سهشنبه
صبح میرم laundry، چون برام جدید بودش و نمیدونستم چطوریه، خیلی مقاومت میکردم و میپیچوندم و نمیرفتم، باید یکی دو هفته پیش میرفتم. تکتک مراحل رو با ترس پیش بردم ولی خب به رغم چالشهای پیش رو، همه چیز درست پیش رفت نهایتا.
به نظرم این laundry خیلی توی ایران لازمه، خیلی. این همه آدم مستاجر هست که خونههای فسقلی دارن و اصلن علاقهای ندارن که واسه خرید ماشین لباسشویی هزینه بکنن. ولی از طرفی هم چون فرهنگ استفاده ازش وجود نداره، به این راحتیا هم نمیشه. ما توی خوابگاه چهارتا ماشین لباس شویی درب و داغون داشتیم و بچهها از همونا هم درست استفاده نمیکردن و هر ماه سر یکیشون یه بلایی میآوردن، تازه اینا خیر سرشون دانشجو و قشر فرهنگی بودن.
چهارشنبه
تصمیم میگیرم خودم رو واسه half marathon آماده بکنم، ببینم بدنم در چه وضعیه. نزدیک پنج کیلومتر میدوئم در مجموع و بدنم خالی میکنه. از نقطهای که بدنم خالی میکنه تا خونه ۴ کیلومتر راهه. قدمزنان برمیگردم و دوش که میگیرم خیلی بهتر میشم.
معمولا آدم اینطوریه که «وای قدیما چقدر خوب بود»، مخصوصا وقتی که حالش بده، با این حال، من این حال بدم رو به سردردی که به خاطرِ دودِ تهران داشتم هم ترجیح میدم. این که اینجا هوا تمیزه، واقعا حالم رو بهتر میکنه. همین که موقع ورزش کردن، به این فکر نمیکنی که «توی همچین هوای آلودهای، ضرر ورزش بیشتره یا فوایدش؟»
پنجشنبه
هیچ چیزی از این روز یادم نیست، فقط توی یادداشتهام نوشتهم که
«دیگه خاطرم نیست زندگی کجاست
خاطرم نیست طعم باد رو
خاطرم نیست کجام و از یاد میبرم لحظهها رو
ما چه غریبونه زندگی کردیم
هیچ جمعهای قاتلم نیست
اسمم رو نپرس
خاطرم نیست»
جمعه
توی نقشه میگردم و میبینم غیر از دوتا پارکی که میرم، یه محوطهی سبز دیگه هم این اطراف هست. روش ننوشته پارک ولی سبزه. گیج میشم و راه میافتم برم کشفش بکنم. دوان دوان دارم میرم که به درِ ورودیش میرسم. قبلتر هم یه پارک رفته بودم که توش آهو بود، خیلی خیلی بزرگ بود و اون هم دیوار کشی و درِ ورودی داشت. میرم تو. چندتا قبر میبینم و هرچی بیشتر و بیشتر میدوئم، قبرهای بیشتری میبینم و تازه متوجه میشم اینجا قبرستونه. خوبه، قبرستون دوست دارم ولی میترسم دوئیدن تو قبرستون بیاحترامیای چیزی باشه. قبرستونشون از پارکهاشون پردرختتره و جنگلیه واسه خودش. بعد از سه کیلومتر به یه رودخونهی کوچیک میرسم و کنارش میشینم و به این فکر میکنم که با زندگیم چه غلطی میخوام بکنم.
برگشتنی یه تیکه سرعتم رو زیاد میکنم و حواسم به اطرافم کم میکشه که، یهو انگار یه مجسمهی آهو کنارِ مسیره. سعی میکنم وایسم و تو دو متریش وایمیسم. نه خیر، واقعیه. چند ثانیه چشم تو چشمم میشیم و بعد قدمزنان راهش رو میکشه و میره. ده دیقهای میشینم پیشش و تماشاش میکنم تا بالاخره دور میشه. جلوتر به سه تا آهوی دیگه میخورم و دوباره میشینم به تماشای اونا. نمیدونم چی باعث میشه این قدر از دیدنِ حیوونها لذت ببرم. یادمه اولین باری رو که عقرب دیدم... تو دستشویی خونهی مادربزرگم بود و به قدری ذوق کرده بودم که نگو، همینطوری داشتم تماشاش میکردم. زرد بود، زردِ زرد و شفاف. غمانگیزه که باغوحشها رو تحریم کردهم و هیچ وقت نمیرم چون میدونم خیلی بهم خوش میگذره. آدمی به امید زندهست، شاید یه روز رفتم یکی از این مناطق حفاظت شده و یه دل سیر تماشا کردم.
