونه خیلی بیشتر خونده بشه. خیلی پیش اومده که دنبالِ یه محتوایی باشم و به یه پستِ ویرگول بخورم. برای منی که یکی از هدفهای اصلیم از نوشتن اینه که یه کمکی رسونده باشم و تجربههام رو به اشتراک بذارم، این مورد تعیینکنندهست.
من یه سری اقداماتی کردم که باعث شدن از تیر به این طرف، میزان سوییسایدال بودنم کمتر و کمتر بشه.
فردا صبح قبل از ۶ بیدار میشم. بدوبدو میرم پارک، توپبازیم رو میکنم و برمیگردم. اگه نرفتم، بیا تف کن روم.
من فکر میکنم که نظر من صحیحه، برای نظرم استدلالهایی دارم، اما تو نظر من رو قبول نداری و استدلالهام رو اشتباه میدونی. من فکر میکنم که حق با منه و تو اشتباه میکنی.
تو فکر میکنی که نظر تو صحیحه، برای نظرت استدلالهایی داری، اما من نظر تو رو قبول ندارم و استدلالهات رو اشتباه میدونم. تو فکر میکنی که حق با توئه و من اشتباه میکنم.
اگه جای «تو» و «من» رو عوض بکنی، هیچ تغییری ایجاد نمیشه. برای اطمینان از این که نظر من صحیحه به دستآویزِ محکمتری نیاز دارم. برای اطمینان از این که نظر تو صحیحه نیاز به دستآویزِ محکمتری داری.
میفرماد که:
فکرش رو کن، فکرش رو کن بتونی این حس تنهاییای که تو قلبِ این همه آدم رسوخ کرده رو حل بکنی. کاری کنی که دیگه بنی بشر با داستانای موراکامی همزادپنداری نکنه.
محلی از اعراب نداره که چقدر بتونی تاثیرگذاری باشی: یک ذره، دو ذره، سهذره، یا زیاد، یا خیلی زیاد یا حتا خیلی خیلی زیاد.
بقیه، یا اصلا خودت، تو سگِ کی باشی که بخوای تعیین کنی یک ذره چقدره و دو ذره چقدره و خیلی زیاد چقدره؟ مهم نیست که چقدر توش موفق باشی، این مهمه که اون قدر عشقش رو داشتی که شبا با فکر کردن به قدم بعدی میخوابیدی، صبحا از رختخواب میآی بیرون تا قدم بعدی رو براش برداری و میتونستی تو همهی کارا و تصمیماتت گوشهی ذهنت داشتی باشیش و فکر کردن به این که عمرت رو براش تلف بکنی خوشحالت میکنه.
«این» سرِ بوم اینه که همه چیز رو خودت کشف کنی. از دانش و تجربهای که دیگران اندوختهان استفاده نکنی و بری تو دلِ زندگی.
«اون» سرِ بوم اینه که همه چیز رو از دیگران یاد بگیری. همهی عقاید و باورهات چیزهایی باشه که دیگری بهت گفته و تو هم گفتی «بله درسته».
خب، باید مثل همیشه نه از این سرِ بوم بیفتیم و نه از اون سرِ بوم. وقتی از اون سرِ بوم میافتی و اعتقاداتت حاصلِ تربیتت و شرایطتته، و نه تجربیات و افکارت، میتونی تا مدتها خوشحال و راضی باشی ولی احتمالن یک جایی بالاخره به چالش میخوریم و قصر پوشالیمون نابود میشه، اونجاست که به فروپاشی ارزشها و بحرانای میخوریم. اونجاست که مجبوریم از اول و آجر به آجر خودمون همه چیز رو بسازیم.
بحرانِ سختیه دیگه. فکر میکنم بچههایی که مذهبی بزرگ میشن بیشتر درگیر میشن. بعضی از دینها به قدری بنیادینن که اگه بهش شک بکنی، همهی زندگیت رو میبری زیرِ سوال. شاید همینه که باعث میشه بعضی از آدمها، هرچی مسنتر بیشتر، تا این حد از فکر کردن به قصرِ پوشالیشون فراریان. گاهی نمیشه انتظاری هم داشت، شبیه به کسی که کلِ زندگی و عزیزانش رو برای رسیدنِ یه آرمان از دست داده و هرگز نمیتونه باور کنه که اون آرمان داره به فساد کشیده میشه.
