در عنصر O2 جای آسایش نیست // آن‌جا همه کاهش است، اکسایش نیست :: چم به معنای رود

چم به معنای رود

برای دوستِ خوبم، با همه نقص‌هام

در عنصر O2 جای آسایش نیست // آن‌جا همه کاهش است، اکسایش نیست

پست موقت چند روز پیشم رو یادتونه؟ ده تا کار قبل از مرگ. آخرش نوشته بودم:

«کلا موضوع جالبی بودش این، مخصوصا که زمان چقدر تغییرش می‌ده. برام فوق العاده جالبه که اگه چند ماه پیش بود، دیگه به بعضیاشون فکر نمی‌کردم اون‌قدرا. مثلا شغل رویاییم این نبود، یا جای دنجی که می‌خواستم کاملا متفاوت بود، یا مثلا به احساساتم این‌قدر فکر نمی‌کردم، اصلا لازم نبود فکر کنم. دوست دارم سال بعد و سال‌های بعد هم بیام بخونمش و بهش فکر کنم.»

خب، خواستم بیام از نوسانات شدید یکیشون بگم. مورد دوم که این بود:

«دو. یه جای عمومی دنج گیر بیارم و یه مدت طولانی کارای روزمره‌ام رو اون‌جا انجام بدم.
بذارین یه کم مثال بزنم. مثلا تو یه ساعت خاص که می‌دونم متروی نزدیکمون خلوته، یه کتاب بردارم و یه ساعت تا ته خط برم و بیام و بخونم.
یا یه گوشه‌ی دنج تو دانشکده، یا دانشگاه‌مون پیدا کنم، لپ‌تاپ‌مو بردارم با یه تشک کوچولو، برم اون‌جا کارمو کنم، لطفا کسی هم کاری به کارم نداشته باشه. بعدا بشنوم بچه‌ها پشت سرم بهم می‌گن "اون پسر عجیبه (حالا خودمم می‌دونم می‌گن اون پسر خله، یا پسر دیوونهه!) که همیشه پای اون درخته‌ست." البته می‌دونم از بس که من همیشه می‌پرم وسط جمع و گاهی زیادی اجتماعی می‌شم و اینا، هرگز نمی‌تونم همچین ذهنیت مخوف و مرموزی از خودم بسازم، ولی خب، کلا!
یا مثلا پشت بوم خوابگاه. امیدوارم جای قابل‌قبولی باشه، درش هم قفل نباشه. سوال از دانشجویان و پسادانشجویان عزیز، پشت‌بوم خوابگاهای شما قابل استفاده است؟»

 

می‌تونم بگم در طول همین مدت کوتاه، چندین بار گرایشم در عمومی یا خصوصی بودن اون مکان عوض شده. می‌گم یه جایی دور از آدما باشم، راحت! بعدش می‌گم نه افسردگی می‌گیرم، باید چهارتا موجود زنده ببینم یا نه؟!

خلاصه که آرزو کردن هم ترسناک شده!

 

پ. ن. اول: خیلی با عنوانم حال می‌کنم! شعر اصلیش می‌گه: در کشور عشق جای آسایش نیست / آن‌جا همه کاهش است افزایش نیست.

فقط مصراع دوم رو یادم بود، سرچش کردم نتیجه فوق‌العاده جالب بود! سرچ کنیدش شمام!

پ. ن. آخر: نه تنها کار بابا تموم نشد بلکه الان هم دوباره از سر بی‌حوصلگی پای کار ایشون دارم اینو منتشر می‌کنم =/ از یه جاهایی از لپ‌تاپ سردرآوردم که تا حالا اسمشون رو هم نشنیده بودم!

برخلاف آنه می‌تونم بگم در این هیفده سال و نه ماه پنج روز تو داری، مقادیری از مرموز بودن رو حس کردم و پیشنهاد می‌کنم تجربه‌ش کنین حتی برای یه مدت کم. 

ایشالا تو روزای اول دانشگاه تجربه اش کنم، خعلی جذاب به نظر می رسه! خوشا به حالتون.

والا من رکورد تو داری رو به مدت ۱۸ سال و دو ماه و ۲۵ روز در دست دارم تا الان ولی مرموز و اینا نبود :/ کلا خیلی رو بازی کردم و با همه زود خودمونی میشم :دی 

.