شنبه
شاید آخرین آهرهفتهای بود که تو مونیخ گذروندم. چندتا گزینه بود ولی ترجیح دادم که بمونم و یه بار هم به سبک خودم مونیخ گردی کنم تعطیلات رو. البته یه سری کارِ عقبمونده هم داشتم که باید جمعشون میکردم.
بعد از ظهر کتابخوان رو برمیدارم و راه میافتم. میخوام برم پارک بشینم کتاب بخونم. اندکی ادا برای سلامت روان خوب است. بعد از سی چهل دیقه دویدن میرسم به یه نقطهی رویایی. یه نیمکت، روبروم دریاچهست و بالاسرم رو درختا پوشوندن که آفتاب نزنه پس کلهام و اون سر دریاچه هم یکی از کاخای پارکه. تا میشینم آفتاب میره و ابرا میآن و بارون میزنه. خیلی زود بارون شدید میشه، خیلی شدید. باز من که زیر درختم اوضاعم بهتره ولی هرچی میگذره اوضاع بدتر میشه. میدونم همون نزدیکی یه جای سرپوشیدهست، بدو بدو راه میافتم ولی تا برسم اونجا ولی تو کمتر از یه دیقه کاملن خیس میشم.
شانس آوردم یه پلاستیک باهام بود و کتابخوانم رو گذاشتم توش وگرنه یه بلایی سرش میاومد. ادا به ما نیومده.
یکشنبه
از دیشب چک کرده بودم، دوتا کلیسا پیدا کرده بودم توی مونیخ که Mass انگلیسی داشتن. یکی برنامهاش صبح بود و اون یکی ۱۵. به موقع راه افتادم و چند دیقه قبل از ۱۵ رسیدم به لوکیشن مربوطه ولی درش بسته بود و رو درش هم نوشته بود که کلن یکشنبهها بستهست! اصلن ماتم برد. یعنی چی؟ چطور؟ دو سه تا سایت نوشته بود که اینجا هر یکشنبه برنامه داره این ساعت. تو خودم بودم که یهو صدای فارسی حرف زدن شنیدم! یه کم اون طرفتر یه همبرگری بود که توش یه آقا و خانومی داشتن فارسی حرف میزدم. رفتم تو و فارسی سلام علیک کردم و نمیدونم چرا اینقدر تعجب کردن. یه چیزبرگر سفارش دادم و با هم صحبت کردیم. بهش گفتم «مطمئن نیستم مونیخ بمونم یا نه... فعلن اولویتم هلند و نروژه» و میگفت «بری نروژ افسردگی میگیری، بری هلند هم بیچاره میشه چون زبونشون خیلی سخته و هیچی نمیتونی یاد بگیری، تهش دوباره برمیگردی همین آلمان! رشتهات چیه؟ همون IT دیگه؟ بهترین جا همین مونیخه! همینجا رو بچسب آلمانی هم سریع یاد بگیر که زود شهروندی بگیری. نه بابا، کی گفته هلندی راحتتر از آلمانیه؟ با اون زبان مسخرهشون، اصلن نمیفهمی چی دارن میگن این قدر که بد صحبت میکنن».
موقع خداحافظی بهم کارت مغازهاش رو میده و روش یه مهر میزنه برام، میگه اگه کارتت نه تا مهر بخوره، یه همبرگر مجانی میگیری.
قدم میزنم و میچرخم همون اطراف. عابرها خیلی رو چراغ حساسن، فکر میکردم همهی اروپا اینطوری باشن، ولی خب انگار نه، آلمان یه چیز دیگهست. ویدیوهای طنز یه یوتوبر انگلیسی رو میدیدم که همسرش آلمانیه، یه چندتا از ایدههای بامزهای که تو ویدیوهاش دیدم، چنین چیزایی بودش: آلمانیه موقع خواب داره کابوس میبینه که یه نفر داره آشغال فلزی رو میندازه توی سطل آشغال زرد، آلمانیه موقع سفر به انگلیس یه بطری آب با خودش میبره، بعدش چون سطح آشغال مخصوص پلاستیک پیدا نمیکنه تو انگلیس یه هفته این بطریه رو همه جا با خودش میگردونه تا برگرده آلمان و بندازدش تو سطل آشغال هوشمند و ۲۰ سنت بگیره و چنین چیزهایی.
