وقتی نشستم پای کاری که دوستش دارم و براش ساخته شدم، اصلا نمیفهمم زمان داره میگذره، زیرم سنگه و هوا جهنمه و چشمام داره آتیش میگیره.
ولی امان از وقتی که داریم کاری رو میکنیم که، نمیخوایمش و براش ساخته نشدیم. دسشوییت میگیره. میز و صندلی استاندارد نیستش و روش راحت نیستم. دلم یه نوشیدنی میخواد با یه کیکِ خیلی خوشمزه. زمین کجه. خورشید پشتش به ماست.
به نظرم اینا همهشون نشونهست، تا بفهمیم چی کار بکنیم و چی کار نکنیم.
فکر میکنم طوری ساخته شدیم و تکامل یافتیم، که وقتی داریم کاری رو میکنیم که باید بکنیم، نفهمیم شرایط چقدر افتضاحهه، تا بتونیم با قدرت ادامه بدیم. ولی ولی، نظامی که به دنیامون حاکمه خیلی قدرت گرفته و کاری که براش ساخته شدیم، به نفع این نظام نیست، نه؟ به نظرم نیست، واسه همین نظام طوری ساخته شده و تکامل یافته که مجبورمون بکنه کارایی رو بکنیم که «میخواد»، نه کارایی که «میخوایم». نتیجه میشه این که به جای این که زندگی و خوشبختی رو تجربه بکنیم، فقط داریم زور میزنیم که طاقت بیاریم و با درد خماری ادامه بدیم، به عشقِ نشئگیهای گاه به گاه. زندگیمون رو پر بکنیم از کارای بیمعنا و بیهدف و سعی کنیم الکی به خودمون انگیزه و قوت قلبای مصنوعی بدیم تا بتونیم به مسخرهبازیامون ادامه بدیم.
پیوست: گنجیشککا - علی سورنا
- جمعه ۱۰ آذر ۰۲