ببین باغ کتاب هم خوبه! میتونی بری روی لمکده‌هاش بشینی و کتابتو بخونی و مردم رو هم ببینی! یا بری طبقه بالاش و عضو بشی و پشت اون میزاش بشینی و کارتو بکنی! نمیدونی چقدر جذابه اون بالا! کلی آدم دانشجو و اینا نشستن پشت لپتاپ‌هاشون و کار میکنن ^___^ واهاهاهاهای یادش بخیر ما هم رفتیم اونجا چند روز و عضو بودیم :)) کلا باغ کتاب واسه من جذابه :) 

بعد من میدونی چی دوست دارم؟ بشینم یه جا و آدم‌ها و داستان‌هاشون رو نگاه کنم! یکی از کارهایی که دلم میخواد بکنم اینه که بعد کنکور برم روبه‌روی تئاتر شهر و روی یه نیمکت بشینم و نگاه کنم فقط :)) البته فکر نکنم دیگه بشه با این وضع کرونا :( آدمی نیست نگاهش کنم که :( 

مسئله همین جاست، که آدم حرفای مهم و درونیش رو می‌ریزه تو خودش، ولی سر مسائل بی‌اهمیت آدم می‌پره وسط و اون ذهنیت مرموز رو از دست می‌دیم، ولی خب، خودمونی و گرم بودن هم قشنگی خودش رو داره به‌هرحال!

آخ آخ، من که تا حالا باغ کتاب نرفتم و نمی‌دونم کی می‌تونم برم، ولی اصلا می‌رم جاهای پرکتاب به طرز عجیبی دل‌تنگیم عود می‌کنه، یعنی واقعا حالت تهوع شدید می‌گیرم =/ نمی‌دونم تا کی اوضام این‌طوریه ولی امیدوارم زودتر اوکی بشم و باغ کتابو هم ببینم، خیلی جذاب به نظر می‌رسه، هم طبقه بالاهه هم لمکده‌اش، چه اسم بامزه‌ای داره! خییلی دلم خواستش ولی، خیلی خیلی زیاااد! جوری که شاید یه روز تشدید دلتنگی رو به جون بخرم که بتونم تجربه‌اش کنم.
یاد فیلم فالویینگ افتادم، اولین فیلم سینمایی کریستوفر تولانه، سیاسفیده، جالبه. نگاه کردم آدما و داستانشون، بامزه و ترسناک به نظر می‌رسه.
ایشالا بعد کرونا همه‌چی بهتر از قبل می‌شه، ایشالا...

هم حواست جمع باشه و هم حسااابی از تجارب دیگران بپرس و کمک بگیر که بهترین راه برای یه مسیر موفقیت صاف و صوف استفاده از تجربه دیگرانه‌. من خودم سال دوم تازه یادگرفتم از این روش استفاده بکنم و هرچه پیش رفت حرفه‌ای‌تر شدم.

این تبلیغات باشه قبل از انتشار پست :))

پستتو منتشر نکنی نرخ رو میبرم بالا هااا :)

آهاا، آره، حتما، نکته‌ی دقیقی بود، تجارب دیگران.
ای بابا، مثل این‌که مجبورم در اسرع وقت منتشرش کنم دوباره.

آره دوری از محیط دانشجویی خیلی سخته  مخصوصا بعد از ۷ سال و نیم مداوم. تابستون که تموم بشه ان شاء الله دوباره برمیگردم به فضای محشر دانشجویی :) این بار رزیدنتی! 

اصلا به خودت مطمئن نباش. دانشجویی شرایط کاملا جدیدیه که میتونه روحیاتتو به چالش بکشه. یهو از جمع گریزون شی یا برعکس. من باید یه پست مفصل درباره چالش‌های ورود به دانشگاه و خوابگاه و نحوه درس خوندن و مدیریت زمان و برخورد با ادمای جدید بنویسم واسه تو و دوستای بیان. بعد خدا تومن ازتون پول بگیرم که رمز بدم :)))

آخ آخ آخ! جدا خوشا به حالتون! ایشالا حسسابی خوش بگذره بهتون.
آره، درست می‌گین، به نظرم حق با شماست، درهرصورت باید حواسم حسابی جمع باشه، ممنون از این که گفتینش.
نه، این کارو با ما نکنین! این‌طوری باشه اصلا منم اون پستمو دیگه منتشر نمی‌کنم پس :|

چرا پست قبلیتون رو ندیدم :/

یه نصفه روزی بودش و بعد برش داشتم. فکر کنم چند روز دیگه منتشرش کنم باز.

باید بگم بله من دو تا خوابگاه عوض کردم و جفتشون پشت بومای باحالی داشتن. با اینکه خیلی روی وسایلم حساس بودم اما قید یکی از پتو مسافرتیامو زدم و مدتهای طولانی هرشب روی پشت بوم بودم. خلوت بود و خنک و آروم. دوستمم با میوه یا بستنی یا تخمه و لپ‌تام و فیلم گهگاه میومد پیشم. بچه‌های خوابگاه هم برای پهن کردن رخت روی بند گاهی پیداشون میشد و میگفتن شما چرا همش اینجایید:/

چند باری هم پتو برداشتیم و همونجا خوابیدیم البته خوابیدن که چه عرض کنم من تا صبح با پشه‌ها صحبت میکردم که بذارن چیزی ازم بمونه:)) دوستمم سر در زیر پتو خواب هفت پادشاه رو میدید.