قدم میزنم و ساختمونا رو نگاه میکنم که واقعن جالبن. رو کلی از ساختمونا رندوم یه سری مجسمهی قدیمی یا مثلن ساعت آفتابی یا چنین چیزایی هست که هرکدوم یه جاذبهی گردشگریه واسه خودش. یهو یه کلیسا میبینم. دارم میرم سمت در ورودیش که میبینم نوشته «English Mass, Every Sunday at 3 PM» و سریع میرم تو. احتمالا همونیه که از اینترنت پیدا کردم ولی آدرسش رو اشتباهی شناسایی کرده بودم. نیم ساعتی گذشته ولی هنوز دارن آواز میخونن و خوبه. مراسم جالبی بود و دوست دارم باز هم شرکت کنم و همراهیشون کنم، دفعهی بعد به موقع میآم که بتونم جلو بشینم و استفاده کنم قشنگ.
بعد از مراسم یه پسری میره صحبت میکنه که به قیافهاش میخوره پونزده سالش باشه. برنامهها رو میگه و میگه هفتهی بعد برای بچههای زیر ۱۸ سال برنامه دارن که کلیساهای شهر رو نشونشون بدن و یه چیزایی یادشون بدن. آخرسر میرم از پسره یه کاغذی میگیرم که روش مشخصات برنامهی هفته بعد رو نوشته، و جا میخورم وقتی میبینم اسمش تو لیست معلمهاست و PhD داره! این فیلیپینیا کلن خیلی baby face ان.
رفتنی یهو چشمم به ورودی طبقهی پایین میخوره، میرم نگاه میکنمش و جالبه. پونزده بیست تا مجسمهی متوالی که داستان مسیح رو از شام آخر تا بعد از مرگش روایت میکنه. یه تیکه هم داره پایین که حکم حسینیه داره و بعضیا میآن واسه خودشون میشینن مناجاتشون رو میکنن و میرن.
میآم بیرون و میشینم پای نواختنِ یه نوازنده، و نوازندهی بعدی، و مردی که تیشرت مسی پوشیده و با چهار پنجتا توپ و یه دوچرخه داره حرکت میزنه. جلوتر یه دستفروشی جلوم رو میگیره و به آلمانی یه چیزی میگه، میگم «انگلیسی ترکی فارسی، آلمانی بلد نیستم»، طرف کتاب میفروشی، فقط هم یه کتابه. یه کتاب داره به هر زبانی که بگی، انگلیسی و ترکیش رو جلوم میذاره! میدونم قرار نیست کتابه رو بخرم ولی دلم میخواد همصحبت بشم باهاش، شاید غیراخلاقی باشه ولی به خودم میگم «این هر روز وقت صد نفر رو بیخودی میگیره، حالا یه بار هم تو بیخودی وقتش رو بگیر!»، در مورد کتابه باهاش حرف میزنم که ظاهرا راه حل رستگاری و خوشبختیه و قراره زندگیت رو دگرگون بکنه. بهش میگم انگلیسی و ترکیم اون قدر خوب نیست، فارسی زبان مادریمه، میگه یه دوست ایرانی دارم که اسمش «گسم»عه و میفهمم منظورش «قاسم» عه. میگرده و یه نسخهی فارسی هم پیدا میکنه برام و پرهام میریزه.
یه کم دیگه حرف میزنم باهاش و آخرسر میگم «پول ندارم پیشم»، میگه «کارتخوان داریم!»، جالبه چون خیلی از رستورانها هم اینجا کارت قبول نمیکنن، چه برسه به یه دستفروش! میگم «کارتم پیشم نیست»، میگه «چقدر داری؟»، جیبم رو نگاه میکنم و دو یورو دارم. میگرده و یه کتابچه پیدا میکنه که «تکنولوژیهای یادگیری» عه به قول خودش. میگه «دخترم معلمه، خودش میگه این کتاب بهترین کتابه برای این که آدم یاد بگیره که چطوری باید یه چیزی رو یاد بگیره». وقتی چیزی ازش نمیخرم و خدافظی میکنم، یه طوری تو چشام نگاه میکنه که متعجب میشم متاسفانه.
از تماشا کردن خستهام. راه میافتم برگردم خونه، به کارام برسم و یه خورده بازیکن باشم.
- يكشنبه ۱۸ شهریور ۰۳