نمیدونم که، ببینیم چی میشه. یاد این افتادم:
Sell your House of Cards while it still looks like a palace.
این میزان از شیفتگیای که نسبت به داستان «ملکوت» دارم حتا برای خودم هم عجیبه. این قدر توی صحبتهام بهش رفرنس دادهم که احتمالا بعضی از خوانندهها با دیدنِ این پست میگن «وای چرا این بشر دست برنمیداره؟!»
این بخش از کتاب برام فوقالعاده جذابه:
شما میتوانید در این چند روز باقیمانده، در این هفتهی باقیمانده، بهاندازهی صدها سال عمر کنید، از زندگی و از هم تمتع کافی بگیرید، بخوانید، برقصید، چند رمان مطالعه کنید، بخورید، بنوشید، یکی دو شاهکار موسیقی گوش کنید... چه فرق میکند؟ اگر قرنها هم زنده باشید همین کارها را خواهید کرد. پس مسئله فقط در کیفیت است و نه کمیت، و آدم عاقل کارهای یکنواخت و همیشگی را سالهای سال تکرار نمیکند. به عقیدهی من یک هفته زندگی در این جهان کافی است، به شرط آن که آدم از تاریخ مرگ خود واقعاً خبر داشته باشد.
نکتهی جالبی که وجود داره اینه که طبق معمول آدمها همون چیزی رو ازش برداشت میکنند که خودشون دلشون میخواد. فکر میکنم دو برداشت کلی میشه ازش داشت که دقیقن عکسِ همدیگهان. طبق معمول از آدمها خواهش میکنم سعی کنند ماجرا رو جورِ دیگهای ببینن و خودشون سعی کنن که خودشون رو به چالش بکشن.
به قول پائول دورو، که از اون هم اینقدر رفرنس دادهم که میتونین دوباره بگین «وای چرا این بشر دست برنمیداره؟!»:
At the end of the day, we all have to try to understand each other.
بچهها بچهها، ای وای.
من از خیلی وقت پیش همهاش در تلاش بودم تا احساساتِ جذابِ زندگی رو به دو دستهی خوب و بد تقسیم بکنم. نمیدونم چرا توی این همه سال همهاش داشتم تلاش میکردم که خودم داستان رو بفهمم و نرفتم چار کلمه بخونم ببینم علما چی میگن.
چند هفته پیش بود که شروع کردم به چرخیدن تو اینترنت و یوتوب و به این ویدیوی جالب رسیدم:
https://www.youtube.com/watch?v=EKkUtrL6B18
توش Dr. Robert Lustig داره یه توضیحاتی در مورد کتابش میده: THE HACKING OF THE AMERICAN MIND
لپِ مطلبش این بود: «خوشحالی و لذت فرق دارن با همدیگه، یکی نیستن. این شادیه که باعث رضایت و آرامش میشه، اما لذت نه، تو همواره لذتِ بیشتر و بیشتری میخوای و هرچقدر هم که دوزش رو ببری بالاتر باز هم احساس رضایت نمیکنی. خوشحالی سروتونین ئه، و لذت دوپامین.»
اوکی، تقریبن همهی حرفهاش برام تکراری بود، هر کدوم رو یک جای دیگه و به یه زبون دیگه و با کلمات دیگری شنیده بودم، ولی یه چیزی گفت که اصلن ای وای. «دوپامینِ بیشتر یعنی سروتونینِ کمتر و برعکس.»
ای وای.
شاید بتونم بگم تاثیرگذارترین گزارهای بود که در عمرم شنیدم، احتمالن چون یک عااالمه از آزمون و خطاهام پشتش بود.
یاد رضا عطاران میافتم «دیگه این دوپامین رو هم مصرف کنیم و دیگه سروتونین، سروتونین، سروتونین.»
قبلن فکر میکردم «اوکی دوپامینیا هم جالبن بالاخره و به جای خود، اما باید تمرکزت روی سروتونینیا باشه» ولی از وقتی که فهمیدم رابطهی عکس دارن، تصمیمم رو عوض نمودم.
این که آدمی یک سبک زندگی مشخصی داشته باشد یا نداشته باشد، به نظرم خیلی جالبه.