زمستونا بیشتر حیاط میشد رفت با یه لیوان نسکافه و یه پالتو و کلاه گرم. هوا که به سردی میرفت یا به تازگی به سمت گرم شدن پیش رفته بود پشت بوم رو هیچ جوره بی خیال نمیشدیم. یه بار اوایل آذر نم نم بارون هم میومد که اون بالا یه تولد حسابی گرفتیم با کلی خوراکی و مسخره بازی. یادش بخیر

خوابگاه و دانشگاه کلییی جای دنج اینطوری داره. حواست باشه منزوی نشی. اگه یه دوست خوب همرات باشه عالی میشه.

+ آخی... من عاااااااشق شیمی بودم. اصلا زیست به حساب نمیومد در مقابلش. توی دانشگاه یه درس داشتیم به نام بیوشیمی که خیلی آشغال بود اصولا نسبتی با شیمی جان نداشت نکبت.

چه خوووب! خیالم راحت شدش کمی تا قسمتی. آخ آخ، منم یه پتو مسافرتی دارم، خیلی خوبه اصلا، خاطره‌انگیره، معلومه پشت‌بومتون خیلی جذاب بوده که به‌خاطرش از پتوتون گذشتین. ایول، چه دوست اهل دل و خوبی!
آخ پشه =/ اصلا من رکورددار نیش خوردن از پشه تو فک و فامیلمونم. شده ایین‌قدر نیش خورده بودم که از شدت خارش تا صبح خوابم نبره.
چه دوران دانشجویی باحالی داشتین! حالا من که واسه قرنطینه ناراحت نیستم، چیز خاصی از دست ندادم. شما چی می‌کشین که از اون محیط رمانتیک و جذاب جدا شدین...
این منی که من می‌بینم، باید جلوی خودش رو بگیره که جامعه‌زده(!، یا آدم‌زده مثلا) نشه! اصلا گاهی عنان از کف می‌دم و چنان در جمعیت غرق می‌شم که یادم می‌ره درون‌گرام و دارم انرژیم رو هدر می‌کنم. دوست خوب خیلی خوبه، اوهوم، خیلی موافقم.
+هعی روزگارااا... ایشالا هرچه زودتر ایام پرفراغتون فرامی‌رسه و با خیال راحت واسه دل خودتون هم که شده می‌شینین پای شیمی. من خود شیمی رو خیلی اون‌قدرا دوست ندارم، ولی بعضی از مباحثش برام خییلی جذابن، مخصوصا وقتی با فیزیک قاطی می‌شه. الکتروشیمی رو هرچند توش مشکل دارم از جالبترین مباحثه برام، خیلی جالب و هیجان انگیزه، خیلی باحاله!

من چند وقت پیشا دلم میخواست با یه هندزفری تو گوشم سوار اتوبوس شم تا ایستگاه آخر برم و برگردم :))

و خب به فاصله چند هفته بعدش اینکارو کردم... خیلی حال خوب کنه

 

حتما ایده کتاب خوندن تو مترو رو عملی کن. مطمئنم خیلی میچسبه :)

 

خوابگاه ما که پشت بومش باز نیست ولی آسمون شب از پشت بوم خیلی دیدنیه. 

چه خوب که تونستین انجامش بدین و حالتون رو خوب کرده، پس تضمینیه و امتحان شده =)

ایشالا هرچه زودتر کنکور بدم و برم تهران مترودار =)) حتما عملیش می‌کنم.

آره، آسمون، هعیی، این ستاره‌ها بدجور دل آدمو تنگ‌تر از قبل می‌کنن.

اره ارزو کردنم ترسناکه.

متوجه شدم باید بیخیال تظاهر شد. خیلی تلاش کردم ظاهر خوفناک و مرموز و کم حرفی داشته باشم. ولی همه با شکست مواجه شد:| همیشه اون کسی که از بقیه رفتار سبکتر و شنگول تری داره منم بدبختانه:\

اینکه در عموم تنها باشی جالبه. مثلا تو یه خیابون شلوغ ادم تنها قدمشو بزنه و اصلا یه گوشه وایسته و فقط تماشا کنه. ردیف اخر یه اتوبوس خالی اهنگشو گوش کنه و به قطره های بارون نشسته رو شیشه ش نگاه کنه و چراغای شهر.

ولی الان که قرنطینه هستش. دوباره احتمالا آبان امسالم بریم تو قرنطینه پس در حال حاضر همه ی این فانتزیارو باید هل داد پس سر:|

واقعا آزاردهنده می‌شه گاهی.
آره، آدم آخرش یه جا دیگه خسته می‌شه و همه‌ی تلاشاش به فنا می‌ره، حیف.
آره، این‌که آدم به انتخاب خودش توی جمع تنها باشه یه حس جالبی داره، یه جورایی یه حس قدرت شاید. ما آقایون که هیچ‌وقت نمی‌تونیم ته اتوبوس بشینیم، لااقل تو دو تا شهری که تا حالا بودم =/
هعیی، داغ دلم تازه شد. اگه من مهر امسال به عنوان یه دانشجوی درس‌درمون تهران نباشم، ممکنه هربلایی سرم بیاد، تا همین‌جاش به زور دووم آوردم.
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan