سلام پسرم.
امیدوارم الان که داری این نامه رو میخونی، سرحال باشی.
خیلی سخته. نمیدونم از کجا شروع کنم و چی بگم. دیشب که قبل از خواب داشتم فکر میکردم، کلمهها خیلی راحت پشتِ سرِ هم ردیف میشدن، ولی هربار که شروع میکنم تا برات بنویسم، دستم سنگین میشه.
بذار از مادرت شروع بکنم. میدونی، من هیچوقت نمیفهمیدم چرا آدما بچه میزائن وقتی که این همه بچهی بیسرپرست هست، تا این که عاشق مادرت شدم. میدونی، چشماش غروبِ آسمون بود و موهاش، آخرین نخایی بود که من رو به این دنیا وصل میکرد. میدونی، عاشقش که شدم، برای اولین بار توی عمرم دلم خواست که بچهمون رو اون زاییده باشه، یه نسخهی کوچولو از اون، که با همدیگه ساختیمش. به هرحال. آرزو بر جوانان عیب نیست، ولی میدونستیم که کارِ درست، چیزِ دیگهایه، این طوری شد که تو رو به سرپرستی گرفتیم. اون قدر بزرگ شده بودی که بفهمی ما پدر و مادر واقعیت نیستیم، ولی اون قدر کوچولو بودی که مثل بچهی واقعیمون عاشقت بشیم.
من همیشه از «کاش» متنفرم بودم.
- پنجشنبه ۲ آذر ۰۲
- ادامه مطلب