خدا رو شکر میکنم که توی زندگیم چند نفری هستن که هم به شدت عاقل و باتجربه میدونمشون، هم به اندازهی کافی بهشون اعتماد دارم، هم آدمهای رک و صریحی هستن. اگه جایی تصمیمِ احمقانهای بگیرم، به قدری خشن و قاطع و بیتعارف بهم مشورت میدن که به راهِ راست هدایت بشم.
یکی از دوستهام داره تصمیمی میگیره که به نظرم به شدت احمقانهست و قراره هم career path و هم مسیر زندگیش رو کاملا تغییر بده، و گند بزنه بهشون، حتی خودش هم میگه که «میدونم این بهترین تصمیم نیست و تحت تاثیر ارزشهای کاذبیه که جامعه برامون تعریف کرده». اما اما، نه به اندازهی کافی باتجربهام که صد در صد مطمئن باشم که تصمیمش احمقانهست، نه طرف به اندازهی کافی برام مهمه که بخوام بزنم تو گوشش. هرچقدر هم بهش میگم برو حداقل با یک نفر هم مشورت بکن که بالای ۵-۶ سال سابقهی کارِ «واقعی» داره و قبولش داری، نمیره. چرا؟ چون تصمیمِ احمقانهش، تصمیمِ راحتیه و قراره چند سال دیگه هم توی منطقهی امنش، کلهاش توی برف بمونه و میتونه به جسارت نکردنش ادامه بده.
از طرفی دلم واقعا براش میسوزه، یاد همهی آدمهایی میافتم که توی زندگیم دیدم و چنین تصمیمی گرفتن و پشیمون شدن. از طرفی هم، چی کار کنم خب؟ بیشتر از مشورت دادن، کاری ازم برنمیآد که.
یادِ اون توییتی افتادم که میگفت «اون بازه که لیسانست رو گرفتی تازه میفهمی که اصلا نمیدونی چی کار قراره با زندگیت بکنی» و یه نفر جواب داده بود «واسه همین میری ارشد ثبت نام میکنی که دو سال بعدش نفهمی قراره چی کار کنی». :دی
- پنجشنبه ۱۳ ارديبهشت ۰۳