هرروز با صدای نالههایش، آقای جونیور را دیوانه میکرد. آقای جونیور با عصبانیت و کلافگی، کارش را نصفهنیمه ول میکرد و میرفت بالاسرشان و میدید یک گوشه نشسته که تخم بگذارد و بقیه به پر و پایش میپیچند و آرامشی که قبل از تخمگذاشتن نیاز دارد را به هم میزدند و این بدبخت هم فقط ناله میکند.
شده بود کتکخورِ مرغها.
هیچ روشی هم جواب نمیداد. یک مدت جلوی جایی که کتکخور تخم میگذاشت را با کارتن و جعبه بست، ولی باز هم بقیه یک راهی پیدا میکردند و سراغش میآمدند و دوباره صدای نالههای کتکخور بلند میشد.
مدتی هم با حملههای مخفیانه، ناگهان دمِ مرغی که رفته بود سراغِ کتکخور را میگرفت و پرتش میکرد آن سرِ حیاط، اما پنج دقیقه نشده، دوباره همان مرغ میرفت سراغِ کتکخور و نالههایش را بلند میکرد.
بعد از دو سه روز، آقای جونیور به پنگوئنِ سبزِ شمارهی ۳۵۳۱ گفت «این مرغه رو نمیدونم چی کارش کنم... از یه طرف نژاده، حیفم میآد ببرمش، لاریه زبونبسته. از یه طرف هم دیگه داره دیوونهم میکنه. چشمِ دیدنِ قیافهی نحسِ هیچکدومشون رو ندارم ولی هرروز نیمساعت باید غااااا غااااا کردنش رو تحمل کنم و راستش این جیگرمو آتیش میزنه.»
پنگوئنِ سبزِ شمارهی ۳۵۳۱ در حالی که به چشمهای آقای جونیور زل زده بود، سرش را با تاسف تکان داد و بعد به نوکِ پاهایش خیره شد. انگار میخواست بگوید «متاسفم جعفرجان، ولی حیوونداری این مصیبتا رو هم داره دیگه».
کتکخور حداقل ۲ سال از بقیهی مرغها بزرگتر بود. این را میشد از سر و کلهی کچلِ اولِ تابستانهایش فهمید. اولِ تابستان که هوا گرم میشد، مرغها پر میریختند و پر میریختند، تا جایی که بالاخره خنک شوند. مرغهای جوانتر، مقاومتر بودند و گاهی اصلا پر نمیریختند یا در اوج تابستان فقط کمی بالهایشان را سبک میکردند، اما کتکخور را که نگاه میکردی، خیال میکردی مریضی چیزیست یا بقیه تا حدِ مرگ کتکش زدهاند، اما خب پائیز که شروع میشد، دوباره عینا مثلِ بقیه میشد.
از داستانِ «پنگوئنهای سبزِ آقای جونیور»
- يكشنبه ۱۳ تیر ۰۰