معمولا وقتی آدمی مذهبی بزرگ میشه، بخش تعیینکنندهای از سبک زندگیش توسط دینش مشخص میشه، اما آدمهایی که مذهبی زاده نمیشوند چی؟ وقتی اونها سعی میکنن سبک زندگی صحیح رو پیدا بکنن و بهش پایبند باشن، برام بسیار محترم و دوستداشتنیه.
وقتی که آدمها از مذهبی بودن به سمت غیرمذهبی بودن حرکت میکنن، کم کم در مورد بخشهایی از سبک زندگیشون که بر پایهی دستوراتِ دینی بوده تجدید نظر میکنن، که به نظرم فوقالعاده جالب توجهه.
تا الان فلان کار رو میکردی نمیکردی، چون دین بهت گفته بود. حالا اگه بخوای دستور دینت رو در نظر نگیری، حالا چی؟ انجامش میدی؟ انجامش نمیدی؟ یا اصلا تصمیم میگیری که هیچ انتخابِ مشخصی در موردش نداشته باشی و حالا «هرچه پیش آید خوش آید»؟
افرادی که حتا بعد از کنار گذاشتنِ دین هم سعی میکنن سبک زندگی صحیح رو پیدا بکنن و بهش پایبند باشند، هرچند کمن، برام الهامبخش و بوسداشتنیاند.
جونیور در عین حال که سعی میکرد فراموش نکند، تمام تلاشش را میکرد تا خیلی هم به این فکر نکند که چه چیزی باعث شد از دایرهی تنگ و امنش بپرد بیرون، توی آغوشِ تهران. تهرانی که به رغمِ «تاب تاب عباسیای» که برایش خوانده بود، وقتی جونیور از روی تاپ پرید، جاخالی داده بود.
یادمه اون اوایل که خوابگاهی شده بودم یه چیزی بود که همیشه متعجبم میکرد: این که بچهها با دیدنِ تفاوتهایی که با هم داشتن به شدت شگفتزده میشدن. از این گرفته که «وای شما به فسنجون شکر میزنین؟» تا این که «وای شما عروسیاتون مختلط نیست؟ یعنی مرد و زنا جدان؟ یعنی آهنگ و رقص هم ندارین؟»
مونیخ که بودم هم، این باز هم به چشم میاومد.
خیلی وقته که از «مقایسهی آدم با آدم» خیلی بدم میآد، ولی امروز یهویی یه بدیِ جدید براش کشف کردم.
یعنی خب، برام بدیهیه که نباید خودت رو با دیگری مقایسه بکنی، یا نباید دیگری رو با دیگری مقایسه بکنی، اون قدر بدیهیه که با اصلِ موضوع کاری ندارم و ازش میگذرم، صرفا به یکی از معایبی میپردازم که تازگی کشف کردم.
یک چیزی که قبلن نمیتونستم درک کنم این بود که «چطور ممکنه بعضیها چنین احساساتِ شدیدی به خواننده یا بازیگر یا فلان شخصیت داشته باشند، بدونِ این که هیچ چیزِ دوطرفهای بینشون وجود داشته باشه؟»
به رغمِ مخالفت خانواده و اطرافیان، جونیور موفق شد شغلی در تهران دست و پا کند و از دست مرغها، پنگوئنها و بقیهی حیوانات فرار کند.
یه بینشی هستش که باعث شده تصمیماتم در مورد چندتا از مسائلِ اساسیِ زندگیم عوض بشه.
شما واقعا دلت میخواد فلان کار رو انجام بدی، دیر یا زود، مصر و مصممی. نمیخوای بمیری بدونِ این که انجامش داده باشی. اما یه مشکل جدی و موجه وجود داره که باعث میشه الان نتونی اون کار رو انجام بدی، پس فعلن بیخیالش میشی و موکولش میکنی به آینده، به یه روزی که اون مشکل حل شده باشه.
حالا نکتهی مهمی که وجود داره چیه؟ اینه که شما نگاه کنی ببینی آیا این مشکل و عذر قراره یه روز حل بشه؟ واقعا؟ کِی؟ اگه تا اون موقع حل نشد، اون وقت چی؟ نکنه از اون مشکلاییه که ممکنه تا آخر عمر باهات باشه؟